چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰

یگانه شیوه توجیه زندگی روزمره مان ، مهرورزیدن و کار کردن، با بهترین بخش وجودمان است. باید قلبِ دل را به کار گیریم، و جهان را با دیدگانی ببینیم که اشک - چه برای شادی و چه به خاطر اندوه - همواره از آن جاری است
شاعرانی را می شناسم که هرگز خود را به تمامی آشکار نمی کنند، چون می ترسند که شناخته شوند و تنها بمانند؛ چنین نمی خواهند، چون ارزش یک دوست خوب را نمی فهمند
بر عکس، این تنهایی همان چیزی است که انسان هارا مرعوب و مجذوب می کند. به مثل، من تنها بودن را می ستایم. آن گاه که به مردم نزدیک هستم و با این وجود انزوای مطلوب خویش را نگه می دارم، می توانم به سهم خود همه را، با لغزش هاشان، دوست بدارم
اما اگر همین مردم بخواهند که من انزوای درونی خود را ترک گویم - برای این که خود احساس تنهایی نکنند - جادوی این عشق نا پدید می شود

نامه های عاشقانه یک پیامبر - جبران خلیل جبران

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰

بچه که بودم در یکی از بعد از ظهر های جمعه، تلویزیون قرار بود فیلمی نشان بدهد راجع به مردی که قرار بود در بیابان راه آهن درست کند. فیلم را درست یادم نیست، حتی اسمش را هم یادم نمی آید. ولی اولین تصورم را هنوز به یاد دارم که فکر می کردم خوب فیلم راه آهن که دارد، بیابان هم که دارد، لابد چند تا راهزن هم دارد که به این راه آهن حمله می کنند و بعد قهرمان فیلم در یک دروه مبارزه طولانی با آنها پیروز می شود و راه آهنش را می کشد و بعد هم حتمی می رود یک جای دیگه راه آهن می کشد. ولی فیلم این گونه نبود، راجع به خود مرد و رویایش برای کشیدن راه آهن توی صحرا بود. تنها بک جمله از فیلم در ذهنم مانده که مرد می گفت« تنها آرزوی من دوشقه کردن این صجرای بزرگ است». فیلم را که دیدم خوشم نیامد، آن روزها دلم مبارزه می خواست، ایلیاد دوست داشتم. دلم اسب تروا و پاشنه آشیل می خواست. دلم مبارزه کردن و به مبارزه طلبیده شدن می خواست. .ولی دیگر از آن زمان ها برایم گذشته، نه اینکه پیر شده باشم ولی دیگر دلم آنجور رقابت ها را نمی خواهد. هنوز به جایی نرسیدم که به اندازه قهرمان داستان نسبت به یک هدف خاص دچار وسواس شوم، ولی دلم اودیسه می خواهد. دلم سفر ده ساله با کشتی می خواهد. دلم می خواهد بزرگ شوم

یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۰


نگاه ها خیره جانی و لوییس آنقدر ترس آور است که آدم می ترسد اگر در داخل شان گیر کند در چشم بر هم زدنی تا عمق بی نهایت آن فضای خالی سقوط می کند. ولی بیشتر از آن فضای خالی در ته آن نگاه ها ترس است. جانی و لوییس شخصیت های اصلی فیلم برهنه، هر دو گمشده اند، نگاه هایشان را به دور دست خیره کرده اند تا شاید در آن فضای لایتناهی نشانه ای پیدا کنند. در همین حال هنوز به یافتن راه چاره ای در نزدیکی امید دارند. با اینکه چند وقتی است از هم دورند ولی هر دو هنوز فکر می کنند با هم بودنشان تنها راه حل شان است. برای همین است که لوییس برای جانی کارت پستال می فرستد و او هم رد ادرس را می گیرد تا برسد به صاحب آدرس. هر دو هنوز فکر می کنند نشانه هستند برای گریز دیگری از این گمگشتگی و در عین حال می دانند که این واقعیت ندارد. برای همین است که تقریبا در تمام فیلم نگاهشان با هم طلاقی نمی کند. نه تنها نگاهشان بلکه هر کدام حصاری دور خود کشیده است تا دیگری حتی به نزدیکی او هم نیاید، تا نکند که تصویر رویاییش نابود شود. شاید که به خاطر این حصار بدن های برهنه شان آسیب نبیند و رویاهایش حفظ شود. رفتارهایشان با هم متفاوت است، لوییس آرام می رود سر کار، بر می گردد خانه و روی تخت تک نفره اش می خوابد. از آن طرف جانی بی پروا به هر سویی می رود و با هر کسی صحبت می کند ولی با همه این حرف ها نمی تواند به کسی نزدیک شود . ولی این فاصله همیشه هم حفظ نمی شود، بالاخره بقیه هم در ماجرا تاثیر دارند. وقتی که اوضاع کمی بحرانی می شود، بالاخره این دیوار های شیشه ای می شکنند و آن وقت است که می توانند در چشم همدیگر نگاه کنند. آنجاست که تصویرشان واقعی می شود و ترس هاشان کم می شود. آنجاست که وقتی لوییس به جانی می گوید که دارد به منچستر می رود و از او می خواهد که همراهی اش کند، جانی هم قبول می کند. .ولی هر دو می دانند که این آخر راه است. آنجاست که وقتی لوییس دارد از خانه بیرون می رود، جانی می پرسد که ایا بر می گردد و او می گویید حتمی و هر دو می دانند که در همان لحضه راهشان برای همیشه از هم جدا شده است ولی دیگر از این نمی ترسند.