شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

تنها در میانه میدان


فرانسیس ها آخرین ساخته نوا بومباک داستان دختر جوانیست، چند سالی کمتر از سی سال. دانشگاه را تمام کرده، شغلی که دوست داشته پیدا کرده و در خانه‌ایی با صمیمی‌ترین دوستش دارد زندگی می‌کند. می‌رقصد، کارش رقص است. زیاد باهوش نیست، زیاد هم درکارش خوب نیست. ولی برایش مهم نیست، خودش اینها را می‌داند، زیاده نمی‌خواهد. گوشه کوچکی در خانه آرام‌شان می‌خواهد و همین قدر که شغلی که دوست دارد خرج زندگی‌اش را تا مین کند برایش کافی است. دلش نمی خواهد که برای اینکه رقصنده بهتری شود تلاشی بکند و یا به دنبال یک رابطه جدی باشد. دلش ریسک کردن برای بهتر شدن و اضطراب‌های پس از آن را نمی خواهد. دلش نمی خواهد حتی به مرزها نزدیک شود، حاشیه امنیت و آرامشش را می‌خواهد. فرانسیس یک آدم کاملا معمولی است، مثل خیلی از آدم‌ها، با ارزوها و خواسته های کاملا معمولی.با این حال زندگى هر آدمى معمولی هم تركيبى است از تنهایی هایش و آن وقت‌هایی كه با ديگران می گذراند. تعادل اين دو است كه تعادل زندگى را مى سازد. فرانسيس خودش را در رقصیدن خلاصه كرده است. همان كلاس هاى نصفه و نيمه آموزش رقص و يك رقاص درجه دو بودن حداكثر خواسته‌اش از دنياست. از طرف ديگر در زندگى اش از ديگران هم كم ندارد، از مادر و پدرش كه ممكن است تفاوت دنياش با آنها به اندازه تفاوت مكانى شان، به اندازه عرض يك قاره از نيويورك تا كاليفرنيا باشد گرفته تا دوستان دور و نزديك اش در نيويورك. ولى آن چيزی كه برای او اهميت ویژه دارد رفاقت است. رفاقت هم به معنى خاص كلمه، چيزی جدا از رابطه. فرانسيس حاضر است تا رابطه اش با دوست پسرش را برهم بزند تا براى دوستى‌اش با سوفى، قديمی‌ترين و صميمی‌ترين دوستش خطرى احتمالى پيش نيايد. رقصيدن و بودن در كنار سوفي سقف خواسته هایش در زندگى است و اين نخواستن تا جايى پيش رفته كه حتى اگر بخواهد براى چيزی آرزو هم بكند ديگر آن‌ قدر مى ترسد كه سوفى بايد آرزويش را به زبان آورد. مهم نيست كه كدام طرف موازنه را اول برهم مى زند، اينجا فشار از بيرون است. سوفى مى خواهد كه خانه اش را عوض كند، دوست دارد تا برود و در محله ايی كه دوست دارد با دوست پسرش زندگى كند و همين شروع چيزى مى شود كه رفته رفته زندگى فرانسيس را متحول مى كند. او را از آن پوسته قديمى اش جدا مى كند و در قالبى جديد مي نشاندش. 



بازی و شوخی فرانسیس و سوفی در آغاز ماجرا یادآور صحنه‌های ابندایی آتنبرگ است. اگرچه آتنبرگ هم همانند فرانسیس... روایت سفری درونی است ولی دو فیلم از همان ابتدای داستان راه شان را از هم را جدا می‌کنند و هر کدام به دنبال سفر خود می‌روند. حضور گرتا گروینگ در نقش فرانسیس هم اگر نخواهیم که حافظه‌مان را تا به گرینبرگ ساخته قبلی بومباک گسترش دهیم و او را به یاد آوریم، لولا در برابر را یادآور می‌شود. شاید که لولا و فرانسیس در نگاه اول بسیار به هم نزدیک باشند، هر دو انگار که تنها رها شده‌اند و به یک باره دنیا بر سرشان خراب شده است ولی فرانسیس از لولا هم فاصله بسیار می‌گیرد. فرانسیس... مثل لولا... فیلم شلخته‌ایی نیست، تکلیفش با خودش روشن است و آدم‌هایش بر اساسی بنا شده‌اند. جدا از این ارجاعات اولیه فیلم ریشه عمیق‌تری در کارهای پیشین خود بومباک دارد. شخصیت اصلی هر فیلم بومباک از فیلم قبلی‌اش جان می‌گیرد (حداقل می شود این شیوه را در چهار فیلم آخرش دید). مارگوت (مارگوت در عروسی) انگار که ادامه جوان برکمان (نهنگ و اختاپوس) باشد. راجر گرینبرگ (گرینبرگ) بسیاری از ویژگی های مالکوم (مارگوت در عروسی) را دارد و حالا انگار که فلورانس (گرینبرگ) در وجود فرانسیس ادامه پیدا کرده است. اگرچه هنوز می شود این ارتباط ها را دید ولی هر بار کمتر و کمتر می شود و شخصیت‌ها مستقل‌تر می شوند تا آنجا که فرانسیس با یک فاصله از دیگران می‌ایستد. جزیياتي هم هستند كه از فيلمی به فيلم ديگر منتقل مى شوند، از صفحه هاي موسيقی تا خود موسيقی و نقشش در معرفی شخصیت ها و پیشبرد داستان گرفته تا حضور حيوانات خانگی و در نهایت مکان فیلم‌ها. شخصيت‌هاى اصلى همه اين‌ها ريشه در نيويورك دارند و عادات و وفتارشان از همان‌جا سرچشمه گرفته است. همين تقاوت فرهنگی و رفتاری نیویورک نشینان خود دست مايه ايی است تا بومباک بتواند نامتجانس بودن آدم‌هایش در محيط هاى غريبه را كاملا نشان دهد. بعد از دو فيلم اخيرش كه داستان در خارج از نيويورك اتفاق مى افتاد باز دوباره به همان شهر بازگشته است، دیگر از آن عدم تجانس چندان خبری نیست و داستان اين بار قرار است تا به شيوه ديگرى رقم بخورد. فرانسيس ... به مانند گرينبرگ بر پايه شوخى‌هاى كلامى بنا گذاشته شده است، ولی دیگر آن حس تلخى را كمتر با خود مى كشد. يك جور خوبى رهاست و آدم‌هايش سبك تر از آن هستند كه بر روى بیننده‌اش سنگینی کنند. در کنار همه‌ این‌ها، مفهوم رفاقت را که یکی از موضوعات مورد علاقه بومباک است را به عنوان پس زمینه اصلی در خود دارد. اگر در فيلم‌هاى قبلی‌اش اين مفهوم با چيزهاى ديگرى مثل رابطه زناشويى و يا رابطه فاميلى در هم آمیخته بود، حالا در اين دو فيلم آخرش فرصت اين را پیدا کرده كه خودش را به عنوان يك مفهوم مستقل كه از اهميت اش نمى شود گذشت نشان دهد. بومباک ياد آدم مى آورد كه زندگى تنها در پيدا كردن شغل ايده‌ال و همسر/پارتنر ايده‌ال خلاصه نمى شود. در زندگى دوستى‌هايى هست كه قبل از هر مفهوم ديگرى به‌وجود آمده اند، قبل از همسر/پارتنر، كار و يا تحصيلات. اينها همان‌هايى هستند كه به اين زودى از دست نمى روند. دور مى شوند ولى تمام نمى شوند، هميشه يك جايى مي مانند. فرانسيس... يادمان مى اورد كه شايد اين دوستى‌ها ديگر هيچوقت آن شدت و اهميت سابق خود را پيدا نكنند ولى هميشه يك جايى در يك گوشه اى آرام گرفته و منتظرند تا دوباره سرى بجنبانند.

۳ نظر:

  1. در زندگى دوستى‌هايى هست كه قبل از هر مفهوم ديگرى به‌وجود آمده اند. چقدر زيبا بود اين نگاه. دست مريزاد علي عزيز. متاسفانه اصلا با بومباش آشنايي ندارم و فيلمي از اين کارگردان نديدم. بايد جدي‌تر بهش فکر کرد.

    پاسخحذف
  2. راستي اون ناشناس قبلي محمدرضاست.

    پاسخحذف
  3. ممنون محمدرضای عزیز که خوندی.
    اول از همه من اشتباه خودم رو تصحیح کنم که تلفظ درست اسم کارگردان بومباک است. بعد از اون حقیقت ماجرا اینه که بومباک جز کارگردان های رده اول آمریکایی حساب نمی‌شه برا همین کم‌تر به چشم خورده و دیده شده. ولی به هر حال فیلم‌هاش جز دسته کمدی های تلخی هستند که ارزش دیدن دارند.

    پاسخحذف