دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۱

دلم ادم است ديگر مى گيرد، در مترويى كه همه در آن خوابند، در اتوبوسى كه مي رود تا به صبح برسد، در هواپيمايى كه همه مسافرهاش غريبه اند، در شهرى كه كسى منتظرش نيست

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱


كلاً بدترين نوعش اين است كه آدم از سر بی اهميتى براي خودش حس ترس ايجاد كند. الكى وانمود به ترسيدن كند، شايد كه يك مقدارى انگيزه پيدا كند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

یک چیزهایی هست که یک جوری در دل آدم می نشینند که نمی شود توصیفش کرد، حتی انگار نمی شود با کسی قسمتش کرد. نمی توانی درست منتقلش کنی.، مثل ۴ ثانیه اول این ویدئو ۲۵ ثانیه ای، مثل این آهنگ که همه امروز مرا پر کرده.


شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۱

این جور وقتا

پایان نامه را که می نویسم خیلی دقت می کنم. از بچگی، از همان تحقیق های مدرسه هم همین طور بودم. کار یک جور کمال گرایی عجیبی در ظاهرش باید داشته باشد که هیچکس جز خودم نمی بیند. کلاً یک جورکار بیهوده ای است. ولی به هر حال این روزها حتی در نسخه های اولیه متن هم دقت می کنم که همه چیز مرتب باشد ، عکس ها همه هم اندازه باشد و همی چیز سر جایش باشد. بعد بعضی روزها که از همه چیزش خسته می شوم به خودم می گویم آخر چه؟ این همه کار بیهوده برای چه؟

با پیرمرد چند روز پیش از هر دری می گفتیم. کمی کنایه می زد کمی هم امید می داد. دیگر در این دو سال به کنایه هایش عادت کرده ام، می دانم قصدی ندارد، دوستم دارد ولی خوب رابطه مان این شکلی است. یک دفعه از موضوع کارم پرسید و از شنیدن جوابم یکه خورد. گفت من فکر می کردم تو روی فلان موضوع کار می کنی. گفتم آن که تو می گویی اسم کار است این که برایت گفتم ولی رسمش است. گفت پس آن چیزی را که بهت داده اند را به کار دلخواه خودت عوض کرده ای. خندید. کمی بحث کردیم. ایرادهایی گرفت، پیشنهاد هایی هم داد. ولی آخر سر گفت حیف که کسی اینجا نمی فهمد که چه کرده ای، چه کار خوبی می توانست باشد. حرفش یک جور حس شادی و غم دوگانه ای برایم آورد. مرا یاد داستان پیرمرد دیگری انداخت که قبلاً اینجا نوشته ام. همان که هر چند وقت یک بار یادم می آورد که داستان من داستانی است میان همه داستان های دنیا، که گم شده است، چیزی ازش معلوم نیست. این نوشته حسین نوروزی همه این حرف ها را باز امروز یادم آورد. آنجایش که می گوید "این‌جور وقتا، باید پا شی بری بالای کوه، که از اون بالا خودت رو تماشا ‌کنی این پایین. که ببینی آیا واقعا از اون‌‌زاویه هم همین‌قدر داغونی، یا فقط از این‌جا این‌جور دیده می‌شی؟ و یک‌بار برای همیشه مسلم بشه برات که تو از اون‌بالا اصلا دیده نمی‌شی."

وسط همه این فکر ها همیشه سر و کله آقای سلینجر هم پیدا می شود. خدا خیرش بدهد، کمکی است در نوبه خودش. می آید و یکی از همان جمله های معروفش را می گوید. همان که می گه "تو وقتی اومدی خونه از دست حماقت تماشاچی ها داد و هوار راه انداختی. و این درسته، درسته؛ خدا می دونه که نا امید کننده است. نمی گم نیست. ولی واقعاً به تو ربطی نداره. به تو ربطی نداره، فرانی. هنرمند فقط باید به یه جور کمال برسه، و با روایت خودش، نه کس دیگه."*

بعد همه این ها در ذهنم باز به هم می پیچه، یه روزهایی زور آقای سلینجر می رسه که یک چیزهایی رو یادم بیاره. یک روزهایی هم نه؛ و باز به خودم می گویم برای چه؟




* فرانی و زویی. نوشته جی. دی. سلینجر. ترجمه میلاد زکریا. نشر مرکز، چاپ اول

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

یک شب هایی هم هست مثل امشب که آدم دلش می خواهد بنویسدش بس که نمی داند باید باهاش چه کند، بس که دلش می خواهد بعد هایادش بماند. یادش نرود که چطور، آخرهای شب، همانطور که نشسته بوده سر کار، یکهو دلش گرفته بوده، دلش خسته شده بوده، سنگین شده بوده. با خودش فکر کرده که می رود رستورانی که دوست دارد، غذایی که دوست دارد می گیرد و همه این خستگی ها را می گذارد زیر بشقاب غذا و یواشکی می دهد تا ببرند. شبش را زنده می کند دوباره، شبش را پس می گیرد. ولی همین طور که داشته به رستوران نزدیک می شده، دیده که انگار چراغ هایش خاموش هست، انگار که دارند تعمیرات می کنند. به روی خودش هم نیاورده ، حتی ترمز هم نکرده و همین طور رفته. انگار که خیال کرده در یک لحظه، غریبه ای را با یک دوستی وسط خیابان اشتباه گرفته بوده. به همین راحتی.

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

یکی باشد که یکهو وسط این همه هیر و ویر، وسط این همه کار و بار بیاید و بگوید، پسر ول کن این ها رو بیا برویم با هم مزدِ ترس ببینیم. بعد من هم وسط این همه آزمایش و درس و تز نوشتن که دیگر روز و شبم را به هم ریخته، سرم را بندازم پایین و همینطور همراش بروم. بعد با هم مزدِ ترس ببینم و بگوییم دیدی کلوزو را، دیدی شاهکارش را، دیدگاه بدبینانه اش به دنیا را، آن همه پوچی را، دیدی که چقدر دیدنش لذت بخش است، چقدر واقعی است. ولی یادت نرود که این همه دنیا نیست، همه واقعیت نیست، بساز مابقی اش را، آنجور که دوست داری دنیایت و واقعیتت باشد.

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

تکاپوی بسیار به سوی رستگاری

۱. در فیلم نامه نویسی کلاسیک اصلی وجود دارد که هیچ جزیی از داستان وجودش بیهوده نیست و یک نقشی در پیشرفت داستان دارد. برای همین است که وقتی در اولین در صحنه فیلمِ مغازه خیابان اصلی که تونو نجار داستان را در کنار بنای یادبود چوبی نیمه کاره فاشیست ها می بینیم، ذهنمان می رود جایی که یک ارتباطی بین این دو بیایبیم. چند دقیقه که می گذرد می فهمیم که تونو با فاشیست ها مخالف است، قاضی درونمان در مخالفت با فاشیست ها می خواهد که نجار داستان چیزی را که می تواند بسازد را نابود کند. ولی داستان این گونه پیش نمی رود، هنوز بیننده در حال لذت از کشفی است که کرده که متوجه می شود مخالفت تونو با فاشیست ها تنها به خاطر پول است. وقتی که سهمی از املاک یهودی های آواره به او هم می رسد او هم به هر کاری راضی می شود. از همان جا از همان اول داستان است که همه مهره ها رو می شود و حالا این نوع بازی بازیکنان است که ماجرا را پیش می برد. از یک طرف فاشیست ها هستند که با اهرم ترس تلاش می کنند  تا همه چیز را به سوی خودشان سوق دهند. در طرف دیگر بیننده نشسته است که با تکیه بر نیروی خوبیی که گمان می برد در جهان وجود دارد، خوش بینانه منتظر است که جریان به نفعش بچرخد و تونو قهرمانی بشود که همه چیز را تغییر می دهد. در این میان هم تونوِ سرگردان است که تنها چیزی که می خواهد یک زندگی معمولی و آرام است. همه این ها با هم میدان جنگی است، در درون و بیرون تونو. در کنار همه اینها، حالا اینکه منِ بیننده چطور خودش را در جایگاه قضاوتِ خوبی و بدی قرار داده و می خواهد که از تونو قهرمانی بسازد خود داستانی است. 


  ۲. این روزها که می گذرد، خودِ بیننده من دارد انگار که دنیا را همین طور می بیند. خودش را گذاشته جایگاه خوبی و همه چیز را از زیر نظر می گذراند تا ببیند اوضاع چطور است. کارش از قضاوت آدم ها گذشته، خودش را گذاشته در جایگاه قضاوت دنیا و در هر زمان فکر می کند که چه کند تا همه چیز بهتر شود. آدم ها را چگونه و به کدام طرف هل دهد تا به آن چیزی که فکر می کند شبیه خوبی است نزدیک شود. می بینیم خودم را که به هر گونه ای تلاش می کنم که تیرگی ها را از دل عزیزانم پاک کنم تا نفرت دلشان را نگیرد و خوبی های فراموش شده شان را به یادشان بیاورم. انگار که تلاش می کنم به یادشان بیاورم که رحمت و کرامت چیست، ولی یکهو به خودم می آیم و می بینیم که این کار را انگار دارم با چه فشار عضیمی انجام می دهم .انگار که بخواهی آدم ها را به زور به فراموش کردن و بخشش دعوت کنی. همین است که می بینم چطور عزیزی یکهو در آن سوی خط تلفن از زور این فشار اشک هایش را برایم رها می کند. می بینم که چطور اولیه ترین اصول انسانی را فراموش کرده ام وقتی که داشتم با خودم فکر می کردم چطور می شود دنیایی پر از رحمت ساخت. می مانم بی حرف، بی اندیشه، بی چشم.



یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۱

سکوت



آیت گفت من از اینجا نمی روم. کلی تلاش کرده ام، مسابقه داده ام ، مهم تر از همه الان کسی این جاست که از نبودن من ناراحت می شود، دلتنگ می شود. من از اینجا نمی روم


*****

آیت که می خواست در دهکده بماند، جلسه ای گرفتند. پیر ده از آیت پرسید که چه کار بلد است و او در جواب گفت که بلد است، محصول درو کند، درخت ببرد، خانه بسازد و زمین های بی حاصل را بارور کند. هر بار که آیت هنری می گفت، پیر می گفت دیگر چه تا آنکه آیت گفت دیگر کاری بلد نیست. این بار پیر دست کرد و از زیر شولایش داس خونینی را به سمت آیت پرت کرد و گفت تو کشتن بلدی. چنان این را گفت که انگار کشتن برایش مفهوم غریبی است که حتی برای بیان لغتش هم باید تلاش فراوان کند. ولی کشتن برای آیت چیز غریبی نبود، نمی توانست به راحتی در لابلای آن حافظه از دست رفته اش بیاد بیاورد که چه کسی را کشته ولی برایش چیز جدیدی نبود، می شد از نگاهش این را دید.
بعد ها که غریبه ها برای بردن آیت به دهکده آمدند کسی مقاومتی نکرد. همهمه و فریاد فراوان بود ولی کسی پیش قدم نبود تا جلویشان را بگیرد. کشته شدند غریبه ها و کشتند، و در آخر رسیدند به آنچه که می خواستند. آیت  زخمی تر از زمانی که رسیده بود دهکده را با قایق ترک کرد و رهسپار مه شد. و هر بار که این داستان تکرار می شود این سوال به سراغ من می آید که سکوت کردن چه کم از کشتن دارد.


پ.ن.: این نوشته برداشتی است تقریباً آزاد از فیلم غریبه و مه ساخته بهرام بیضایی