چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۷

تقلیل



شاید اگر ساموئل می‌دانست که مادرش می‌خواهد برود، بیشتر توجه می‌کرد. شاید دقیق‌تر به او گوش می‌داد، بهتر نگاهش می‌کرد، یک سری‌ چیزهای مهم را یادداشت می‌کرد. شاید طور دیگری رفتار می‌کرد، جور دیگری حرف می‌زد، آدم دیگری می‌بود.
شاید بچه‌ای می‌شد که ارزش داشت آدم به خاطرش بماند و نرود.
ولی ساموئل نمی‌دانست که مادرش می‌خواهد برود. نمی‌دانست که او ما‌ه‌هاست، مخفیانه و تکه تکه مشغول رفتن است. چیزها را یکی یکی از خانه می‌برد. یک لباس از کمد. فقط یک عکسِ آلبوم. یک قاشق از کشوی لوازم. یک پلیور. یک جفت کفش. تزئینات کریسمس. یک کتاب. رفته رفته حضور مادر در خانه رقیق‌تر می شد.
وقتی که ساموئل و پدرش بالاخره متوجه یک جور بی‌ثباتی، یک جور خلا گیج‌کننده، غمگین و حتی نحس شدند یک سالی بود که مادرش مشغول این کار بود. این احساس در لحظات عجیبی گریبان‌شان را می‌گرفت. در حال نگاه به قفسه‌ی کتاب‌ها فکر می‌کردند: آیا ما بیشتر از این کتاب نداشتیم؟ در حال گذر از کنار کمد ظرف‌های چینی حس می‌کردند مطمئنا چیزی کم شده است. اما چی؟ دقیقا نمی‌دانستند. متوجه نمی‌شدند که به این دلیل دیگر در آرام‌پز غذا نمی‌پختند که آرام‌پز دیگر در خانه نیست. قفسه کتاب‌ها خالی به نظر می‌رسید چون که او کتاب‌های شعر را با خود برده بود. کمد ظرف‌های چینی کمی خالی بود برای این که دو بشقاب، دو کاسه و یک قوری از مجموعه کم شده بود.
به آهستگی مورد سرقت قرار گرفته بودند.
پدر ساموئل در حالی که پای پله‌ها ایستاده و دقیق شده بود گفت : « روی دیوار بیشتر از این عکس نداشتیم؟ آن تصویر مربوط به گرندکنیون آن بالا نبود؟»
مادر ساموئل گفت: «نه، گذاشتیمش کنار.»
«جداً؟ یادم نمی‌آد.»
«خودت گفتی»
پدرش با حالی سردرگم گفت «جدا؟» و فکر کرد دارد عقلش را از دست می‌دهد.
ساموئل سال‌ها بعد در کلاس زیست مطلبی راجع به نوعی لاک‌پشت آفریقایی شنید که تمام طول اقیانوس را شنا می‌کنند تا در آمریکای جنوبی تخم‌گذاری کنند. دانشمندان هیچ دلیلی برای این سفر طولانی نیافته بودند. چرا لاک‌پشت‌ها این کار را می‌کردند؟ نظریه غالب این بود که میلیون‌ها سال پیش که هنوز آفریقا و آمریکا در کنار هم بودند ، شاید یک رودخانه این دو را از هم جدا می‌کرد و لاک‌پشت‌ها در ساحل آن طرفِ رودخانه تخم می‌گذاشتند. ولی بعد قاره‌ها کم‌کم از هم دور شدند، عرض رودخانه هر سال چند سانتی بیشتر شد که برای لاک‌پشت‌ها قابل درک نبود. برای همین هر سال به همان مکان می رفتند، ساحل آن طرف رودخانه، هر نسل کمی بیشتر از نسل قبل شنا می‌کردند و بعد از صدها میلیون سال رودخانه به اقیانوس بدل شده بود و با این حال لاک‌پشت‌ها هنوز متوجه نشده بودند.
ساموئل هم به این نتیجه رسیده بود رفتن مادرش هم همین‌گونه بوده. به این شکل رفته بود، به آهستگی، غیرقابل درک، تکه تکه. آنقدر از زندگی‌اش تراشیده بود که تنها چیزی که مانده بود تا از میان بردارد خودش بود.
روزی که رفت خانه را با یک چمدان ترک کرد.

روح دریایی - نیتِن هیل

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۷

والدین

پدر و مادرت اول بهت زندگی می‌دهند، بعد می خوان زندگی خودشون رو بهت بدهند

هیولاهای نامرئی - چاک پالانیک

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۷