سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۱

امید چیز خوبی است ولی همه چیز نیست



نسل ايده ال گراهايى كه روز به روز تعداد بيشترى از روياهايشان در هم فرو میشكند ولى همچنان به كار خود ادامه می دهند شايد در شرف نابودى باشد ولى هنوز كاملاً از بين نرفته است. نمونه اش همين جرج اسمايلی است كه در فيلم توماس آلفردسون نشان داده مى شود. Tinker Tailor Soldier Spy شايد متعلق به زمان جنگ سرد و آن دوران ها باشد، ولى جرج اسمايلى اش آدم نويى است. اسمايلی را هر كاری بكنی آدم نازنينی است. حالا چه الك گينس باشد كه يه مامور مخفی كلاسيك است، يك روباه پير. چه گری اولدمن باشد، كه بيشتر آدم است تا مامور مخفی، زاویه هایی از وجودش را نشان می دهد كه پيشتر ها در بازی استادانه الك گينس پنهان شده بود. شايد که واقعا مهمترين مشخصه فيلم آلفردسون همین شخصيتی است كه از اسمايلی نشان داده می شود. در عوض در قبال شخصیت بسیار خوب اسمايلی، داستان فیلم یک مقداری گنگ شده است. اتصال نقاط مختلف سخت است. طبیعتاً هم فشرده کردن آن حجم کتاب در یک فیلم ۱۴۰ دقیقه ای کار ساده ای نیست. انگار که باز کردن یک سری گره ها به عهده خود بیننده است تا فیلم را دوباره ببیند و یا از کتاب و سریالی که قبل تر ها ساخته شده بود کمک بگیرد و داستان را مقداری شفاف کند. 

کنترل ( رييس سابق اسمايلی و رييس سابق سازمان جاسوسی انگليس) يك مامور با تجربه است. آدمی است كه از زمان جنگ جهانی دوم آمده، شامه آشوب شناسی دارد. صادق است، کارش را خوب بلد است. رک و راست است. از هیچ کاری برای بهتر انجام دادن کارش نمی گذرد. به همه مشکوک است. برایش فرقی نمی کند. گمانش این است که جاسوس هر کسی می تواند باشد. پای امنیت یک کشور در میان است، از هیچ کس نباید گذشت. ولی این جور رک و راست بودن برای زمان جنگ خوب است، به درد زمان صلح نمی خورد. آدم ها دلشان مشكلات پيچيده نمی خواهد. آدم های زمان صلح برنمی تابند که کسی همین طور بی مهابا انگشت تردید به سوی شان نشانه رود. برای همین است که کنترل سر کار نمی ماند و کنارش می گذارند. اسمایلی را هم کنار می گذارند. جرج اسمایلی هم مثل کنترل در کارش صادق است، کارش را دوست دارد ولی دنیایش از کنترل پیچیده تر است. آدم مدرنی است، نو است. متعلق به زمان جنگ سرد نیست. انگار که از لابلای روزنامه همین امروز بیرون آمده است. نمونه آدمی است که جامعه، خودش را به همراه تمام آمید هایی که داشته شکسته و قدرت كاربرى اش را ازش گرفته. ظاهرش آرام است ولی درونش متلاشی است. آدمی است که که سیستم را دیده، برای بهبودش تلاش کرده ولی در لابلای شبکه های درهم پیچیده قدرت گیر کرده. امید داشته که سیستم را بهبود دهد ولی دیده که دنیا بسیار پیچیده تر از آن است که بشود به این راحتی ها تغییرش داد. با همه این حرف ها خسته نشده، اخراج شده، نشسته و دنیای را نگاه کرده و وقتی به کمکش نیاز بوده با همه بی توجهی هایی که در حقش شده رفته و کارش را باز انجام داده. با خودش فکر کرده که با همه مشکلات دنیا بازهم نیابد نشست و باید تلاش کرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر