چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

یادم رفته بود که سر کلاس جوک تعریف می کند و تکه های خنده دار می گوید. لباس پوشیدنش، حرف زدنش با آن لحجه روسی اش، درس دادنش، بالا و پایین رفتن هایش و هیجانی شدنش را یادم بود. همه این ها را یادم بود بجز جوک هایش. حرف های خنده دارش در کلاس یا مربوط به ریاضی بود یا به اصالت روسٓش بر می گشت، برای همین آن وقت ها کسی توی کلاس بجز من معمولاً نمی خندید. بیشتر وقت ها حرف هایش را مثل مسئله ریاضی حل می کرد تا بچه ها ببینید که نکته خنده دارش کجاست و همه این ها را نه با لحن آدم های توی بیگ بنگ تئوری بلکه با یک هیجان خوبی تعریف می کرد. یک بار سر کلاس گفت به نظرش یکی از بهترین راه هایی می شود یک دختری را در مهمانی تحت تاثیر قرار داد این است که برایش ادعا کنید می توانید مجزور هر عددی را به طور تقریبی ذهنی حساب کنید و بعد با استفاده از جمله اول بسط تیلور تابع جزر عدد را تقریباً حساب کنید و بهش بگویید و به این ترتیب طرف حتماً از شما خوشش می آید و با هم دوست می شوید.
لباس هایش هنوز همان جور بود مثل سه سال پیش، یک تی شرت سیاه داشت با شلوار جین. انگار توی این سه سالی که ندیده بودمش همان جور مانده بود. شروع کرد به حرف زدن سر کلاس. با هیجان از کارهایی گفت که این ترم می خواهد بکند، از تعداد معادلاتی گفت که می خواهد این ترم سر کلاس به دست بیاورد و از بی نظیر بودن شان گفت. آخرش هم گفت آخر ترم که شد می توانید برای خودتان یک تی شرت سفارش بدهید که رویش نوشته باشد "من این ترم معادلات انیشتین را به دست آوررم، شما چطور؟" و این بار تعداد بیشتری سر کلاس خندیدند.

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۱

Margaret, are you grieving


قسم به شهر، قسم به شلوغی شهر، قسم به تنهایی شهر... (+)

******************************

اين كه در يك روز خيلى معمولى، در يك محله معمولى غرب نيويورك آدم يك كار احمقانه اى انجام دهد و به خاطر آن كار يك آدم دیگری با ماشينى تصادف كند، بعد آدم بپرد وسط خيابان كه ببيند چه خبر شده و آن كسى را كه تصادف كرده را بغل كند و دلدارى بدهد تا آمبولانس برسد و آمبولانس هيچ وقت به موقع نرسد و طرف همان جا در بغلش جان دهد، مى تواند زندگى هر كسى را دو پاره كند، چه رسد به زندگى يك نوجوانى كه دارد تلاش مى كند يك زندگى براى خودش بسازد و يك جايى در جامعه آدم بزرگ ها پيدا كند.
این ماجرایی است که فیلم مارگارت با آن شروع می شود و درست از همان لحظه تصادف دنیای لیزا، دخترک دبیرستانی داستان، دو تکه می شود. یک تکه اش دنیای آدم هایی مرتبط با تصادف است و تکه دیگرش بقیه آدم ها. هم کلاسی هایش، آدم هایی که هم صحبت های روزانه اش هستند،از تصادف خبری ندارند. فایده ای هم ندارد برایشان تعریف کردن، آن چیزی لیزا تجربه کرده است را نمی شود با کلمات منتقل کرد. آدم های مرتبط به تصادف هم همه آدم هایی هستند که سنی ازشان گذشته است. نه اینکه ناراحت نشوند از اینکه آدمی مرده است،حالا عزیز و یا غریبه. ولی یاد گرفته اند که زندگی هر چند سخت و طاقت فرسا می گذرد، باید گذاشت و گذشت. برای همین است که انگار لیزا کسی را ندارد که بتواند باهاش حرف بزند. بتواند این بار را باهاش قسمت کند. آدم هایی هستند که در میان این دو دنیا هستند، می شود یک چیزهایی را برایشان گفت ولی باز هم کار آسانی نیست. دقیق تر ماجرا این است که لیزا خودش را مقصر می داند، ولی خوب چه کار می شود کرد از نظر قانونی هیچ  کس او را مقصر نمی داند حتی راننده ای را هم پشت فرمان بوده تبرئه کرده اند. برای همین است که لیزا تلاش می کند تا یک عدالتی بر قرار کند تا بلکه به این شوده بتواند وجدان خودش را کمی آرام کند. تا خودش را نجات دهد. ولی عدالتی که لیزا دنبالش است با آن چیزی که در جهان واقع جریان دارد متفاوت است. در دنیای آدم بزرگ ها عدالت مفهوم بسیار پیچیده ای است، یک آدم تنها یک آدم نیست. آدم ها به آدم های دیگر و سیستم های مختلف متصل اند. برای همین مجازات یک آدم برای مرگ یک آدم همیشه راه حل مسئله نیست و این چیزی است که لیزا نمی تواند با آن کنار بیایید. برای همین دنیایش بسیار پیچیده می شود و نمی تواند یک راه نجاتی برای خودش بیابد و هر چه ماجرا پیش می رود به فشارش افزوده می شود.
در نهایت ماجرای اصلی فیمِ کنت لونرگان همان چیزی است که در شعر بهار و پاییز روایت می شود. شعری که عنوان فیلم ( و البته عنوان این مطلب) از آن امده است و جایی در اواسط فیلم سر کلاس ادبیات انگلیسی خوانده می شود. ماجرای واقعی این است که مارگارت، لیزا و یا دیگر آدم های ماجرا که دارند گریه می کنند، دارند برای خودشان گریه می کند. برای تنهایی خودشان، برای مشکلات خودشان و برای درد های خودشان.  لیزا تلاشش را می کند تا آدم هایی را با درد مشترک پیدا کند تا بتوانند با هم زاری کنند، تا با هم بگریند، ولی حتی آدم هایی که درد مشترک دارند و از یک جای مشترک ضربه خوردن اند هم واکنش های متفاوتی برای دردهایشان دارند. یک سری شان یاد گرفته اند که از درون بگریند، که چیزی را نشان ندهند، بعضی ها هم مثل لیزا تابحال چنین فشاری را حس نکرده اند برای همین نیاز دارند تا دردشان را فریاد بزنند، تا بلند گریه کنند. برای همین است که آخرش لیزامی بیند که دارد به حال خودش می گرید، البته بعضی وقت ها حداقل می شود یک آغوشی را پیدا کرد که آدم بتواند در آن به راحتی برای خودش و به حال خودش گریه کند، زار بزند.


پ.ن.: فیلم یک عنوان بندی فوق العاده دارد که با یک موسیقی خوبی از فرانسسیکو تارِگا همراه است. ویدئویی از عنوان بندی اش پیدا نکردم ولی می شود موسیقی اش را اینجا شنید. 

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۱


I must say a word about fear. It is life’s only true opponent. Only fear can defeat life. It is a clever, treacherous adversary, how well I know. It has no decency, respects no law or convention, shows no mercy. It goes for your weakest spot, which it finds with unerring ease. It begins in your mind, always. One moment you are feeling calm, self-possessed, happy. Then fear, disguised in the garb of mild-mannered doubt, slips into your mind like a spy. Doubt meets disbelief and disbelief tries to push it out. But disbelief is a poorly armed foot soldier. Doubt does away with it with little trouble. You become anxious. Reason comes to do battle for you. You are reassured. Reason is fully equipped with the latest weapons technology. But, to your amazement, despite superior tactics and a number of undeniable victories, reason is laid low. You feel yourself weakening, wavering. Your anxiety becomes dread.

Fear next turns fully to your body, which is already aware that something terribly wrong is going on. Already your lungs have flown away like a bird and your guts have slithered away like a snake. Now your tongue drops dead like an opossum, while your jaw begins to gallop on the spot. Your ears go deaf. Your muscles begin to shiver as if they had malaria and your knees to shake as though they were dancing. Your heart strains too hard, while your sphincter relaxes too much. And so with the rest of your body. Every part of you, in the manner most suited to it, falls apart. Only your eyes work well. They always pay proper attention to fear. Quickly you make rash decisions. You dismiss your last allies: hope and trust. There, you’ve defeated yourself. Fear, which is but an impression, has triumphed over you. 

The matter is difficult to put into words. For fear, real fear, such as shakes you to your foundation, such as you feel when you are brought face to face with your mortal end, nestles in your memory like a gangrene: it seeks to rot everything, even the words with which to speak of it. So you must fight hard to express it. You must fight hard to shine the light of words upon it. Because if you don’t, if your fear becomes a wordless darkness that you avoid, perhaps even manage to forget, you open yourself to further attacks of fear because you never truly fought the opponent who defeated you.

Life f Pi - Yann Martel

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱


اسمش این است که ده روز زمان طولانی است، تلاش هم که بکنی تا دقیقه دقیقه اش را به یاد آوری آخرش می بینی که آنقدر هم نبوده است. آخرش می بینی که یک عالمه حرف نیمه کاره مانده بین تان که معلوم نیست دفعه دیگری که همدیگر را ببینید یادتان باشد که راجع بهش حرف بزنید یا اصلاُ هنوز تعریف های تان از کلمات سرجایش هست که بخواهید از یک جایی ادامه بدهید یا نه. ولی به هر حال از آن ده روز چند روزی گذشته است و یادگارش این کارت پستالی است که قرار است خاطره سفرهای درون شهری مان را برای مان نگه دارد. 

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۱

من می خواهم به شما یک چیزی بگویم، من از نشان دادن خشونت متنفرم. در یکی دو صحنه از فیلم این کار را کرده ام  ولی نمی توانم ده جنایت راجع به کودکان را در یک فیلم نشان دهم. برای اینکه فکر می کنم که ببینندگان هم دستان من هستند در انجام جنایت و با این کار ماجرا بسیار بی مزه می شود. من خودم به شخصه از این کار متنفرم. ولی با نشان ندادنش، هر کسی در بین بینندگان شروع می کند به فکر کردن راجع به این جنایت ها. هر کسی بدترین نوع از خشونتی را که به نظرش می رسد را تجسم می کند و با این کار همه همدستِ من می شوند. (فریتز لانگ در مصاحبه با ویلیام فریدکین در باره ام، ۱۹۷۵)

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۱

I had to add my hope to somebody else’s hope. I had to multiply hope by hope



Gordie gave me this book by a Russian dude named Tolstoy, who wrote, 'Happy families are all alike; every unhappy family is unhappy in its own way.' Well, I hate to argue with a Russian genius, but Tolstoy didn't know Indians, and he didn't know that all Indian families are unhappy for the same exact reasons: the fricking booze.


سال ها بود که هیچ کتابی من را در طول شب بیدار نگه نداشته بود تا اینکه دیشب نزدیک های آخر شب خاطرات کاملاً واقعی یک سرخ پوست پاره وقت را دستم گرفتم و تا سحر که کتاب تقریبا تمام شده بود یک سره پیش رفتم. طنز تلخی داشت که گاهی اوقات تلخی اش آن چنان زیاد می شد که آدم دلش می خواست همان جا بایستد و دیگر جلو نرود. ولی همه این تلخی ها یک جور خوبی با مخلوطی از امید به آینده و نوستالژی گذشته آمیخته بود که نمی گذاشت چیزی در دل آدم بماند.


When the holidays rolled around, we didn't have any money for presents, so Dad did what he always does when we don't have enough money.
He took what little money we did have and ran away to get drunk.
He left on Christmas eve and came back on January 2. with an epic hangover, he just lay on his bed for hours.
"Hey, Dad," I said
"Hey, kid," he said. "I'm sorry about Christmas."
"It's okay," I said.
But It wasn't okay. it was far from okay as you can get. If okay was the earth, then I was standing on Jupiter. I don't know why I said it was okay. For some reason, I was protecting the feelings of the man who had broken my heart yet again.
Jeez, I'd just won the Silver Medal in the Children of Alcoholics Olympics.
"I got you something," he said.
"What?"
"It is in my boot."
I picked up one of his cowboy boots.
"No, the other one," he said. "Inside, under that foot-pad thing."
I picked up the other boot and dug inside. Man, that thing smelled like booze and fear and failure.
I found a wrinkled and damp five dollar bill.
"Merry Christmas," he said.
Wow.
Drunk for a week, my father must have really wanted to spend those last five dollars. Shoot, you can buy a bottle of the worst whiskey for five dollars. He could have spent that five bucks and stayed drunk for another day or two. But he saved it for me.
It was a beautiful and ugly thing.
“Thanks, Dad,” I said.
He was asleep.
“Merry Christmas,” I said, and kissed him on the cheek.


پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۱

پاهایت مال من

ساعتی نشسته بودم توی پیاده رو روی زمین سنگی. باران از بالا و آدم ها از اطراف مى آمدند.  آدم ها را یواشکی دزدیدم و گذاشتم اینجا.