یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

I'm jack's complete lack of surprise



I want him to know I want him to know، این را سوفی آخرهای جلد اول بیل را بکش در جواب بیل گفت. عروس سوفی را زنده گذاشته بود که بیایید و همه چیز را برای بیل تعریف کند، چون عروس دلش می خواست که بیل بداند که دلش می خواهد که بیل بداند. حالا چند وقتی هست که هر فیلمی از تارانتینو می بینم انگار که خود آقای تارانتیو هم نشسته صندلی کناری و هر وقت نگاه متعجم را می بیند، در گوشم زمزمه می کند که دلم می خواهد بدانی که دلم می خواهد بدانی اینها همش یک قصه است، داستان است، بازی با واقعیت است. آن سالی که تارانتیو حرامزاده های بی شرف را ساخت، سينمای آمريكا سر بازی با واقعيت را داشت. اسكورسيزی شاتر ايلند را ساخته بود، جارموش محدوده های كنترل، برادران كوئن يك مرد جدی و تارانتينو حرامزاده های بی شرف را. ولی سال پيش، سال سينمای واقعی بود، سال باز آفرينی تاريخ، سال لينكولن، سی دقيقه بعد از نيمه شب و آرگو. با همه اين حرف ها تارانتينو همراه با جَنگو افسار گسیخته اش آمد و باز سر دعوایش با واقعيت را برداشت.
حرامزاده ها را ورود كلنل لاندا شروع می كند. همان صحنه اول ترسی در دل آدم می اندازد و یک فشاری بر آدم ایجاد می کند که تا انتهای فیلم هر بار دیدن کلنل لاندا مثل زنگ خطر عمل می کند. بعد از اين همه سال كه از جنگ جهانی دوم گذشته، ديگر همه به قدر كافی هيتلر و اطرافيانش را شناخته اند و ازشان ترسيده اند. ولي كلنل لاندا چيز ديگری است، چهره جديدی است، ترس جديدی است. برای همين از همان ابتدای داستان آدم را گوش به زنگ نگه مى دارد كه بايد از لاندا ترسيد، آدم را دائم در حالت آماده باش مي گذارد كه يك وقت در خواب خرگوشی فرو نرود. تنها آن چرخش اعجاب آور انتهای فیلم است که همه آن فشارهای جمع شده در قفسه سینه را رها می کند و یک آرامشی در نهایت به ارمغان می آورد. ولى جنگو چيز ديگرى است. جنگو قصه گو است، بيننده اش را فريب مي دهد، خواب می کند. ذره ذره يك چيزهايي برايش مى گويد و در همان حال یک چیزهای بزگتری را آن زیرها مخفی می کند. همین خواب ها آدم را می ترساند، ته دل را می لرزاند، آن پس و پشت های ذهنِ آدم یک نگرانی ایجاد می کند که چه وقت واقعاً این رویای زیبا به پایان می رسد و داستان روی واقعی‌اش را نمایش می دهد. هر چه می گذرد این نگرانی بیشتر و بیشتر می شود که بالاخره کِی و در نهایت چگونه یک گلوله‌ای شلیک می شود و همه چيز را به هم مي ريزد و موقعيت بانی را دوباره بوجود می آورد. در نهایت انگار همین ترس از ناشناخته ها است که آدم را بیشتر با داستانِ جنگو درگیر می کند و شوق پیگری ماجرا وکشف این ناشناخته ها را برایش بیشتر می کند.


پ.ن.: عنوان از تک گویی های باشگاه مبارزه است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر