چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۲

قاضی و جلادش

می دونی صحبت کردن در مورد آزادی و آزاد بودن دوتا مسئله متفاوته. منظورم اینه که، کار خیلی سختیه، وقتی توی بازار خرید و فروشت میکنن، آزاد باشی. البته، هرگز به کسی نگو که آزاد نیست. چون اون وقته که شروع می کنن به کشتن صدمه زدن که بهت ثابت کنن آزادن! اونا باهات درباره آزادی فردی حرف میزنن وحرف میزنن وحرف میزنن. اما وقتی یه فرد آزاد رو میبینن، وحشت زده میشن.

این را بیشتر چهل سال پیش دنیس‌هاپر در ایزی رایدر می‌گفت. هنوز هم هنوز هست به قدرت خودش پابرجاست ولی ادم گاهی دلش می‌خواهد که جای آن کلمه «آزادی» را با «قضاوت» عوض کند.

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۲

از میان نامه‌های کالوینو - هفتمین نامه


باید برایت بگویم که باور ندارم که کار تو راه درست و یا راه جدیدی برای جلو بردن شعر است. فکر می‌کنم که کار تو مشابه شعر‌های هرمسی است: خیلی نادر است که آنها یا تو چیزی بگویید که جالب باشد و فقط تزیینی نباشد. تنها کسی که به نظر من راه جدی‌ای را دنبال می‌کند (و متحیر شدم که او را در مجموعه تو پیدا نکردم) پازولینی است که شعرهای بلند می‌نویسد با بحث‌های فراوان، با تصاویری که نماد مشکلات ما می شوند و با وزن و قافیه‌ای که متحیر کننده است. این به این معنی نیست که شعرهایش را «دوست دارم»: فقط اینکه (همانطور که در خاکسترهای گرامشی) چیزهایی پیدا کردم که راجع به آنها حرف بزنیم، شاید که بخواهم آنها را ذره‌ذره از هم جدا کنم تا نشان دهم که همه اشتباه است. ولی این شعری است که ما احتیاج داریم: شعری که می‌توانیم راجع به آن بحث کنیم، که تضاد‌های دنیایی که در ان حرکت می‌کنیم را لمس می‌کند، که به ما نگرانی‌های جدیدی می‌دهد تا درباره آنها فکر کنیم، که روی عصب ما می رود! شما شاعرها هیچکدام از این کارها را نمی‌کنید، شما هیچ چیزی را که ما همین حالا ندانیم نمی‌گویید، شما اذیت نمی‌کنید، روی عصب ما نمی‌روید، خلاصه شما هیچ کار به درد بخوری نمی کنید. شما آواز می‌خوانید. از این خجالت نمی‌کشید؟ راجع به رنج کشیدن و امید آدم‌ها می‌خوانید. خجالت نمی‌کشید؟ آیا فکر می‌کنی راجع به موضوعاتی مثل این باید آواز خواند؟

شاید فکر کردی که قرار گذاشته‌ایم تا این طور بدون آنکه تو را بشناسم به تو حمله نکنم. ولی برای سال‌های متمادی ما هیچ‌کاری انجام نداده‌ایم جز انکه با همدیگر با نزاکتی متقابل، از نوع رسمی و بی‌تفاوت‌اش رفتار کنیم. واقعا کسالت‌آور است. برای همین است که تلاش می‌کنم تا رفتار جدیدی در روابط انسانی پایه‌گذاری کنم و گسترش دهم، تا ببینم که آیا می‌توانیم کمی از خواب بیدار شویم.


قسمتی از نامه کالوینو به به ماریو چرونی - ۱۹ آوریل ۱۹۵۶

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۲

از میان نامه‌های کالوینو - ششمین نامه



سالیناری عزیز

مقاله‌ات را درباره کتابم خواندم. با تعریف بیرونی آن، اگر که بتوانیم این طور آن را بخوانیم، موافقم: یک تبلیغ ادبی، یک قطعه شجاعانه، سر تکان دادنی برای آنهایی که می‌دانند، چیزی برای محدودی از خواننده‌ها، و همه تعاریفی که این تعریف شامل می شود.
از طرف دیگر، نمی توانم با تعریف تو از موضوع اصلی کتاب موافقت کنم. حقیقت این است که این موضوع که انسان ترکیبی است از خوب و بد، اهمیت بسیار کمی برای من دارد؛ قدیمی و قابل پیش‌بینی است و چیزی است که هر کسی می‌داند. چیزی که برای من جذاب است مساله انسان معاصر (یا به تعریف دقیق‌تر، اندیشمند) است، که از هم گسسته است، بگو تا حدی «بیگانه‌شده» است. اگر تصمیم گرفتم که قهرمان داستانم را در امتداد خط خوب-بد بشکنم، برای این بود که اجازه تصویر متضاد واضح‌تری را می‌داد و مرتبط با رسوم ادبی‌ای بود که نوعی کلاسیک به شمار می روند (برای مثال استیونسون) تا بتوانم بدون نگرانی با آنها بازی کنم. در حالیکه ، به قولی، چشمک‌های اخلاق‌گرایانه من آن‌قدرها هم به سمت ویکونت به عنوان شخصیت اصلی، که نمادی از موضوع مورد بحث من است، نشانه نرفته‌اند. به بیان دیگر، جذامی‌ها (هنرمندان رو به زوال)، دکتر و نجار (علم و تکنولوژی که از انسانیت جدا افتاده)، آن پروتستان‌های فرانسوی، با کمی همدردی و کمی کنایه آمیز دیده می‌شوند (آنها به نوعی شبیه تصویری اند که من از خانواده‌ام ترسیم می‌کنم [نوعی خیالی، شجره‌نامه حماسی خانواده من]،‌ و همین طور تصویر خط کامل ایده‌الیست بورژوازی که از اصلاحات کروچه خط مشی اخلاقی می‌گیرند).
تو خواهی گفت: که هیچکدام از اینها از متن قابل فهم نیست. و در این باب تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که تو درست می‌گویی. این «ضد تاریخ‌نگاری» کتاب، از نظر من در متن آن نیست ولی در حقیقت در ذات آن به عنوان نوعی بازی است که نیازی به هیچ مشابهتی که بخواهی دنبالش بگردی ندارد ولی در همان حال آنها را یادآور هم می شود، در جایی که کتاب‌هایی که باید نیاز داشته باشیم آنهایی هستند صریح و عاری از کنایه هستند. این از این حقیقت که ما همچنان نیاز به نوشتن چنین کتاب‌هایی داریم کم نمی‌کند؛ فقط این که ما باید کتاب‌های دیگری هم بنویسیم، کتاب‌های واقعی. ایده‌ال من این است که بتوانم هر دو را به یک میزان بنویسم و در حالت ایده‌ال با راحتی یکسان. چیزهای «مفید» و چیزهای «سرگرم کننده» و اگر ممکن باشد چیزهایی که همزمان هم مفید و هم سرگرم کننده باشند.
این برنامه کاری من برای ده سال آینده است.


نامه کالوینو به کارلو سالیناری - ۷ اوت ۱۹۵۲

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۲

انتقام نسبتا طولانی


انتقام كه فقط در انجام عمل انتقام و يا در نهايت ;کشتن خلاصه نمى شود. آن‌گونه نه افتخارى دارد، نه شكوهى و نه حتى لذتى. انتقام به نقشه نياز دارد، به برنامه ريزى، به صبر، به يك دنيا خون دل خوردن.  انتقام كارى است خلاف اصول بوشيدو، راه و روش سامورايى. ولى٤٧ رونين باقيمانده از طايفه آسانو چاره اي جز انتقام نداشتند.  داستان  انتقام ۴۷ رونین خانواده آسانو روایت‌های تاریخی مختلفی دارد ولی بی‌شک برداشت سینمایی کنجی میزوگوچی از آن یکی از زیباترین و به یاد ماندنی‌ترین نمونه‌های آن است. ماجرا از اين قرار بود كه آسانو ناگانوری، ارباب خانه در يك مهمانی رسمى مورد استهزا قرار گرفته بود، عنان اختيار از كف داده بود و به قصد جان مسخره کننده‌اش، لرد کیرا، از بزرگان دستگاه شوگان رفته بود. اما در نهايت عملش بى نتيجه مانده و مورد شماتت همه واقعه شده بود. مشكل بزرگ آنجا بود كه با این کارش مهمانى رسمى شوگان را برهم زده بود و كارش جاى بخشش نداشت.. آدم هاى زيادى بودند كه حكمى را كه براى آسانو در نظرگرفته شده بود را ناعادلانه مى دانستند و مرگ را حق طرف ديگر تلقى مى كردند ولى به دليل مناسبات روزگار كسى صداى اين را نداشت كه از اين بی‌عدالتى شكايت كند. آسانو در نهایت با همراهی دوربین ميزوگوچى به مکان هاراکیری راهی شد. دوربین آسانو را تا دم در همراهی کرد، فضاسازی و  میزانسن میزوگوچی با چنان شکوهی تنهایی آسانو را تصویر کرد. دوربينى كه نمى توانست از درگاه ورودى به سالن مراسم عبور كند اوج گرفت و تصویر آسانوى اماده به مرگ را از آنجا تصوير كرد. 



مشكل دیگر ماجرا این بود که مرگ آسانو پایان کار نبود، بعد از خودش اين سامورايى هاى زير دستش بودند كه مورد عذاب واقع مى شدند. شوگان براى تمام املاك و دارايى هايش دندان تيز كرده بود. براى سامورايى‌ها آنچنان راهى نمانده بود. مرگ ارباب‌شان يك سرنوشت را براى آنها حتمى كرده بود و آن هم مرگ زود رس بود. يا بايد به سبك مرسوم سامورايى‌ها بعد از ارباب‌شان دست به خودكشى مى‌زدند، يا با سربازان شوگان كه آمده بودند دارايى شان را غصب كنند تا آخرين قطره خون در راه دفاع از شرف و دارایی‌هایشان می‌جنگيدند. در اين ميان تنها مشاور اعظمِ آسانو، اویشی کورونوسکه بود كه خيال ديگرى در سر داشت. مرگ براى اویشی ديگر اهميتى نداشت. سرنوشتى بود كه دير يا زود به سراغش مى آمد. ولى حالا كه دست روزگار او را به اجبار به سامورايى بی‌ارباب، به يك رونين تبديل كرده بود تا انتقام نمى گرفت دلش آرام نمى شد و نمى توانست سرش را پيش ارباب مرحوم‌اش  بالا بیاورد. برای همین حدود پنجاه نفر از سامورایی های باقیمانده را راضی کرد تا همراهی‌اش کنند. انتقام کار آسانی نیود، خانه لرد کیرا از ترس انتقام رونین ها به سختی محافظت می شد. برای انتقام صبر زیادی لازم بود. اویشی برای بیشتر از یک سال روزگازش را در میخانه ها گذراند. چند نفری از هم‌پیمان‌هایش که دیگر طاقت صبر نداشتند او را متهم به تن‌پروری کردند. گفتند که او دیگر در پی انتقام نیست. ولی یاران دیرین‌اش و سامورایی‌های قدیمی می‌دانستند که اویشی برای خوشی میگساری نمی‌کند، خون دل‌می‌خورد و صبر می‌کند تا زمان مناسب فرا برسد. این قدر صبر کرد که دیگر گیاهی بر در خانه‌اش نمانده بود، همه چیز دیگر از دست رفته و بی جان شده بود. در نهایت زنش هم به درخواست پدرش طلاق گرفت و اویشی را تنها گذاشت. تصویرش همین‌طور بر صحنه ماند، خانه خالی اویشی که درشکه‌ای زن و بچه‌هایش را از راه کنار خانه به سرزمین دیگری می برد. ولی اویشی ناامید نشد صبر کرد تا زمان مناسب فرا برسد.  از ترس اینکه شوگان بعد از انتقام، اتهام تبانی در عمل انتقام را نثار آدمهای دیگر بکند از نقشه اش با هیچکس بجز همراهان قسم‌ خورده‌اش حرف نزد. حتی در شب آخر که به ملاقات بیوه آسانو رفت تنها از او عذرخواهی کرد، ولی بیوه آسانو قبول نکرد، اویشی را بی‌مسئولیت خواند و از اینکه کیرا هنوز زنده است شکایت کرد. آویشی بازهم چیزی نگفت، تعظیم کرد و در نهایت شرمندگی آنجا را ترک کرد. چه داشت که آخر برایشان بگوید. اگر حرفی می‌زد در نهایت به ضرر خاندان آسانو تمام می‌شد. آخر سر آن چند حرف را هم در  ساعت‌های باقیمانده پیش از انتقام به جان خرید.



در نهایت هنر میزوگوچی در تصویربرداری ها  و صحنه آرایی های فوق‌العاده در لحظه انتقام به اوج خود می‌رسد. لحظه‌ای که در تمام مدت داستان بیننده اش را منتظر گذاشته و از  نظر روحی و روانی آماده‌اش کرده، حالا باید که به نتیجه برسد. انتقام پایان داستان نیست ولی جزو مهمی از ماجراست. بیوه آسانو آن شبی که اویشی رفت خواب درست به چشمانش نیامد. چیز غریبی در رفتار مشاور اعظم بود که نمی‌شد درکش کرد، تا اینکه در نیمه های شب پیکی با نامه‌ای محرمانه از راه رسید. تمام آن چیزی که از انتقام نشان داده شد همان نامه بود. نامه‌ای که شرح حمله ۴۷ رونین به خانه کیرا بود. نامه‌ای سراسر تعلیق که بیشتر از هر تصویری خواننده و بیننده اش را به دلهره می انداخت. سامورایی ها بالاخره بعد از گشتن چند باره خانه کیرا، او  را در دخمه‌ای پیدا کرده بودند و سرش را بریده بودند. سر بریده کیرا را به بنای یاد بود آسانو تقدیم کردند و دیگر آماده مرگ شدند. مرگی که بیشتر از یک سال منتظرش بودند. بیشترشان مواقق این بودند که باید همانجا کنار بنای یادبود ارباب‌شان هاراکیری کنند ولی اویشی برایشان گفت که نباید نظم جامعه را در هم شکنند. هرچقدر هم که نظام شوگان ناعادلانه باشد، باید که برای حفظ حیات جامعه به آن پایبند باشند و به دلیل قتل کیرا مجازات شوند. ۴۷ رونین خود را تسلیم کردند و در نهایت یک به یک در مراسمی رسمی دست به خودکشی زدند. 


سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۲

میم مثل مادر


انگار كه در میان تمام آدم‌های خانه پوشالی، كلر اندروود از دنياى ديگرى است. در ميان آدم هايى که براى خودشان نامى دارند و جزو توده‌ی بی‌شکل جمعيت نيستند. نه در ميان سياست‌مدارها، خبرنگاران و سرمايه‌دارانی كه یک سمت دنياى اطراف او را تشكيل داده‌اند، نه حتى در بین آزاده‌ها و ایده‌ال گراها که سوی دیگر دنیاییش هستند، هیچ جایی برای کلر نیست، کلر اصلا از جنس آنها نیست. کلر تمام تلاشش را کرده که خودش را در جامعه آدم بزرگ‌ها جای دهد. از همان ابتداى ازدواج‌شان فرانسيس به او قول آزادى داده، قول زندگى‌ای كه در آن هركارى خواست بتواند انجام دهد، زندگى‌ای كه در آن همانطور كه كلر در آرزويش بوده، ديده شود. ولى چطور مى شود در جايى كه تنها بازى ميدان بازى قدرت است بدون ورود به بازى ديده شد. كلر دوست نداشته كه وارد بازى هاى سياست شود، براى خودش خيريه خودش را داشته و دنبال هدف هاى خودش بوده. همیشه فکر کرده که در زندگی فقط فرانسیس را لازم دارد و بس، بچه فقط آزادی‌هایش را کم می‌کند. همیشه با خودش فکر کرده بود، تا وقتی فرانسیس هست، همه کارها را به خاطر هم انجام می‌دهند و این دقیقا چیزی  است که فرانسیس هم به آن باور داشته. اما همه چیز زمانی به هم ریخته که هدف‌هایشان در برابر هم واقع شده. حقيقت ماجرا اين بود كه آزادى او تا وقتى كه مزاحم بازى بزرگان نبود تضمين شده بود. و چه زود بعد از ورود فرانسيس به عرصه سياست هاى بزرگ كلر متوجه شد كه آنچنان آزادى هم ندارد. ديد كه دنیایش چقدر شبیه برزخ است. چقدر همه دنيايى كه در اطرافش براى خودش ساخته سست و بي بنياد است. دنيايى كه سال ها براى ساختنش تلاش كرده و علاقه اى هم به تركش ندارد. کلر آدم آزادی نیست، خودش دنبال آزادی نیست. دنیایش را با همه بى بنيادى اش بازهم نمى تواند به پيشنهاد آلن، معشوق‌اش و عكاس آزاد بى سرزمين رها کند. دوست ندارد که تمام حصارهايش را بشكند. کلر دیگر در این برزخ هیچ سنگری ندارد، حتی هیچ همراهی هم ندارد. فرانسیس هنوز در کنارش هست ولی دیگر آن اعتماد قبل در دل کلر نیست. کلر در دلش حفره‌ای باز شده، انگار که فقط موجودی تازه می‌تواند این حفره را پر کند و سنگری ایجاد کند. حالا تنها این مادر بودن است که راه‌چاره‌اش است، کودک‌اش تنها همراهش در این برزخ است. 

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۲

ساکن مثل زندگی


شوكيشى و تومى مى خواهند به توكيو بروند كه فرزندانشان را ببينند، شهر جاى دورى است. از محل زندگى آنها با قطار به اندازه يك روز فاصله دارد. شايد كه تابه‌حال توكيو نرفته اند، شايد هم رفته اند ولى سالها پيش بوده، ولى به هر حال این اصلا اهمیتی ندارد. داستان توكيو بيشتر راجع به تقابل دو نسل است، تقابل پدر و مادرها با بچه هايشان. شايد که تقابل كلمه درستى نباشد، بيشتر چيزي شبيه برخود پدر و مادرها با فرزندان بالغ‌شان است. موضوعى که انگار قديمى نمى شود، كهنه نمى شود. فرقى نمى كند كه داستان توكيو باشد كه ازو در سال ١٩٥۳ ساخته، يا ساخته ٢٠٠۸ کوره‌اِدا، همچنان راهی. آنچنان داستان بى زمان و بى مكانى است كه تفاوتى نمى كند شوكيشى و تومى به توكيو بعد از جنگ بروند، يا به تهران يا نيويورك. برای همین است که در فیلم زمان معنایی ندارد، اگر در انتهای داستان تومی به شوهرش نمی‌گفت که این سفر ده روزه در توکیو چطور گذشت، هیچ‌کس نمی فهمید که این روزگار سخت بر این زن و شوهر پیر در چند روز گذشته است واین همه فشار را در چه مدت تجربه کرده‌اند. شاید چون که زمانش اینقدر ها دیگر مهم نباشد، از تفاوت رفتار بين والدين و فرزندانشان كه نمى شود گذشت. از حس كينه فرزندان نسبت به كم كارى و خودخواهى والدينشان كه نمى شود چشم پوشيد. از کنار حس نااميدى پدر و مادر نسبت به فرزندی كه سال‌ها برايش آرزو پرورانده اند كه نمى شود به راحتى گذر کرد. داستان بى پايانى است از  ناامیدی از دنیا و روابط آدم هایش كه بر حسب اتفاق از يك خانواده‌اند. همانطور كه نوريكوى مهربان براى خواهر شوهر كوچك‌اش در پایان فیلم توضيح مى دهد، اين چيزی جز ذات زندگى نيست. سن كه به سراغ آدم ها مى آيد كم كم خودخواهى سهمش زياد مى شود و منافع شخصى در اولويت قرا مى گيرد، پدر و مادر و برادر و خواهر و در كل خانواده هم كمرنگ مى شود. حتى چنین آینده‌ایی برای نوريكو  هم زیاد دور از انتظار نیست.


ولى با همه اين حرف ها از كنار اين داستان اصلى كه بگذريم، ازو چيزهاى ديگرى هم در لابلای اين داستان بى پايان گنجانده است. فيلم با تصوير شوكيشى و تومى شروع مى شود كه آماده مسافرت مى شوند. هر دو روى تشكچه هاى كوچك مجزا نشسته اند و ساك مى بندند، شوكيشى جلو و تومى با فاصله پشت سرش نشسته. مسافرت هم كه مى روند هنوز همين است در خانه پسرشان و يا دخترشان هنوز فاصله دارند. مهم نيست كه چند سال با هم زندگى كرده‌اند ولى هنوز چيزي در بين شان فاصله انداخته. يك بار دخترشان از جوانى پدر مى گويد، از می‌گسارى هاى بى حدش و ناراحتى هاى مادر. ولى پدر سال‌هاست كه ديگر مي‌گسارى نكرده، بعد از تولد پسر كوچكش همه چيز را ترك كرده، مرد بهترى براى خانواده شده ولى هنوز با همسرش فاصله دارد. فاصله والدين با بچه هايشان از جنس شكاف بين نسل هاست ولى چيزى كه ميان تومى و شوهرش است از جنس ديگرى است. ناهمزبانى است، دیوار زبان است. ولى هر چه كه داستان به پيش مى رود اين ديوار زبانى كم كم فرو مى ريزد. بعد از ديدن فرزندان‌شان است كه زن و شوهر پير در مى يابند كه انگار چيزى غير از همديگر ندارند. سفرشان از شهر و ديار كوچك شان به ابرشهر صحنه بازى روزگار را برايشان عوض كرده و ناگهان خودشان را تنها در ميان حركت تند زندگى هاى شهرى يافته اند.ولى اين ديوار ساخته شده در طول سالها با كمك و سنت و جامعه را نمى شود كه يك روزه شكست. براى همين هم وقتى كه از توكيو براى استراحت به مجموعه آب گرم شهر كنارى رفتند، كم كم ياد گرفتند كه مى توانند كنار هم بنشينند و برای خودشان برنامه ريزی كنند. ولى وقتى كه تومى ناگهان از كهولت سن سرش گيج رفت و نتوانست بلند شود شوكيشى آنچنان هول نشد فقط نگاه كرد، احوالش را پرسيد و پيشنهاد كمك داد. هنوز به اين فكر نكرده بود كه اين همراه سال هاى طولانى زندگى اش مى تواند ناگهان دست از همراهى بردارد. هنوز فکرمی‌کرد که فرصت دارد تا این همه سال فاصله را جبران کند. ولی وقتی از چشمه آب گرم به تو کیو بازگشتند روزگار برایشان برنامه دیگری چیده بود. برای اولین بار در آن شهر بزرگ خودشان را بی خانمان یافتند. دخترش مهمان داشت و نمی‌توانستند پیش او بمانند. پسرشان هم سرکار بود. آنجا برای اولین بار آنجا در پارکی بر روی یک سکوی سنگی کنار هم نشستند و ٰآرزو کردند که به خانه‌شان بازگردند. خانه هر دوشان، جایی که دیگر برای خودشان بود. ولی دیگر دیر شده بود. تومی به خانه رسید ولی زمان زیادی دوام نیاورد و مُرد. شوکیشی به همسایه‌شان که به دیدنش آمده بود گفت، اگر می‌دانستم می‌میرد بیشتر به او محبت می‌کردم. ولی دیگر برای این حرف‌ها دیر شده بود. دیوار میان زن و شوهر پیر دیر فروریخته بود ولی این دیوار فرو ریخته او را در برابر دنیا بی‌حفاظ کرده بود، دیگر برای تنهایی شوکیشی همدمی نبود.

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲

فیلمخانه ۶


ما تازه داشتیم همدیگر را در آن زمان می‌شناختیم – ولی چیز خاصی در بین ما بود. این چیزی بود که ما را دوباره به سمت کارکردن با همدیگر سوق داد، این حقیقت که جسی و سلین برای هر سه ما بسیار واقعی بودند. این حقیقت که آنها به اینکه هر شش یا هفت سال بعد از فیلم سرشان را بالا بیاورند، ادامه می‌دادند. شاید که چیزی داشتند که راجع به این موقعیت جدید زندگی‌شان بگویند. این تا بحال دوبار اتفاق افتاده است ولی من هیچ ایده‌ایی ندارم که می‌تواند بار دیگری هم اتفاق بیافتد یا نه.


* قسمتی از مصاحبه با ریچارد لینکلتیر در مورد پبش از نیمه‌شب که در شماره ۶ فصل‌نامه فیلمخانه به ترجمه من چاپ شده است. فیلمخانه‌ی ششم در راه است و از فردا (شنبه) در تهران و شهرهای دیگر توزیع می‌شود.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - هشتمین روایت



پاترپانچالی، آپاراجیتوو دنیای آپوِ ساتیا جیت رای را، آن زمانی که آمدند، یکی‌یکی دیدیم. اما حالا، سینمای جدید کارنگی هال، هر سه را در کنار هم گذاشته، در یک نمایش ماراتون‌وار پخش می‌کند. وای که چه چیز هیجان‌انگیزی است، انگار که تمام دیوید کاپرفیلید را در یک روز بخوانید.
تا به حال دوبار این گونه ماراتون را تجربه کرده‌ام. اولین‌بار ۱۰ سال پیش، در اولین دوران تب سینمایم بر سر ماریوس، فانی و سزارِ پانگول بود. تا مدت‌ها در کارخانه‌های بروکلین خودم مست‌ آن بودم، مستِ پروانس. چند وقت پیش در سینمای نیویورک دوباره دیدمش و این‌بار یک حفره‌ی بزرگ در میان آن پیدا کردم که باد از میانش می‌وزید. مارتن دوم من سه‌گانه‌ی ماکسیم گورکیِ دونسکوی بود. هنوز فرصت این‌را پیدا نکردم که این یکی را دوباره بررسی کنم، هنوز در خاطرم در حال شکل گرفتن است، بزرگ، غنی، یک کوه. اما به هر حال سه گانه‌ی رای بهترین‌شان است.
از زمان پیدایش موج نو فرانسه، توجه منتقدان جستجوگر سینما به سمت حقیقت سینما جلب شده است: سبک، چطور صحنه روشن شده، چطور دوربین حرکت کرده، چطور آدم‌ها حرکت می‌کنند، چگونه بیانی و به چه منظور شخصی‌ایی توسط کارگردان مورد استفاده قرار گرفته. اگر همه‌ی این‌ها را در مورد رای استفاده کنیم چیز زیادی برای صحبت نمی‌ماند: سبک او مختصر و ساده است. او به اندازه همینگوی ساده است. هیچ‌گونه تزئینی ندارد. فقط برای یک لحضه رای را با شابرول مقایسه کنید، که دوربینش می‌چرخد و پیچ می‌خورد و دور گردنش گره می‌خورد. رای مثل روز ساده است. چندتایی نمای باز، چندتا حرکت، نمای از زاویه باز و یک حرکت کلوزآپ، همین و بس. بهترین لحظات سه‌گانه از طریق بیشترین ساده‌نگاری به دست آمده‌اند. سبک هیچ‌وقت بر محتوا پیشی نمی‌گیرد. ماری که به آرامی از درونِ حیاطِ خالی می‌گذرد و به خانه می‌رسد برای نشان دادن متروکه بودن خانه کفایت می‌کند.
تنها جایی که رای شکست می‌خورد جایی است که تلاش می‌کند تا دیدگاه درونی‌اش از زندگی را با حقیقت سینما جایگزین کند، کاری که به مراتب در قسمت دوم و سوم انجام می‌دهد. پاترپانچالی هنوز هم خالص‌ترین‌شان است. بخش‌هایش به همدیگر اتصالی ندارند، کارهایش توضیح داده نمی‌شوند. پاترپانچالی هم‌چون جواهری از قسمت‌هاست که به هم متصل‌اند، هر کدام خالص، زیبا و واقعی‌اند که در کنار هم یک مجموعه‌ی زیبا و احساسی را می‌سازند.
تفاوت میان قسمت اول و دو قسمت بعدی را می‌توان در نحوه‌ی برخورد با مرگ، که از موضوعات تکرارشونده‌ی رای است، دید. در قسمت اول مادربزرگ به سادگی و خودش به تنهایی بدون هیچ توجه خاصی از دوربین و یا صدا می‌میرد. با وجود این حس مرگش برای ما هم‌چون آن تعداد معدودی است که همواره درک کرده‌ایم. مرگ در دو قسمت دیگر به نظر بیشتر ضرورت داستانی است؛ با یک جلوه بزرگ سینمایی همراه است، با دسته‌ی بزرگی از پرنده‌های سیاه و موسیقی درام. ولی هیچ کدام به اندازه‌ی اولی چیزی بیشتر راجع به مرگ نمی‌گوید.
صحنه از پس صحنه، رای دیدگاهایش، خاطراتش، دیدش از هندِ قدیم و جدید را که در چرخه‌ی پیوسته‌ی تولد، رنج، بیماری، مرگ‌اند را، بر روی هم انباشته است. من کیلومترها دورتر از همه‌ی آن مکان‌ها به دنیا آمده‌ام ولی به نظرم می‌رسد در تمام مدت آن پنج ساعتی که آن‌جا نشسته بودم انگار که همه آن آدم‌ها را می‌شناختم، انگار که او داستان من را تعریف می‌کند. آیا این من نبودم که در هوای مملو از بوی گل‌های تابستانی با گوش‌های چسبیده به تیر تلفن به آوای رمزآلود سیم‌ها گوش می‌کردم؟ آیا این من نبودم که در دشتی که بر فراز آن ابر سیاه پُر بارانی بود می‌دویدم؟ آیا این من نبودم که با عجله به سمت مدرسه می‌رفتم و روزها را از مادرم می‌ربودم، آیا آن مادرم نبود که در انتظار نامه‌ای که هیچ وقت نرسید صبر می‌کرد و صبر می‌کرد؟ آیا این من بودم جایی در بروکلین، در خیابان تامسِن بود و یا هاوارد که کارگرها را دور یک میز بزرگ پُر از دستبند از شکاف لای در تماشا می‌کردم و بوی مس تمام بینی‌ام را پُر کرده بود؟ آیا این من نبودم که رقص سنجاقک‌ها را بر لبه‌ی آب تماشا می‌کردم؟
همه‌ی این‌ها آن‌جا بود، همه در فیلمِ ساتیا جیت رای بود، انگار که او از درون خاطرات، دلِ من، زندگیِ من، زندگیِ شما... من می‌خواند، لعنت باعث شد که دوباره سانتیمنتال شوم اما به جهنم.


۳ اوت ۱۹۶۱

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۲

از میان نامه‌های کالوینو - پنجمین نامه


رمانی که می‌نوشتم، که برای ماه‌های متمادی خون مرا می‌مکید ( آنقدر که من لج‌بازم تصمیم داشتم که تمامش کنم حتی با اینکه می‌دانستم به هیچ جایی نخواهد رسید)، مرده است: وحشتناک، پر از چیزهای فوق‌العاده هوشمندانه ولی به طور ناامیدانه‌ای بد، زورکی و هیچ‌وقت هم به دردی نخواهدخورد ولی باید تمامش کنم. باید برای مدتی ننویسم در غیر این صورت اشتباهات بیشتری مرتکب خواهم شد.
از نامه کالوینو به سیلویو میکلی - ۱۱ ژوئن ۱۹۴۸


چند روز دلپذیر را در استرسا با همینگوی به همراه ناتالیا[گینزبورگ] و جولیو ایناودی گذراندم و نوستالژی شدید برای «نویسنده بودن» پیدا کردم. باه!
 از نامه کالوینو به سیلویو میکلی - ۱۱ اکتبر ۱۹۴۸

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۲

سیمای زنی در میان جمع


لوکرسیا مارتل، کارگردان جوان آرژانتینی، از  کسانی است که در لیست پنجاه نفره سینما اسکوپ به عنوان یکی از امیدهای آینده سینما قرار گرفته بود. مطلب پیش رو نوشته‌ایست از کریس ویسنیِوسکی که از مجله اینترنتی ریورس شات انتخاب شده و پیش از این به ترجمه من در شماره سوم مجله فیلمخانه به چاپ رسیده است.

در اوایلِ زن بی‌سر، ورونیکا (ماریا اونتو) -کسی که عنوانِ فیلم به او اشاره دارد - در حالی که دارد به دنبالِ تلفنش می‌گردد که تازه زنگش خورده، با ماشین به چیزی می‌زند. وقتی در یک نمای تقریباً طولانی به عقب نگاه می‌کنیم، به نظر سگ مرده‌ای می‌آید که در وسطِ خیابان افتاده است؛ ورونیکا به راهش ادامه می‌دهد. خیلی زود مشخص می‌شود که تصادف بر موقعیتِ روانی ورونیکا اثر گذاشته است؛ گیج و مبهوت است. به تدریج، تلاش می‌کند تا به وضعِ عادی‌اش برگردد، ولی در همین حین که دارد خودش را جمع و جور می‌کند، تردیدی ما را فرا می‏گیرد که واقعاً چه دیده ‏ایم. ورونیکا حدس می ‏زند که شاید – و شاید هم نه – با آن ضربه کودکی را کشته است، و ما شروع می کنیم به فکر کردن به این که آیا واقعا می شود به آن تصویر سگ اعتماد کرد و یا حتا اصلاً سگی را دیده‌ایم.

لوکرسیا مارتل، کارگردان بسیار با استعداد آرژانتینی در فیلم‏های قبلی ‏اش، مرداب و دختر مقدس، هیچ وقت از نماهای معرف یا انتقالی استفاده نکرده و به جای این ها از نماهای نزدیک با عمقِ کم استفاده کرده است. به نظر می‌رسد، مارتل توقع دارد که بینندگانش تلاش کنند تا از میان این تصاویر مفهومی برای خود دست و پا کنند، تا بتوانند روابط میان شخصیت ‏های داستان را دنبال کنند، تا بتوانند فضای خارج از قاب را از طریق صدایی که بهشان می‌رسد در ذهن باز بسازند، تا بتوانند محدوده‌های ادراکِ خود را بیازمایند. سبک کار مارتل به خصوص برای موقعیت‌هایی که شخصیت اصلی داستان در حال رنج بردن از چیزی مثل فراموشی است، مثل ورونیکا، بسیار مناسب است: هیچ وقت نمی ‏توانیم واقعا مطمئن باشیم که آدم‏ها کیستند و یا چیزی که الان می‏‌بینیم چطور می‌تواند به چیزهایی که پیش از این دیدیم ارتباط داشته باشد. در زن بی سر، همانند دو فیلمِ قبلی، صدا به تناوب جای تصویر را در پیش بردن داستان یا معنا دادن به موقعیت مکانی می‏‌گیرد. در جایی از فیلم ورونیکا دارد از زمین بازی مدرسه رد می‌شود که صدای برخورد، گرومپ و پارس سگی شنیده می‌شود. در نمای بعدی، پسر بچه ای روی زمین افتاده است و دوستانش به آرامی تکانش می‏ دهند. بعدتر، وقتی که بالاخره ورونیکا صحنه تصادف را برای خانواده‏‌اش شرح می‏‌دهد، اولین چیزی که به ذهنشان می‏‌رسد این است که چه چیزی می‌‏توانسته چنان صدایی داشته باشد، «حتماً صدای وحشتناکی بوده» ؛ «این صدای وحشتناکیه».

به عنوان یک معما، زن بی سر ممکن است موفق نشود تعداد زیادی از بینندگانش را راضی کند، اما هر چه فیلم پیش می‌‏رود بیشتر و بیشتر روشن می‌‏شود که آن چه که اتفاق افتاده کم ‏اهمیت‌‏تر از نحوه‌‏ی برخورد ورونیکا و خانواده‏اش با مسئله است. در این میان دوربین مارتل دو نوع آدم را تصویر می‏‌کند، خانواده‌‏ی گسترده‏‌ی بورژوایی که ورونیکا هم جزئی از آن است و مستخدم‏‌ها و کارگرها که پیوسته آن‏ها را احاطه کرده‏‌اند. این آدم‏ها همدیگر را دوره کرده‏‌ا‌ند و حتی گاهی مواقع با هم برخوردی هم دارند ولی به نظر می‏‌رسد که در دو دنیای متفاوت زندگی می‏‌کنند. پسری که شاید – و یا شاید نه - قربانی بی‌‏توجهی ورونیکا شده، متعلق به دسته‌‏ی دوم است و بنابراین می‌‏توان گفت جدا از هر اتفاقی که در تصادف افتاده، زن بی‌‏سر به دنبال پیامدهای برخوردی است بین دو دسته آدم که یک مکان را اشغال کرده‏ ولی جدا از هم زندگی می‌‏کنند.

بعد از تصادف، ورونیکا به دنبال این است تا دریابد چه اتفاقی افتاده و میزان گناه خود را تعیین کند. ولی به تدریج شواهد ناپدید می‌‏شوند و اشتیاقش فرو می‌‏نشیند. او شانس این را دارد که دوباره به رضایتِ خاطرِ زندگی بورژوایی‏‌اش بازگردد. در حالی که شخصیتِ محوری فیلم راضی به این می‌‏شود که همه چیز را فراموش کند، مارتل توقعِ خود را از بیننده‏‌هایش بیشتر می‏‌کند: درگیری فعال با قوه‌‏ی ادراک و حافظه. علاوه بر این او به بینندگانش نیز باور دارد؛ باور به این که ما با فیلمِ خیره‏‌کننده‌‏ی زیبا‏، اما به میزانِ هراس‏‌آوری مبهمش، کلنجار خواهیم رفت، و خواهیم گذاشت تا فیلم در کنار ما بنشیند و به تدریج به فرمی درآید که آرام اما در حدِ انکارناپذیری ویرانگر است.

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - هفتمین روایت



تایلور میدِ دزدِ گل یک بی‌گناهِ خوشحال، یک ابله تباه نشده است. روح زیبای یک گل را دارد. مثل همه‌ی بچه‌ها به بهشت می‌رود. احمق‌ها و بچه‌ها بوسیله‌ی سنت، قوانین و ایده‌های دنیا تباه نشده‌اند. ابله تنها شخصیتی است که بوسیله‌ی آن شاعران این روزها می‌توانند زیبایی زندگی را ابراز کنند. سلینجر بچه‌ها را انتخاب می‌کرد. تمام نسل بیت بلاهت را انتخاب کردند. ابله (و تمام بیت‌ها) بالاتر (و یا پایین‌تر) از کارهای روزمره‌ی ما، پول و اخلاقیات‌اند. این بد است، خیلی بد است که محبوریم از ابله یاد بگیریم، ولی این دقیقا جایی است که ما امروز ایستاده‌ایم. تمام عاقلان دیوانه شده‌اند.
برای همین دزدِ گل یکی از اصیل‌ترین ساخته‌های چند سال اخیر سینماست (یا به همین منظر و هر هنر دیگری). هیچ‌چیز خاصی راجع به آن وجود ندارد، هیچ تکنیک تکان‌دهنده‌ایی. ساده‌ترین و خاشعانه‌ترین فیلمی است که می‌تواند باشد. تکنیک‌اش به میزان محتوایش معصومانه و ابلهانه است. درست مثل خودِ تایلور میِد، یا همین‌طور که هست قبولش می‌کنید و یا ردش می‌کنید، نمی‌توانید حماقتش و ناکاملی‌اش را تغییر دهید، (یک منتقدی گفته بود ذهن بچه‌گانه) نمی‌توانید نقدش کنید. دزدِ گل از آن فیلم‌هایی است که شَلخته بودن جزئی از محتوایش است، کار سختی است که تکنیک‌اش را بدون نابود کردن محتوایش تحلیل کرد.
او این‌جاست، تایلور میِد، ابله، بچه، شاعر، قهرمانِ مدرن، کودکِ ران رایس، بر روی پرده قدم می‌زند، به آهستگی، آرام‌آرام با کفش‌های ورزشی‌اش، بدون عجله، بدون هیچ کار فوری، بدون هیچ‌گونه بازار بورس در حال فروپاشی، بدون هیچ تلفنی برای جواب دادن. از کنار شهر زباله‌های تمدن غرب با ذهن زیبا و پاکش، تباه نشده، عاقل، یک ابله اصیل، بدون کلاس، جاودانی می‌گذرد. تصور می‌کنم که دیوژن خیلی شبیه به تایلور میِد در بشکه‌ی قدیمی خود نشسته و از آفتاب لذت می‌برد.


۱۹ جولای ۱۹۶۲

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

سرزمین برفی


داستان‌‌های کوتاه و بلند ژاپنی چند وقتی است که از موضوعات محبوب اینجا بوده است . همین حضور پیوسته‌شان در اینجا، این صاحب وبلاگ را به این وا داشته تا به آنها سر و سامانی دهد و بخش جدایی برایشان دست و پا کند. برای همین من و ساناز تصمیم گرفتیم ترجمه‌های کوتاه و بلندمان را از داستان‌های بلند و کوتاه ژاپنی در سرزمین برفی جمع کنیم.
سرزمین برفی وبلاگ جدید است که در آن تکه هایی از داستانهای ژاپنی را که دوست‌داریم نگه‌می‌داریم. اسمش را از رمان معروف کاواباتا یاسوناری به همیبن نام وام گرفتیم و نوشته اول آن را هم از همانجا انتخاب کردیم. خوشحال می‌شویم که نوشته‌هایمان را بخوانید و با ما در شوق داستان خوانی از سرزمین‌های دیگر شریک شوید. 

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - ششمین روایت



یکی از معدود تجربیات لذت‌بخشِ فیلم دیدن. [یاسوجیرو] ازو کودکی‌اش را بازآفرینی کرده است. کودکیِ دو پسری که والدینشان به جای جدیدی نقل‌مکان کرده‌اند. ازو با جزئیاتی که به دقت انتخاب و کامل اجرا شده‌اند، کار می‌کند. احساسات، افکار، بازی‌ها، روابط بین دو پسر و دوست‌هایشان در امتداد واقعیت، طنز و درک رو به رشد اجتماع است. چیزهایی در این فیلم در موضوع مدرسه، آموزش، فقیر و غنی است که دقیقا یادآور خواندن رَت* (محبوب‌ترین روزنامه‌ی زیرزمینی من از آن‌جایی که زنان مدیرمسئولش بودند) می‌شود. که برای بار هزارم ثابت می‌کند هنرمندان نابغه و الهام‌بخش مرز‌های موضعی را درمی‌نوردند و کارهای ‌او برای همیشه مرتبط می‌شود. به دنیا آمدم، ولی… امروز به اندازه‌ایی واقعی و تاثیرگذار است که در ۱۹۳۲ بود. همان‌طور که بودا می‌گفت هیچ‌کس نباید قدرت هنر را دست کم بگیرد.


۲۳ اوت ۱۹۷۰

*Rat Newspaper

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

نام جاها: نام

۱. رفیق عزیزی از دوران دانشگاه برایم مانده است که عادت ندارد اسم صدا کند. در صحبت‌‌های دونفره‌مان، وقتی از شخص دیگری حرف می زنیم همه چیز می‌گوید ولی کم پیش می‌آید که اسم آدم را صدا کند. فعل‌‌های بی فاعل و یا چیزهایی مثل این و ببین همیشه وسیله صدا کردنش بوده است. یادم است اولین باری که بعد از چند ماه دوستی اسمم را صدا کرد، اینقدر از شنیدن اسمم با صدایش متعجب بودم که حتی متوجه نشدم که روی صحبت‌اش با من است. آدم‌های دیگری را هم دیده‌ام که همین درد را دارند. جان آدم را به لب می‌رسانند ولی هنوز نمی دانم چرا.

۲. چند وقتی است که فهمیده‌ام عادت دارم همین طور بی جهت بدون اراده اسم آدم‌‌ها را صدا بزنم. فکرش را که می‌کنم می‌بینم که در چند سال گذشته هر بازه زمانی یک سری اسم بوده که از دهانم بیرون می‌پریده. هر چه سعی کرده‌ام که کنترل کنم و یا با اسم‌های دیگری عوض‌اش کنم ناممکن بوده فقط توانستم که یک مقداری تلفظ‌اش را عوض کنم و در دهان بیشتر بچرخانم که وقتی در میان یک بحث جدی یک اسمی همین‌طور بی جهت از دهان بیرون می پرد، آدم‌‌های اطراف شوکه نشوند. اسم‌های واقعی زندگی بوده، آدم‌‌هایی که کارهایشان را خوانده‌آم و یا دیده‌ام و دوست داشتند هم هستند. همه جور اسمی پیدا می‌شود. 
در خانواده ما همه حافظه خوبی دارند، به این زودی ها چیزی یادشان نمی‌رود، ولی تازگی‌ها فهمیده‌‌ام که تصویر‌‌ها را زیاد فراموش می‌کنم. قیافه‌ آدم‌‌‌هایی که نمی‌بینم یادم‌ می‌رود. یادم است که به طور دقیق چه کارهایی کرده‌ایم، کجا‌ها رفته‌ایم و از چه حرف زده‌ایم ولی تا نروم و عکس طرف را نگاه نکنم یادم نمی‌آید که خودش چه شکلی بود. دوستی به شوخی می‌گفت که اینقدر فیلم دیده‌ای که دیگر حافظه تصویری‌ات پر شده است. برای همین است که انگار این صدا زدن اسم‌ها روشی است برای یاد‌آوری آدم‌‌ها. گاهی وقت‌ها اسم‌ها را شاید صدا کنم که توجه کسی جلب شود، ولی فهمیده‌ام که آدم‌ها وقتی یک چیز بی ربطی می‌شنوند، به رویم نمی آورند و از سر می گذرانند انگار که چیزی نشنیده‌اند. برای همین‌ آن صدا کردن‌ها برای من انگار فقط جهت شناسایی بیشتر باشد، جهت برقراری ارتباط از ترس اینکه مبادا فراموش شود و چیزی قطع شود. برای شناخت‌‌ آدم‌ها، حتی شناخت دوباره‌شان. 

۳. یک آقایی این هفته آمده بود دانشگاه تا درباره ۴۷ رونین حرف بزند. لهجه جنوبی غلیظی داشت که ترکیب‌اش با نام‌های ژاپنی چیزی جالبی بود. وقتی که می‌خواست از اوایشی کورانوسکه، رهبر ۴۷ رونین حرف بزند اسم‌اش را مثل آدمی که سال‌هاست می‌شناسدش ادا می‌کرد.  اسم را به بخش‌های کوچکی می‌شکست و هر بخش را با فشار بر حروف مختلف‌اش بیان می کرد. حتی اسم را به طور کامل روی تخته نوشته که کاملا مشخص باشد. جوری که آدم فکر می‌کرد اگر همان هجابندی را دنبال کند اوایشی را خواهد شناحت.
در مجموعه داستان‌های دریای زمین، هر چیزی یک اسم واقعی دارد که آن را مخفی نگه‌می دارد و همه با لقب و اسم‌های مستعار از هم یاد می‌کنند. اگر کسی اسم واقعی چیزی را بداند می‌تواند که او را مجبور به انجام هر کاری بکند. حالا در زمانه ما آدم‌ها همان یک اسم را دارند ولی نوع تلفظ‌اش است که مهم است. آن مکث ها و فشارها بر روی حروف مختلف است که اسم واقعی را می‌سازد. انگار که اگر یاد بگیرم اسم کسی را خوب صدا کنم، زیر و بم‌اش را یاد بگیرم، نزدیک‌تر می‌شود، راحت‌تر می شناسمش. حالا مهم نیست اسمی که زیر لب می‌گویم، آکوتاگاوا، کاساواتیس و تار باشد یا اصغر و تقی و امثال آنها. همه یک جور کارکرد را دارند. همه همین طور بی‌وقفه زیر زبانم می‌آیند.


پ.ن.: عنوان نام بخشی است از کتاب  «جستجوی زمان از دست رفته»  نوشته مارسل پروست .

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۲

خالی



همسرم یک روز عصر بدون آنکه به من بگوید به خانه نیامد. روز بعد و روز بعدتر هم خانه نیامد. برای اولین بار به طور بی‌شائبه‌ای فهمیدم که این خانه جدید ساخته شده است تا من به تنهایی در انتظار همسرم بنشینم. اتاق مطالعه‌ام در طبقه دوم خانه در گوشه شرقی بود. در کنار ان اتاق خوابم بود. تا وقتی که درش بسته بود، تمام روز هم کسی سراغم را نمی‌گرفت. مهم نبود که چگونه خودم را مضطرب در فضا رها می‌کردم، در تمام آن فضاهای خالی، در اتاق‌ها هیچکس نگاه نمی‌کرد. هیچکس حتی نمی‌ دانست که من آنجایم. اگرچه ممکن است تصور این برای دیگران سخت باشد،  اما مدت‌ها بود که می دانستم که حسادت چطور حسی است.  این چیزی بود که برای مدتی طولانی می شناختم ، می شود گفت که خوب می‌شناختم. اگر بگویم که این حس آشنا چیزی شیرینی بود، آیا کسی باور خواهد کرد؟ اگر آدم بتواند چنین حرفی بزند، حتی گریستن هم برای من لذت بخش بود. 

قسمتی از داستان کوتاه خنجر زدن
نوشته اونو چیو

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - پنجمین روایت



بعد از دیدن دختران چلسی، فیلم جدید اندی وارهول، در خیابان راه می‌رفتم و با خودم حرف می‌زدم. هیچ شکی نداشتم که فیلم بسیار مهمی را دیده‌ام. ولی اگر بخواهم چیزی راجع به آن بنویسم مردم خواهند گفت که دیوانه هستم.
دختران چلسی چیست؟ جاه‌طلبانه‌ترین پروژه‌ی وارهول تا به امروز. حتی شاید مهم‌ترین کارش تا به امروز هم باشد. یک فیلم-رمان حماسی است. در طول مدت زمان چهار ساعته‌ی فیلم مجموعه‌ی بزرگی از آدم‌ها می‌گذرند، نمایشگاهی از زندگی‌ها، صورت‌ها و سرنوشت‌های در هم تنیده. فیلم از مجموعه‌ای از اتاق‌های هتل چلسی تشکیل شده، دو اتاق در کنار هم و گاهی اوقات روی هم در یک زمان، با آدم‌های متفاوت در اتاق‌های متفاوت نشان داده می‌شوند.از آن‌جایی که این هتل چلسی فانتزی و ساخته ذهن ماست، زندگی‌های عجیب زیادی پیش چشمانمان گشوده می‌شوند، بعضی‌ها نمایشی، بعضی‌ها واقعی، ولی همیشه خیلی واقعی به نظر می‌رسند حتی زمانی که ساختگی هستند. عاشقان، معتادان، متظاهران، همجنس‌گراها، دیگرخواهان، دخترهای غمگینِ شکننده و دخترهای زمختِ مقاوم؛ مکالمه‌ی آرام، هیچ کاری نکردن، صحبت‌های تلفنی، گذران وقت، بازی‌های اجتماعی. من هیچ فیلم دیگری به جز تولد یک ملت را به یاد نمی‌آورم که مجموعه‌ی وسیعی از آدم‌ها را همان‌طور که در این فیلم هستند، نمایش دهد. ما هیچ‌وقت درست نمی‌فهمیم که آن‌ها راجع به چه چیزی حرف می‌زنند و تنها قسمت کوچکی از مکالمات به وضوح شنیده می‌شود. هرچه‌که زمان پیش می‌رود این نمایشگاه زندگی آدم‌ها به یک کندوی بزرگ انسانی تبدیل می‌شود. فیلم در ساختار پیچیده و روی هم افتاده‌اش، در هم‌زمانی زندگی‌های پیش چشم ما بسیار به جویس نزدیک می‌شود. مرا برای توهین به مقدسات برای این مقایسه‌ام ببخشید، در حقیقت این اولین‌باری است که جرأت کرده‌ام از جویس در مقایسه با سینما یاد کنم. این اولین‌باری است که راه‌حل جذابی در تکنیک روایت در سینما می‌بینم که آن‌را قادر می‌سازد تا زندگی را به گونه‌ای غنی و پیچیده که با ادبیات مدرن قابل دست‌یابی است، نمایش دهد.
دختران چلسی عظمتی کلاسیک را به همراه دارد، چیزی از ویکتور هوگو. عظمت‌اش از عظمت موضوع‌اش ناشی می‌شود، دیدگاه انسانی موضوع‌اش. فیلم یک تراژدی است. زندگی‌هایی که در این فیلم می‌بینیم مملو از ناامیدی، سختی و وحشت است. آن‌جاست تا هر کسی ببیند و به آن فکر کند. هر کار هنری با توضیح آن بخش‌های از زندگی که کمتر راجع به آن‌ می‌دانیم و یا از آن می‌ترسیم به ما کمک می‌کند تا خودمان را بهتر بفهمیم. آن‌جاست در سیاهی بر روی سفیدی پیش چشمانمان، این مجموعه از موجودات ناامید، بخش ناامید وجود ما، آوانگارد وجود ما. و چیز اعجاب‌انگیز راجع به فیلم این است که آدم‌های فیلم واقعا بازیگر نیستند و یا اگر که بازی می‌کنند، بازی‌شان اصلا مهم نیست، قسمتی از شخصیت‌شان است و آن‌ها آن‌جا هستند، کاملا واقعی با خود متحول شده و تشدید یافته‌شان. بازی‌های صحنه ابهامی میان واقعی و غیرواقعی گسترش داده‌ است. این قسمتی از تکنیک فیلم‌سازی وارهول است، و بیشتر اوقات تکنیک پُردردسری است. دختری است که از صحنه‌ای به صحنه دیگر گریان می‌گذرد، اشک‌های واقعی، واقعا دردآور است؛ دختری، احتمالا تحت‌تأثیر مواد که حتی اصلا هشیار نیست و یا نیمه‌هشیار است که دارد فیلم‌برداری می شود؛ «کشیش» که از خشم تا مرز جنون می‌رود (خشم واقعی) و چپ و راست به گوش دختر سیلی می‌زند (سیلی‌های واقعی) وقتی که دختر شروع می‌کند تا از خدا حرف بزند -چیزی که احتمالا دراماتیک‌ترین نمای مذهبی است که در تاریخ سینما، فیلم شده است. در نزدیک‌های انتهای فیلم، رنگ در فیلم پدیدار می‌شود، نه رنگ معمولی فیلم‌های رنگی بل‌که رنگ قرمزِ دراماتیزه شده، متعالی و جیغِ وحشت.
بی‌شک بیشتر منتقدان و آدم‌های معمولی از دختران چلسی صرف نظر می‌کنند چون نه ارتباطی به سینما و نه زندگی واقعی دارد. بیشتر منتقدان و بینندگان این را درک نمی‌کنند که هنرمند فارغ از این‌که چه چیزی را نشان می‌دهد، آینه‌ای و یا پیش‌بینی‌ای از زندگی ما را هم نشان می‌دهد. وحشت و ناامیدی دختران چلسی یک وحشت مقدس است (عبارتی که به من گفته شده که وارهول برای ارجاع به فیلم استفاده می‌کرده): تمدنِ بدون خدای ماست که به سمت نقطه‌ی صفر می‌رود. همجنس‌گرایی نیست، دگرخواهی نیست، وحشت و سختی‌ای که در دختران چلسی می‌بینیم مشابه وحشت و سختی است که ویتنام را می‌سوزاند و این جان‌مایه و خون فرهنگ ماست، شیوه‌ی زندگی ماست: این جامعه‌ی والای ماست.


۲۹ سپتامبر ۱۹۶۶

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

بی زبانی



آن وقت‌‌ها ما رو در روی هم می‌نشستیم و به زبان‌ماهی‌های شمع حرف می‌زدیم. این دقیقا کاری بود که عادت داشتیم در ایام قدیم انجام دهیم، بعضی شب‌ها که خوابم نمی‌برد به خانه‌اش می‌رفتم. بعضی وقت‌ها او سر زده به خانه من می‌آمد و ما برای مدتی از هر دری صحبت می‌کردیم.
زبانی را که تسوکیکو و من با هم حرف می‌زدیم، زبان ماهی‌های شمع می‌خواندم برای اینکه وقتی حرف می‌زدیم نه نام‌هایی که در موقع تولد گرفته بودیم، نه ملیت‌مان، نه زبانی که با آن بزرگ شده بودیم اهمیت نداشت. ما به زبانی حرف می زدیم که فقط آدم‌هایی می‌فهمند که نام‌هایی که هنگام تولد گرفته اند، ملیتی که با آن به دنیا آمده اند و زبانی که با ان بزرگ شده اند، را از دست داده اند. ماهی‌شمع می‌تواند به هر ساحلی، به هر کشوری شنا کند. 

ماهی شمع

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - چهارمین روایت


دوباره شایعاتی در مورد برگرداندن فیلم‌ها روی نوار سرِ زبان‌هاست. فیلم‌ها را به روی نوار منتقل می‌کنید، نوارهارا داخل کاست‌های خاصی قرار می‌دهید؛ کاست را داخل یک دستگاه پخش مخصوص قرار می‌دهید و در دستگاه نمایش خانگی خود و یا در تلویزیون تماشا می‌کنید. سیستم امتحان شده است و کار می‌کند. قیمت متوسط یک فیلم روی نوار چیزی مثل قیمت متوسط یک کتاب است. تکاپوی پنهانی در جاهای به خصوصی از این شهر وجود دارد؛ ناشران، استودیوهای صدا و کمپانی‌های فیلم در تلاش‌اند تا فیلم‌ها را برای پدیده‌ی قریب‌الوقوع «فیلم-روی-نوار» آماده کنند. قرار است به زودی برای خرید عموم عرضه شود. جای هیچ سوالی نیست که این سیستم جدید پخش تصاویر به طور چشمگیری تعداد قراردادها، حرفه‌ها و فعالیت‌های مرتبط با سینما از جمله ریویویِ فیلم را تحت‌تاثیر قرار خواهد داد. من فکر می‌کنم اتفاق بدی نمی‌افتد و همه‌چیز با این تغییرات بهتر می‌شود.
امیدوارم هرچه زودتر بیاید که آمدنش باعث ساده‌تر شدن کار من می‌شود. همان‌طور که گاهی اوقات و به طور غم‌انگیزی این‌جا خاطر نشان کرده‌ام، من تنها وقایع‌نگار سینمای غیرروایی هستم و چیزهای زیادی در حال اتفاق افتادن هستند که دیگر نمی‌توانم به تنهایی با آن‌ها مقابله کنم.بدترین قسمت ماجرا آن‌جاست که هیچ‌کس نمی‌تواند فیلم‌هایی را که من درباره‌شان می‌نویسم، ببیند. سالن‌های سینما آن‌ها را نمایش نمی‌دهند چون فروشی ندارند. سیستم نوار باعث خواهد شد این فیلم‌ها به طور گسترده‌ای در دسترس قرار گیرند و ما دیگر نیازی به سالن‌های سینما برای نمایش آن‌ها نداریم. ریویوی فیلم‌ها مثل بررسی کتاب می‌شود؛ نسخه‌ی خود را می‌گیرید، می‌بینید و کار خود را انجام می‌دهید. شما می‌دانید که مخاطبان همیشه می توانند آن‌را به قیمت کمی بخرند.

به تازگی قسمت چهارم از صحنه‌هایی از زیر دوران کودکیِ استن برَکیج را، دیده‌ام. این اواخر برَکیج حال و روز خوشی ندارد. در حال و هوای «ول کردن» است. حس می‌کند [سینمای] تجاری دارد غلبه می‌کند. من هم مثل او در معرض تیر بوده‌ام، ولی این‌طور حس نمی‌کنم. می‌دانم جنگ داخلی سینمای غیرداستانی و غیرروایی بر علیه سینمای تجاری و روایی کاملا با پیروزی همراه بوده است. وجود سینمای غیرروایی در کنار فیلم‌های روایی کاملا تثبیت شده ‌است.این را می‌شود به خصوص وقتی‌که نیویورک را ترک می‌کنی و به دانشگاه‌ها و کالج‌های کوچک سر می‌زنی، دید. استن گاهی اوقات این حس بد را دارد برای این‌که به تنهایی آن بالا در کوهستان زندگی می‌کند و دوست دارد تنهایی نبرد کند. یادش رفته تنها نیست، که شبکه‌ی بزرگی از شرکت‌های فیلم‌سازان هم کار می‌کنند و شاخه‌ی جدیدی از آموزش فیلم‌سازی در سراسر کشور وجود دارد که آن‌ها هم کارشان را می‌کنند؛ به‌ آهستگی ولی با قطعیت.

کجا بودم؟ قسمت چهارم شاید قوی‌ترین قسمت میان این چهار قسمت باشد. کلِ ماجرا (با زمان چیزی در حدود بیشتر از دو ساعت) به آهستگی زندگی‌نامه‌ی خانواده برَکیج را نشان می‌دهد. موزاییک، یا سمفونی بخوانیدش، پیچیده و پیشرونده‌ای‌ست از جزئیات واقعی زندگی روزمره که بوسیله‌ی چشم برَکیج فیلتر شده است. جزئیات بسیار ساده‌ایی از اطراف خانه، ظروف، مبلمان، جزئیاتی از احساسات مثل اشک و یا نعره‌های عصبانیت، یا خوشی؛ جزئیات کارهای روزانه مثل شستن ظرف‌ها، نان پختن؛ جزئیاتی از اولین روز حیات و از اعماق کودکی؛ جزئیاتی که واقعی هستند و جزئیاتی که شکل خاطره و رویا را به خود گرفته‌اند و با دیزالو می‌روند و می‌آیند.

این رفت و آمدهای جزئیات و خاطرات از ارکان ثابت فیلم هستند. اگرچه فیلم از هزاران قسمت کوچک تشکیل شده، اما انگار در عمل هیچ برشی دیده نمی‌شود، همه‌ی قطعات در دریای زندگی غوطه‌ورند، به روی سطح می‌آیند و دوباره در اعماق غرق می‌شوند. رکن ثابت دیگر استفاده از تکنیک رنگی پوزیتیو-نگاتیو در تمام قسمت‌هاست. سه قسمت ابتدایی به دوران خردسالی می‌پردازد و همه‌چیز بسیار خوش‌بینانه و ساده‌انگارانه است. احساسات به ندرت رخصت این را می‌یابد تا نقشی ایفا کند. همه‌چیز به شکل تصویر می‌ماند. قسمت چهارم از جزئیات احساسات هم استفاده می‌کند، اما چیزی‌که من حقیقتا دوست دارم خودِ جزئیات است: چگونه انتخاب می‌شوند، رفتار می‌شوند و نشان داده می‌شوند و ریتمی که درون آن حرکت می‌کند. بی‌توجه به تفاوت زندگی خود من با آن چیزی که در فیلم برَکیج نشان داده می‌شود، جزء پس از جزء در درون حافظه‌ام منعکس می‌شود. چیزی همگانی در درون این تصاویر هست که شخصی بودن را پشت سر می‌گذارد.همان‌طور که بودا گفته، هرچه‌که بیشتر شخصی باشی بیشتر جهانی می‌شوی. کاری که برَکیج انجام داده، در این چهار قسمت، بافته‌ایی از اولین خاطرات ما خلق کرده است.

۵ مارس ۱۹۷۰

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

از میان نامه‌های کالوینو - چهارمین نامه



اینجا جایی است که کالوینویی برای ماه‌های طولانی مجبور بوده راجع به چیزی بجز بیلیارد، زنها و سیاست حرف نزند و بی‌صبر است تا آن لحظه فرا برسد تا بتواند ماحصل ماه‌های طولانی اندیشدن را درون یک گفتگوی سالم، عمیق و پر بار بریزد.

قسمتی از نامه ایتالو کالوینو به یوجین اسکالفاری - ۲۱  دسامبر ۱۹۴۲

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

از درون آینه به دنیا


این نوشته پیش تر در ماهنامه‌ی تجربه شماره‌ی بیست و سه چاپ شده است.

راهنماى موزه مى گفت كه از ويژگى كارهاى بروگل علاوه بر واقع‌گرایی چشم‌گیرش نشان دادن جزييات روزمره زندگى آدم هاست، جزيياتى كه در شلوغى گسترده كارهاى او كاملا به چشم مى آيد. ولى شايد مهمتر از آن ارتباط تك به تكى است كه نقاشى با هر بیننده‌ایی برقرار مى كند. چنان که مركز اثر براى هر كس به گونه يگانه ای تغيير مى كند. براى همين هم يوهان، نگهبان سالخورده موزه تالار كارهاى بروگل را بيشتر از ديگر جاهاى موزه دوست داشت. ولی تنها وجود کارهای بروگل بر روی دیوار به آن تالار جذابیت نمی بخشد، بلکه حضور بازدید کننده‌های مختلف در برابر این تابلو‌هاست که آن را تبدیل به اثر بگانه‌ایی می‌کند تا جایی گه می‌شود کل سالن را به عنوان کاری دیگر از بروگل تصور کرد. هر بار ديدنش محور توجه را به گوشه اى مى كشاند. همانند تابلوی تغییر مذهب پل که در آن به جای پل پسر بچه کوچکی محور توجه است و پل تنها در گوشه تصویر قرار دارد، در آن تالار، در تصویرهایی که یوهان ثبت می‌کرد، نقاشی ها اهمیت کمتری داشتند و آدم‌های مختلف از بچه هاى دبستانى تا آدم هاى سالخورده محور توجه بودند. آن را هم يوهان همانجا ديده بود و توجه‌اش را جلب کرده بود. آن با شهر غريبه بود، در تمام آن ديار تنها دختر عموی بيمارى داشت كه در كما بود. كيلومترها راه از كانادا آمده بود تا وين تا اين روزهاى اخر را پيش دختر عمویش باشد. برای همين در شهر چيزی به جز موزه را نمى شناخت. موزه راهى بود براى شناخت به يك زبان مشترك.
ساعات موزه داستان زندگی یوهان نگهبان پیر موزه و آشنایی اش با زن میانسالی به اسم آن است. با هم گپ می‌زنند، کافه می‌روند، جاهای تاریخی را بازدید می‌کنند و روزگار می گذرانند. یوهان برای آن از اتفاقات درون موزه، از همکارهایش، از تابلو ها و از نظراتش راجع به چیزهای مختلف موزه می‌گوید. ولی با این حال ساعات موزه فیلمی راجع به عشق پیرانه سر یوهان و آن نیست، فیلم تنها مربوط به آن دو نیست. خود موزه به عنوان عنصر مستقلی در میان آن دو وجود دارد که نه تنها رابطه آن‌ها را قوت می‌بخشد بلکه رابطه تک تک آن‌ها با خود موزه را معنی جدیدی می بخشد. موزه با تالارهای تودرتویش، با مجموعه مختلف کارهای هنری اش و بازدیدکنندگان متنوع‌اش دنیایی است که زندگی آدم‌ها از جمله آن دو را به شیوه‌های گوناگون تغییر و تحت تأثیر قرار می‌دهد. 
یوهان برخلاف ديگر همكارهايش دوست دارد كه به آدم ها و اشيا در موزه نگاه كند و زمام خيالاتش را دست آنها بسپارد. براى همين هم موزه برايش چيزى بيشتر از يك مكان كار است. موزه جريان پيوسته زندگى است، از ابتدا تا به امروز و با نگاهی به آينده. يوهانِ سالخورده آدمى است شبيه جسى در پيش از طلوع است که چهل سال پیر شده. جسی اگر كه با سلين ملاقات نمى‌كرد و يا اگر سلين همراهش از قطار پياده نمى شد، شاید که در نهایت نگهبان موزه‌ای مثل یوهان می‌شد. در جوانى هايش جوانى كرده، شر و شور داشته، مدير گروه موسيقى بوده، رويا پردازى كرده، شب هاى بسيار نخوابيده و به قول خودش تمام سوراخ و سنبه هاى كوچك اروپا را مى شناخته. حالا كه پا به سن گذاشته نگهبان موزه شده. دلش بيشتر پى خانه نشينى، تنهايى و قمار کردن در فضای مجازی است. ولى حضور موزه در زندگى اش روی دیگری از دنیا را هم نشانش داده. يك جور برهمكنش متقابلى بين او و موزه به وجود آورده. برهمكنشى كه نه صرفا مخصوص به او و یا آن نیست بلكه متعلق به هر آدمیست که ساعت‌ها در موزه نشسته و خودش را در آنجا غرق کرده یا به نوعی توانسته موزه را درونی کند. درونی کردنی که دید جدیدی از دنیا را به ارمغان آورده‌است؛ ارزش هاى يك اثر هنرى را ديده: بالا و پايين هايش را حس كرده؛ رازهاى بزرگ و كوچكش را كشف كرده ولى مهمتر از همه آنها توانسته انعكاس هنر را در زندگى معمولى ببيند. توانسته زيبايى هاى كوچك زندگى هاى معمول را درك كند. به آن هنرمند مهجور مانده درونش فرصت داده تا در ميان شلوغى خيابان صحنه هاى كوچك رويايى را درك كند. مهم نیست که داستان فیلم راجع به چیست و بر سر رابطه آن و یوهان چه اتفاقی می‌افتند و یا اینکه چرا آن بعد از مرگ پسر عمویش به کانادا برمی‌گردد. مهم آن نگرش جدیدی است که در اثر هنر در آن‌ها پدید آمده است : دیدن جزییات و تصاویر کوچک. یافتن رازهای زندگى نه در كلى گويي ها، بلكه در جزيى بينى ها. رنگ جديدى بر سر دنيا کشیدن و در اين شبكه در همه پيچيده ارتباطات انسانى، بذر اميدى جديدى یافتن. ساعات موزه از این نظر شباهت بسیاری با سزار باید بمیرد ساخته اخیر برادران تاویانی دارد. در سزار باید بمیرد، زندانی‌ها برای تادیب تئاتر بازی می‌کردند. در هر گوشه و کناری تمرین می‌کردند تا بتوانند نقش‌شان را بهتر بازی می‌کنند، چون دیگر آن نقش برایشان فراتر از این‌ها بود، دریچه جدیدی بود به زندگی. آدم‌هایی که پیشتر کارشان قتل، ضرب و شتم و زورگیری بود حالا از طریق بازیگری در تئاتر به زندگی تازه‌ایی رسیده بودند و همانطور که یکی از زندانی‌ها در پایان فیلم می‌گفت از زمانی که در کار هنری وارد شده‌اند، سلول برایشان تبدیل به زندان شده است. در ساعات موزه هم یوهان شرایط یکسانی دارد. موزه دیگر برایش یک مجموعه تصاویر و مجسمه‌های ثابت نیست. مجموعه‌ایی از زییایی های زندگی‌است. کارهایی که نمونه‌اش را می‌شود در دنیای بیرون دید. مثل یک تصویر ثبت‌اش کرد و ارزش واقعی‌اش را نشان داد. هنر برای این نیامده است که دنیای زشت و تاریک را کمی زیبایی بخشد و قابل تحمل کند. هنر برای این است که دنیایی جدید بسازد، دنیایی که حتی با وجود سیاهی‌ها و تاریکی‌ها جای بهتری برای زندگی کردن است.


پ.ن.: عکس تابلوی تغییر مذهب پل کار پیتر بروگل

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - سومین روایت


من امروز از ژان ویگو، شاعر بزرگِ پرده‌ی نمایش، نویسنده‌ی نمره اخلاق صفر، تمجید می‌کنم. او مردی است که هر فریم و صحنه و ایده‌اش مملو از خلاقیت است. هر تصویری از نمره اخلاق صفر ردی از یک تخیل خلاق و سرشت یک نابغه را حمل می‌کند. 
به شما راجع‌به فیلم چه‌چیزی می‌توانم بگویم؟ بگویم یک شاهکار است؟ یا این‌که ویگو آن‌چنان از دوران کودکی و روزهای مدرسه سراییده که هیچ‌کس هیچ‌وقت نسراییده؟ نمره اخلاق صفر یک اتوبیوگرافی شاعرانه، یک هجو تربیتی، یک رساله‌ی روان‌شناختی، خاطره‌ی کودکی و یک عمل انقلابی است.
و چرا همه‌ی هنرهای عالی این‌قدر ساده، بی‌واسطه، بدون اشتباه واقعی، بدون هرگونه پیچیدگی داستان و معنا هستند؟ داستان نمره اخلاق صفر برخلاف آن‌که به طرح سطحی بچسبد، منطق غیرقابل پیش‌بینی درونی را دنبال می‌کند. ویگو مستقیم به شخصی‌ترین تجربیات، خاطرات و تصاویر می‌رسد. ویگو مستقیم به هدف می‌زند، همان‌طور که تنها یک هنرمند بزرگ -یک نابغه- می‌تواند. او با تصاویری می‌سراید که بسیار ساده هستند، ولی لرزش درونی سهمگینی دارند و به روش‌های نامحدودی به تعداد خاطرات آدمی و کودکی قابل تفسیرند.
آن صورت‌های کودکان در نمره اخلاق صفر! در هیچ فیلم دیگری صورت‌هایی این‌چنین ندیده‌ام. آن چشم‌ها، حرکات، خنده‌ها، قیافه‌ها، دائما آماده‌ی نافرمانی‌اند. آن‌ها صورت‌های جذابی نیستند که ما معمولا از کودکان در فیلم‌ها می‌بینیم. حتی پسر فیلم آتالانت، چقدر زنده است؛ شخصیت‌اش، ایستادن‌اش، نشستن‌اش. بچه‌های ویگو حیوانات جوانی هستند. بچه‌های واکسی و یا حتی ۴۰۰ضربه عروسک‌های شیرینی هستند دربرابر بچه‌های ویگو. من با بچه‌های ویگو بزرگ شده‌ام؛ تک‌تکِ آن‌ها را تشخیص می‌دهم.
فقط تصور کنید: اداره‌ی آموزش ایالت نیویورک بخواهد از ترس برهنگی ماتحت بچه‌های کوچک قسمتی از نمره اخلاق صفر را ببُرد. فقط پافشاری ساکنین خیابان بلیکر است که فیلمِ ویگو را از آن قیچی‌های دیوانه نجات داده است. چه جهالتی! چه تکبر حیرت‌آوری. قبول است که ما هیچ اهمیتی به هنرمندان زنده‌مان نمی‌دهیم، ولی حداقل نمی‌توانیم کمی احترام به مرده‌ها بگذاریم؟ اگر قطعه‌قطعه کردن ویگو آموزش است، پس آموزش ایالت ما توسط تعدادی روانی و احمق اداره می‌شود.


۲۹ مارچ ۱۹۶۲

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - دومین روایت


قاعده بازیِ ژان رنوار شاهکارِ سینمایِ شخصیِ «بی‌نقشه» است. و در همین قاعده بازی است که برتری رنوار بر برگمان را شاهدیم. سینما دربرابر تئاتر. در جایی‌که برگمان صحنه‌هایش را مانند کارهای تئاتری از طریق نقاط اوج دراماتیک نگه می‌دارد، رنوار از این‌گونه درام‌سازی‌ها خودداری می‌کند. رنوار با ارسطو بیگانه است. آدم‌های رنوار مثل آدم هستند و هم‌چنین مثل آدم‌های سردرگم، مبهم و غیرشفاف. آن‌ها با نقشه حرکت نمی‌کنند، با نقاط اوج دراماتیک هم حرکت نمی‌کنند، بل‌که می‌شود گفت با جریان خودِ زندگی، با غیرمنطقی بودنشان، با هرازگاهی بودن و رفتار غیرقابل پیش‌بینی‌شان حرکت می‌کنند. آدم‌های برگمان به دلیل قوانین خودِ زندگی انتخابی ندارند. قهرمان‌های برگمان قهرمان‌های ساخته‌ی قرن نوزدهم هستند؛ قهرمان‌های رنوار قهرمان‌های ناشناخته‌ی قرن بیستم. و این‌گونه نیست که از طریق پایان داستان (حکمت تقلبی مرد متکبر) ما چیزی راجع به رنوار یاد بگیریم؛ این‌که چه کسی چه کسی را کشت اهمیتی ندارد؛ از طریق سمبول‌های پنهان و آشکار داستان، موقعیت و یا ترکیبات هم نیست که حقیقتِ رنوار به سمت ما می‌آید، بل‌که از طریق جزئیات، آنالیزها، واکنش‌ها، روابط، حرکات آدم‌هایش و میزانسن است. رفته‌رفته، همین‌که فیلم پیش می‌رود، همان‌طور بی‌نقشه، تمام سیستم عصبی فرانسه‌ی اشراف‌زاده‌ی پیش از جنگ بر ما آشکار می‌شود، همان‌طور تهوع‌آور. این رمز کار هنر بونوئل و رنوار است؛ گاهی اوقات می‌توانند از قسمت‌های درونی، از جایی‌که آن‌ها همه‌چیز را از نگاه درست انسانی می‌بینند خارج شوند و ارتباط برقرار کنند. فانی‌های کمی هستند که این کار را می‌کنند.

۲۶ ژانویه ۱۹۶۱

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

Pain is inevitable, but suffering is optional

وقتی که دبستانی بودم، نمی‌دانستم که چطور باید شنا کرد، برای همین زمانی را که کلاسِ ما باید دراستخرمی‌گذراند، برایم بسیار دردناک بود. حتی می‌شود گفت که من هر چیز مربوط به رنج بردن را همان جا توی استخر یاد گرفتم. اول از همه ترس بود. آب درون استخر انگار که من را با نیروی وحشتناکی به سمت پایین می‌برد. هولناک بود. بعد از آن شرم بود. بچه‌هایی که نمی‌توانستند شنا کنند باید کلاه‌های قرمز ویژه‌ایی سر می‌گذاشتند تا آنها را از راه‌راه‌های سیاه و سفیدی که بچه‌های دیگه سر می‌کردند مجزا کند. چون ما نمی توانستیم شنا کنیم، فقط در انتهای کم عمق، روی سطح آب بالا و پایین می‌رفتیم. مصمم بودم که شنا یاد بگیرم و خودم را ثابت کنم ولی چیزی که در حقیقت می‌خواستم این بود که دیگر توجه هیچ کسی را جلب نکنم. این چیز دیگری بود که از استخر یاد گرفتم: اراده.

کافی شاپ در عصر و استخر در باران
یوکو اوگاوا

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - اولین روایت


در تاریخ سینما کمتر کسی به اندازه یوناس مکاس تاثیر قابل توجهی بر جریان‌ فیلم‌سازی به خصوص سینمای مستقل داشته است. مکاس که به همراه برادرش بعد از جنگ جهانی دوم از اردوگاه‌های اسرای جنگی به آمریکا آمد، زبان انگلیسی را هم از سینما رفتن آموخت و کم‌کم این علاقه بی بدیلش به سینما منجر به پاگیری و رشد سینمای مستقل آمریکا شد. مکاس این روزها آماده می‌شود تا نود و یکمین سالروز تولدش را در پایان سال میلادی جشن بگیرد ولی با این وجود هنوز در میان ادبیات سینمایی فارسی آنچنان چهره شناخته‌شده‌ای نیست. فیلم‌ها و احساس‌ها تلاشی است جمعی برای معرفی و گسترش کارها و نوشته‌های مکاس. این پرونده پیشتر در آخرین شماره فصلنامه سینما و ادبیات شروع شده بود و حالا به دلیل محدودیت فضای چاپ در فضای مجازی ادامه پیدا کرده است. پرونده ای اینترنتی برای یوناس مکاس . پرونده ای که به پیشنهاد وبلاگ فیلم ها و احساس ها (بابک کریمی) به این وسعت و گستردگی شکل گرفت. روایتی‌هایی که از این به بعد گاهی در اینجا ظاهر می‌شوند، ترجمه‌هایی هستند از نوشته‌های مکاس در هفته‌نامه ویلج ویس در باب سینمای آن روزهای جهان.


ناگهان بالتازار
نویسنده: یوناس مِکاس

قبل از این‌که چیزی بگویم، بروید و ناگهان بالتازاررا در سینمای نیویورک ببینید. فیلمِ برسون بلیغ‌ترین صدای سینماست که می‌توانید این هفته در نیویورک ببینید و بشنوید. تمام حرافی‌های همه‌ی نویسنده‌های سینما رنگ می‌بازد و تمام فیلم‌های نمایش داده شده در نیویورک دربرابر ناگهان بالتازار دود می‌شوند. ما به سینما می‌رویم، راجع به فیلم‌ها بحث می‌کنیم و همه‌چیز روبراه است و ناگهان فیلمی مثل این می‌آید و تمام چشم‌انداز سینما -استاندارد و کیفیت‌اش به عنوان یک زبان، یک هنر و یک شیوه‌ی گفتار- تغییر می‌کند و تمام آن سینمایی که ما را بر اساس زندگی روز‌به‌روز خوشحال می‌کرده در نیستی ناپدید می‌شود. جدیت، محتوا، استخوان‌بندی، خونِ زندگی و هنر، برای لحظه‌ای کوتاه، برای یک هفته در نیویورک، دوباره پایه‌گذاری می‌شود.

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

And I will close my eagle eyes, Hang up my skin to dry


یک دنیا فاصله است میان جاده ای که راننده می بیند با آنکه مسافر صندلی عقبی اتوبوس از پنجره کناری‌اش نگاه می‌کند. اصلا هیچ کسی مثل راننده جاده را تجربه نمی کند، برای همین هم آن سال ها که اتوبوس های دو طبقه در مسیرهای بین شهری زیاد شد، صندلی جلو پایه شیشه همشه زود پر می شد. اصلا شاید برای همین هم ساوایی تصمیم گرفته بود راننده اتوبوس شود، به خاطر تجربه جاده. ولی بعد ها برای رفیق‌اش گفت که رانندگی آنطور که فکر می کرده نبوده. گفت که این که آدم یک مسیر تکراری را مدام حرکت کند آنقدر ها چیزی خوبی نیست. 
روز گروگانگیری ده نفر توی اتوبوس بودند، مرد گروگانگیر، ساوایی که راننده بود و هشت مسافر دیگر. مرد شش نفر را کشت، پلیس مرد را کشت و در نهایت تنها ساوایی و یک خواهر و برادر نوجوان نجات پیدا کردند. هر سه تا یک قدمی مرگ رفتند ولی وقتی که باز گشتند آدم های دیگری بودند. زندگی شان در کمتر از نصف روز از رویی به روی دیگر شده بود. ساوایی خانه و زندگی اش ر ول کرد و برای دو سال ناپدید شد، نوجوان ها دیگر حرف نزدند، پدرشان خودش را کشت و مادرشان خانه را ترک کرد. وقتی که ساوایی که به خانه بازگشت، دیگر جایی برایش نمانده بود. مدتی صبر کرد ولی زیاد طاقت نیاورد و باز رها کرد و رفت. این بار زیاد دور نرفت. جایی در خانه خواهر و برادرنوجوان برای خودش دست و پا کرد. چیزی پنهان میان آن سه بود که پیوستگی عجیبی بین‌شان ایجاد کرده بود. هر سه مشتاق بودند تا دوباره به سفر مرگ روند. همیشه این حسرت را با خود داشتند که چه راز مگویی در مرگ هست و این شوق را داشتند که دوباره مرگ را ببیند و جواب سوال‌شان را بگیرند.
 قتل سریع‌ترین راه حل‌شان برای رسیدن به مرگ بود. می توانستند به راحتی در حالی که در حال کشتن دیگری هستند در چشمان مرگ خیره شوند و با هم گفتگو کنند. ولی این میلی بود که انتها نداشت، تنها تحریکی بود برای مرگ‌های بعدی. این کاری بود که پسرک انجام می‌داد و هیچ وقت هم چیزی عایدش نشد. جوابش آنجا نبود ولی خودش این را نمی فهمید و به کارش ادامه می‌داد، شاید که بعدی جواب بهتری داشته باشد. تا اینکه ساوایی فهمید و تحویل پلیسش داد. ولی این چاره راه نبود، ساوایی هم این را می‌دانست و با هر چه که در توان داشت با آن مقابله می‌‌کرد. انگار که راه چاره‌شان در همان اتوبوس بود. اتوبوس محل گذر است. توی اتوبوس، کنار پنجره می‌شود به دوردست‌ها سفر کرد. اتوبوسی جدیدی پیدا کردند برای مسافرت، نه برای اینکه به دنبال مرگ بگردند بلکه زندگی را دوباره پیدا کنند. تکه‌ای از چیزی به یاد هرکسی که دوست‌ داشتند انتخاب کردند و همه را به انتهای دره‌ای عمیق پرت کردند به این امید که زندگی گذشته‌شان پاک شود و چیزی جدیدی را از سر بگیرند، چیزی خالی از گذشته‌. نه اینکه لزوما زندگی بهتری باشد، صرفا فقط در راستای زندگی بود.  (اورکا ساخته شینجی ایوما، ۲۰۰۰)


پ.ن.: عنوان از اینجا

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۲

يك لوپر خوب يك لوپر مرده است



تعريف و تصوير آينده هدف فيلم هاى علمى-تخيلى است. آينده اى كه مى تواند در فضا اتفاق بيافتد، يا همين جا روى زمين. آينده اى مدرن در كنار ربات ها و يا در يك دوران آخر زمانى. آينده حتى می تواند خيلى شبيه همين الان باشد، با چند تفاوت کوچک که در نهايت اختلاف هاى بنيادى ايجاد كند، مثل دنيايى كه در لوپر است. آينده در لوپر جایی است، که علم و تکنولوژی دیگر آنقدر ها کاربرد چنانی ندارد و بیشتر تحقیقات در یک جایی که به نظر دیگر کافی می آمده متوقف شده. چیزی در زندگی آدم ها جز لذت آن هم به معنی ظاهری کلمه باقی نمانده و مابقی جریان های زندگی برای خودشان رها شده اند. اجتماع چیز تعریف نشده ای است و تجمع بیشتر از یک نفر وجود خارجی ندارد. لوپر یک داستان آینده در آینده است. آینده ای که خودش گذشته آینده دیگری است. در این آینده نامعلوم یک سری آدم هایی وجود دارند به نام لوپر که شغل شان کشتن آدم های ديگرى است که بوسیله ماشین زمان از سی سال بعدتر به زمان آنها فرستاده شده اند. آدم هایی که از آینده می آیند بسیار شبیه لوپر ها و دیگر آدم ها هستند، محیط زندگی شان هم همین طور با این تفاوت که بیشتر در پوسته تنهایی خودشان فرو رفته اند و از هیچ کاری برای دست یابی رضایت فردی شان فرو گذار نمی کنند. آدم هایش لذت های زندگی شان را تنها در خانه هایشان و یا در مکان های خصوصى خودشان جستجو می کنند و خیابان های شهر تنها به مثابه میدان نبرد است و جایی برای اجتماع نمانده است. خيابان ها كثيف و بی نظم است ولی خانه ها و كلوب ها تميز و پيشرفته. تکنولوژی این قدر پیشرفت کرده است که موتورهای پرنده وجود داشته باشد ولی در عین حال اسلحه ها به سبک تفنگ های دوران غرب وحشی بر مهارت های فردی تکیه داشته باشند. لوپر داستانش را ساده در فضایی این چنین شروع می کند، قصه اش را به آرامی باز می شود، پیش فرض های زمانی و مکانی اش تعريف مى شوند تا آدم برای پذیرش پازلی که قرار است مطرح شود آماده باشد. محوریت ماجرا بر داستان فرار لوپری به نام جو که به گذشته فرستاده شده تا به دست خودش کشته شود. ولی جو سال خورده که از اینده آمده تلاش می کند تا خودِ جوانش را از سر راه بردارد و با تغییر گذشته اش خطری را که در آینده قرار است با آن مواجه شود را از پیش رو بردارد. جو و ديگر آدم های لوپر هم درست مثل خانه ها و اسلحه هایشان هستند، توی خانه هاشان عاشقند، آرامند ولی در بیرون از خانه مصمم اند و از هیچ کاری فروگذار نمی کنند تا آرامش آن خانه را حفظ کنند، حتی کشتن کودک های بی گناه. لوپر روایت درگیری دو مرد است كه هر كدام برای دست یابی به آن چیزی كه فکر می کند درست است از هيچ كارى نمى گذرند. آدم هایی که به ظاهر باید منافع مشترک داشته باشند چون در باطن یک نفرند ولی اختلاف سن سی ساله شان سبب شده که کارِ درست از دید هر کدام شان متفاوت باشد. با همه این ها آدم هایی هستند که نمی شود به راحتی تیغ قضاوت را برسر شان فرود آورد، نمی شود ازشان متنفر بود، تردشان کرد و یا حتی به راحتی و آرامی از کنارشان گذشت.

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۲

شبى با برگمان - دوازدهمين شب


شرم - ١٩٦٨

اصلا شايد كه ماجرا از ابتدا چيز ديگرى بوده و همه ماجراها بر سر حوا بوده. انگار كه حوا تكيه گاه جهان، مكان آرامش ، مركز توجه و منبع حسادت بوده. شايد كه همين حسادت براى داشتن حوا، كه شيطان را براى اولين بار از آن جايگاه ويژه‌اش پايين آورده و در قالب هاى انسانى جايش داده و آدم را كم‌كم از انسان بودن دور كرده. همين حسادت بوده كه آدم را به خوردن ميوه ممنوعه تشویق کرده تا حوا را از آن بهشت برين دور كند و تنها براى خودش نگه دارد. شايد كه اصلا شيطانى از بعد از آن وجود نداشته و همانجا كه حوا را از دست داد تمام شد و آدمى كه ديگر تنها ظاهرى مثل انسان داشت به ياد رقيب ديرينه‌اش، شیطان خودش جايش را گرفت.

دیگر شب ها

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۲

تمام خاطرات زندانی شده دنیا



از همان زمان آتش زدن کتابخانه اسکندریه توسط سزار تا همین رمان معروف برد بری فارنهایت ۴۵۱، حتی  پیشتر از آن و بعدتر از این همیشه این ترس و نگرانی از سوزانده شدن کتابها وجود داشته. ترسی دائمی که همیشه در پی یافتن راه چاره‌هایی بر این درد قدیمی باشد.  می شود راهکار پایانی فارنهایت ۴۵۱ به یاد آورد که هر آدمی خودش تبدیل به کتابی شده بود، برای همین هم تمام خاطرات دنیا به گونه‌ایی آغاز می‌شود که انگار دنباله آن است. برای اینکه انسان حافظه کوتاهی داشت همه چیز را به‌وسیله تعداد زیادی فهرست جمع و نگهداری می‌کرد، ولی هنوز نجوای این حرفها در گوش انسان محو نشده ادامه می‌دهد که  از ترس هجوم توده کلمات آنها را در ساختمانی با دیوارهای سهمگین احاطه کرده بودند. تمام خاطرات دنيا در ظاهر مستندى است درباره كتابخانه ملى فرانسه، جايى كه يك نسخه از هر چيزِ چاپ شده و یا پخش شده در فرانسه نگهداری می‌شود. شرحى است از سيستم ثبت، نگهدارى و گردش كتابها. ولى در واقع  روایتی است از ترسها، ترس از داشتنها به‌دلیل ترس از نداشتنها. شرحی از ساختن دنیایی ایده‌‌آل برای نگهداری کتابها. دنیایی که کتابها، مجله‌ها و یا هر نوشته دیگری در کنار هم بدون هیچ برتری قرار گرفته‌اند. هيچ چيز فراتر از يك شماره نيست. همانند لطف یکسان پروردگار به همه بنده هايش هر كتابى هم از لطف و توجه آدم ها به طور یکسان بهره می‌برد. مكان كتاب خانه چيزی بی شباهت به قلعه نيست. با راهروهای تنگ زندان مانند، که زندان بودن این کتابخانه بزرگ را مهر تاییدی می‌زند. هر زندانی جدید به محض ورود به گنجینه هویتش را از دست می‌دهد و در کنار زندانیهای دیگر شماره شناسایی جدیدی می‌گیرد که هویتش را می‌سازد. اتاقهایی با کنترل دقیق دما و فضا برای نگهداری مجلات هست که حضور انسانها در آن می‌تواند محیط متعادلشان را برهم بزند. فضای قلعه به‌وسيله مجسمه‌های سنگی اسطوره‌ای حفاظت می‌شود. نگهبانانی كه نه می‌ميرند و نه پير می‌شوند و همواره هم بر انجام وظيفه خود ثابت قدمند. مجموعه‌ایی که تمام خاطرات زمین را در خود جای داده است ولی همه اینها در کنار هم  دنيايى را خلق می‌کند كه تنها فاصله آن با دنياى آدمهاى كتاب خوان ديوارى شيشه ايى است، ولى آن ظاهر شيشه ايى كيلومترها عمق دارد. تمام خاطرات دنيا آنچنان در داخل اين مرزها حصر شده اند كه آدمى مى تواند بدون ترس از رفتن خاطراتش همه چيز را به فراموشى بسپارد و از ابتدا شروع به ويرانى كند، بدون آنكه بخواهد به‌يادآورد اين چيزى است كه بارها و بارها از ابتداى تاريخ اتفاق افتاده است.


پ.ن.۱: در رابطه با فیلم زندانِ کتابها نوشته بابک کریمی را هم بخوانید
پ.ن.۲: تمام خاطرات دنیا را می‌توانید از اینجا به طور کامل ببینید

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

آنها که به راه شمشیر می‌روند نه در انتظار و رویاروی مرگ که به واقع مرده‌اند


نشسته بودند در یک اتاق. حدود ۵۰ سامورایی. سامورایی هایی که ارباب‌شان مجبور به هاراکیری شده بود و حالا دیگر آنها رونین‌هایی بیش نبوده اند. در بدترین حالت آنها هم مجبور به هاراکیری می‌شدند ولی هنوز دستوری بر این کار نرسیده بود. شوگان فقط اکنون می‌خواست تا قصر و تمام داراییشان را تصاحب کند، کاری به جانشان نداشت. عده‌ایی در این میان بودند که می‌گفتند باید بجنگیم و نگذاریم تا نام ما و ارباب‌مان به این راحتی ها لکه دار شود همه چیزمان در چشم برهم زدنی از ما بگیرند. نظر مشاور اعظم در این میان چیز دیگری بود، او تنها به انتقام فکر می‌کرد. انتقام از کسی که سبب مرگ ارباب شده بود و این کار را مهمترین کار برای آرامش اربابش می‌دانست. این کار نیازمند تسلیم همه جانبه و تحویل قصر به شوگان و آوارگی طولانی مدت بود تا آب‌ها از اسیاب بیافتد و بتوانند به راحتی به اقامتگاه دشمن‌شان حمله کنند و کار را یکسره کنند. برای همین در آن جلسه نهایی برای همه آن ۵۰سامورایی گفت که در هر حال راه ما به سمت مرگ است، می‌توانیم همین الان کار دلیرانه را انجام دهیم و در راه پاسداری از این قصر تا آخرین قطره بجنگیم و یا اینکه راه به نظر آسان تر را برگزینیم، عقب نشینی کنیم، خانه نشینی کنیم و در نهایت انتقام بگیریم. ولی یادتان نرود که این راه به نظر آسان‌تر بسیار سخت تر است، صبر و تحمل بسیار می‌خواهد. حالا اگر که با من موافقید آهسته آهسته و نفر به نفر با خون خود پیمان ببندید و این قصر را ترک کنید.

۴۷ رونین ساخته کنجی میزوگوچی - ۱۹۴۱

پ.ن.: عنوان از اینجا

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۲

فرار از بهشت


بيمارى خواب از مريضى هاى شايع آفريقاست. با گزش پشه تسه تسه آغاز می‌شود و كم‌كم بيمار احساس خواب آلودگى در روز مى كند و در نهايت هم به كمای دائم مى رود. دكتر سالها بود كه در آفريقا براى ريشه كن كردن بيمارى خواب فعاليت می‌كرد. خانه و خانواده‌اش ديگر همانجا بود. فقط دخترش بود که در شهر ديگرى در زادگاه‌اش به مدرسه شبانه روزى مى رفت. ولى اوضاع دختر خيلى خوب نبود و پدر و مادرش مجبور بودند براى بهتر شدن حالش آفريقا را ترك كنند و به سرزمين‌شان بازگردند. در همين قرار بازگشت بود كه دكتر براى اولين بار پى برد كه دلش پيش آفريقاست. سالها پيش، آن زمانى كه انسان‌ها آمريكا را تازه كشف كرده بودند، گمان مى كردند كه بهشت گمشده يك جايى در ميان جنگلهاى انبوه آنجا، در ميان آن حيات وحش بكر است. ولى بهشتى آنجا نبود. حالا تنها آفريقا مانده است به ياد آن بهشت گمشده، درست مثل همانى كه در تابوِ ميگوئل گومش هم بود. دكتر هم اين را فهميده بود. دلش نمى آمد از بهشت برود. حالا كه بعد از مدت ها مجبور به انتخاب بود، زندگى در آن روستاهاى بدوى برايش مهمتر بود. خانواده‌اش را فرستاد تا خودش كارها را سر و سامانى دهد و بعد از چند روز به آنها ملحق شود. ولى اين از آن چند روزهايى بود كه هيچوقت پايانى نداشت. زنش پيشتر از اين حرفها مى دانست كه او ديگر دلى در گرو خانواده و شهر و ديار سابقش ندارد، براى همين هم شايد زياده براش تنگ نگرفت. می‌دانست که رفتنی است. دكتر ماند و زندگى در بهشتى كه انتخاب كرده بود. 
كم‌كم تغيير كرد، ظاهرش ديگر مرتب نبود. موهاى ژوليده و ته‌ريش كم و بيش بلندى داشت. از زندگى شهرى فاصله گرفته بود. از طرف ديگر زندگی در آن روستاهای بدوی کار چندان ساده‌ایی نبود. حالا كه آفريقا خانه اول و آخرش بود ديگر دلش را زده بود. از بی‌نظمی‌ها و كمبود امكانات ها شاكى بود. انگار که هر کار بکنی جای انسان در بهشت نیست، اصلا با بهشت سازش نمی‌گیرد. می‌خواست که شرايط را طورى عوض كند، محیط را بهتر کند. مثل انسان مدرنى كه بخواهد براى آسايش حمل و نقل بهشت را آسفالت كند و برج‌هاى بلند بسازد. انسانى که در جايى ميان بهشت و زمين گم شده است . انگار كه واقعا نمى داند به كجا تعلق دارد. در زمين آرزوى بهشت را می‌كند و به بهشت كه مى رسد دنبال زمين می‌گردد. براى همين وقتى پزشك جوانى براى بررسى اوضاع منطقه آمد تا ببيند كه آيا بايد هزينه‌ها را براى چند سال آينده براى درمان بيمارى خواب تمديد كنند يا نه دكتر آنچنان مقاومتى نكرد. دلش مى خواست كس ديگرى اين اقامت خود خواسته‌اش در بهشت را پايان دهد. دنبال كسى مى گشت تا او را دست بسته از اين سرزمين ببرد. دكتر ديگر دلش مى خواست كه بخوابد، دنبال پشه تسه تسه براى شروع بيمارى خواب مى گشت تا همانجا در بهشت بخوابد و به بودن در آنجا ادامه دهد.  (بیماری خواب ساخته اولریش کوهلر، ۲۰۱۱)