چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰

هر شب شب افتتاح


همه چیز به روال سابق بود تا آنکه دخترکی که از هوادارن میرتل بود جلوی چشمان او تصادف کرد و مرد. میر گوردون بازیگر حرفه ای بود از آنهایی که حتی می شود بهشان گفت ستاره. آنهایی که نقش را می گیرند دیالوگ ها را جوری اجرا می کنند که خیال کارگردان و نویسنده و تهیه کننده راحت باشد. از آنهایی که به کوچکترین اجزا صحنه اهمیت می دهند. ولی دخترک که مرد چیزی درون میرتل بهم خورد، چیزی درونش زنده شد. اولش مثل بسیاری دیگر از مشکلات دیگر "آه من چه تنهایم هایش" شروع شد. ولی ماجرا واقعاً چیز دیگر ی بود. درونش آنچنان متلاطم شده بود که دیگر چشمان کارگردان و نویسنده و تهیه کننده یک لحظه نمی توانست با آرامش بر روی هم قرار بگیرد. برای اولین بار وقتی میرتیل داشت با نویسنده داستان حرف می زد مشکلش شکل مشخص تری گرفت. میرتل می گفت که این شخصیت داستان سنش زیاد است، اگر من این را بازی کنم می روم در غالب نقش های پیر و دیگر نمی توانم خودم را از آن غالب بیرون بکشم. دخترک که مرده بوده، دخنرک هفده ساله ی درون میرتل زنده شده بود و نمی خواست پا به خواسته های بازیگر پا به سن گذاشته بدهد. دخترک سر جنگ داشت، می جنگیدند تا یکی پیروز شود. تا یکی شان بالاخره بتواند آن نقش را بازی کند. بالاخره هر چه بود میرتل می خواست نقش را طوری بازی کند که اثر سن را در آن از بین ببرد.



ولی ماجرا فقط این نبود، سن چیزی نبود که کاساواتیس می خواست در شب افتتاح به ما نشان بدهد. سن چیزی بود که او می خواست تا بوسیله آن مشکل بزرگ تری را به ما نشان بدهد. برای دیدن آن مشکل آدم باید میرتل را رها کند و برود سراغ موریس. کسی که در ظاهر نقش مقابل او در نمایش بود ولی در واقع بازیگر درجه دویی بود که آن چنان نقشی هم در کل فیلم نداشت. موریس در جایی خطاب به میرتل می گوید "تو می خوای من نقشم رو به گند بکشم روی صحنه، ابروی خودم رو ببرم، من این کار رو نمی کنم. اونها اینفدر به من پول نمی دهند که من این کار رو بکنم". بعد جایی دگر هم می گوید "من یک نقش جزیی دارم، تماشاچی ها من رو دوست نداند من نمی نتونم هزینه عشق تو رو بدم". نقش موریس را خود کاساواتیس بازی می کرد. کاساواتیس سینما را بازی گری شروع کرده بود و بعد شروع به ساختن فیلم های ساده کرد. در سینما همیشه بازیگر نقش مکمل بود شاید حتی بشود گفت بازیگر درجه دو. در آن زمان در دهه های ۶۰ و ۷۰ هنوز بازیگران محدود بودند به نقش هایشان. همه نمی توانستند مثل براندو با یک زیر پیراهن نقش شان را بازی کنند و هزاران جایزه بگیرند. سیستم های پیچیده کاگردان ها، تهیه کننده ها و استودیو ها اجازه فعالیت های زیادی را به بازیگران نمی دادند. برای همین است که وقتی میرتل دیالوگ هایش و در نتیجه نقشش را به هم می ریزد تا آنچیزی را که می خواهد خلق کند، موریس به راحتی می گوید که او نمی تواند با او همکاری کند. اینقدر موریس محدود شده که نه در دنیای واقعی و نه در صحنه نمی تواند کاری خلاف عرف محیط انجام دهد. از این رو وقتی آدم از دریچه موریس یا خود کاساواتیس به فیلم نگاه می کند انگار یک جور مرثیه ای است در باب بازیگری، در باب بازیگران نقش دوم. در واقع مسئله ای که میرتل را درگیر خود کرده صرفاً بهانه ای است تا یادِ دیگر بازیگران بیاورد که نمی توانند به راحتی از نوشته های نمایشنامه بگذرند و همیشه چشم های کارگردان و نویسنده و تهیه کننده دارند آنها را کنترل می کنند

برای همین است که کاساواتیس خودش کلاه کارگردانی را سرش می گزارد، متن داستانش را می نویسد و با یک گروه کوچک و ساده شروع به ساختن فیلم می کند تا به نحوی این طلسم را بشکند. تا از این همه معیارهای اجتماعی گذر کند. مثل میرتل که اینقدر شرایط را به یک نقطه بحرانی سوق می دهد که همه مجبورمی شوند همانگونه که او دوست دارد، نقش هایشان را پیش ببرند. گرچه دیگر کارگردان و نویسنده و تهیه کننده تاب تحمل دیدن صحنه را ندارند ولی در عوض این تماشاچیان هستند که ارزش واقعی کار را درک می کنند و تمام افتخار کار به بازیگرانش می رسد. در همین لحظه است که کاسوایتس، که انگار خودش هم انتظار داشته که شب افتتاح آخرین فیلم مهمش خواهد بود، از فرصت استفاده می کند و بازگیران دیگر فیلم هایش، پیتر فالک (همسران و زنی تحت تاثیر) و سیمور کسل (صورت ها و کشتن حسابدار چینی)، را هم وارد فیلم می کند تا بتواند از بازگیرانش قدردانی بکند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر