‏نمایش پست‌ها با برچسب بلا تار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بلا تار. نمایش همه پست‌ها

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

سوران سانتاگ گفته بود که آدم باید تانگوی شیطان را هر سال ببیند. حقیقتش این است که من هم دوست دارم حداقل یک بار دیگر ببینمش، بعدش شاید تصمیم بگیرم که هر سال ببینمش. دوست دارم که یک بار همان طور که بلا تار گفته ببینمش یعنی تمام ۸ ساعت فیلم را یک جا با چند میان پرده کوتاه ببینم. ولی فعلاً که فیلم را ندارم، اگر یک زمانی داشتم به انجام این رویای کوچک فکر می کنم. اما این روزها دارم به لیست فیلم هایی فکر می کنم که دلم می خواهد هر سال ببینمشان. دوست داشتم لیست کتاب ها را هم بنویسم، ولی تتبل تر از آنم بخواهم یک کتابی را چند بار بخوانم و به همان فیلم ها بسنده می کنم. هنوز به چیز خاصی فکر نکرده ام، فعلا تنها برهنه و خاکسترهای زمان در سرم است که می گذارمشان اول لیست تا مابقی را بعداً بنویسم.


پ.ن.: سال گذشته در مارین باد رو هم باید به لیست اضافه کنم.

شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۰

اسب تورین را بنگر




بیشتر از هر چیز دیگری، پدر و دختر اسب تورین برای من یاد آور سوزن بان و همسرش در طبیعت بی جان بود. ولی نه تنها آن ته مانده امیدی که در طبیعت بی جان بود اینجا به چشم نمی خورد بلکه استمرار زمان در اسب تورین چنان شکل رادیکالی به خود می گیرد که حتی از فیلم های پیشین خود تار هم سبقت می گیرد و جایی بالاتر می ایستد. اگر همسر سوزن بان چشم به راه بود تا از آن کوره راهی که به خانه شان می رسید چیزی یا کسی برسد. پیرمرد و دخترش منتظر چیزی جز نابودی نیستند. کارشان این است که از پنجره به بیرون زل بزنند و منتظر بمانند. ولی آنها منتظر آدمی نیستند. همان دو باری که آدمی وارد داستان می شود تلاششان را می کنند تا هر چه سریعتر از شرش خلاص شوند. حتی وقتی خانه شان را عوض می کنند هم در فضای جدیدشان یک پنجره ای هست که آنها پشتش به انتظار بنشینند. پیرمرد و اسبش را واقعاً نمی توان مفاهیمی جداگانه تصور کرد، هر دو یک چیزند، تنها تفاوتشان این است که اسب راحتتر تسلیم سیل تباهی طبیعت می شود و از همان روز اول در انتظار مرگ است. حتی در این کار تعجیل هم می کند، بی قرار است و این برقراری را می شود در افتتاحیه ۶ دقیقه ایی فیلم به خوبی دید. اسب است دیگر حیوان نجیبی است، بر خلاف پیرمرد که نمی خواهد به این راحتی ها نابودی را بپزیرد.اگر چه در درون تسلیم امر طیبعی است، ولی سرشت انسانی اش بهش اجازه نمی دهد که به این راحتی تسلیم شود، و تار همان شش روزی را که خدا صرف خلقا بشر کرده را به کار می گیرد تا پیرمرد و دخترش را تا نابودی خودخواسته شان پیش برد.  
شاید بیشتر از هرچیز دیگری در اسب تورین، غذا خوردن است که اهمیت دارد و نماد زندگی است. بیش از نیمی از زمان فیلم را ما شاهد آن هستیم که چطور پدر و دختر داستان سیب زمینی شان را می خورند. بلا تار زمان کافی را به ما می دهد تا ما رفتار آن دو را به دقت ببنیم. با آنها زندگی کنیم، ذره ذره جزئیات رفتارشان را حس کنیم و از تغییر  عادت های غذا خوردنشان روند نابودی شان را حس کنیمپیرمرد و دخترش هر روز سیب زمینی می خورند. دختر هر روز سیب زمینی ها را به یک شیوه ثابت می پزد. روز اول، غذا خوردن پیرمرد را می بینیم که با چنان ولع و سرعتی غذایش را می خورد. در تمام مدت اثری ازغذا خوردن دختر نیست. در نمای پاینی غذا خوردن پیرمرد تنها بشقاب دختر را می بینیم که تفاوت قابل توجهی با پدرش دارد. روز دوم که می رسد دوربین به سمت دختر می چرخد تا این بار شاهد غذا خوردن دختر باشیم، که چطور با آرامشی که در پدرش ندیدیم، غذا می خورد. روز سوم دوربین نما را باز می کند و کل صحنه نهار خوری را نشان مان می دهد. پدر و دختری که ما اکنون با شیوه غذا خوردن هر کدامشان به خوبی آشنا شده ایم، را در کنار هم می بینیم. می بینمشان که چه حد با هم غریبه به نظر می آیند. روز چهارم که می شود، یک مشت غریبه از راه می رسند و پدر و دختر که حضور انسان دیگری را مانع روند طبیعی نابودی شان می دانند، شروع به دور کردن شان می کنند. غریبه ها چیزی جز آب نمی خواهند ولی پیرمرد حتی همین قدر ارتباط را هم نمی خواهد. همین است که درگیری با غربیه ها و گم شدن سطل آب چیزی را درون پیرمرد می شکند، آن اراده به حیات را از بین می برد. همین است که به روز پنجم که می رسیم پیرمرد غذایش را آرامتر می خورد و حتی آن را در نیمه راه رها می کند و روز ششم دیگر هیچ نمی خورد. ترجیح می دهد که پشت پنجره بنشیند و همانند اسبش منتظر بماند، منتظر نابودی. البته همه این تصاویر و مفاهیم را باید در قالب زمان بندی تار تصور کرد و دید که چگونه استمرار زمان به او کمک می کند که مفاهیمش را ذره ذره به بیننده اش منتقل کند. چگونه استفاده استادنه اش از زمان سبب می شود تا بیننده همراه شخصیت فیلم  به درون فیلم کشیده شود و راهی برای گریز نیابد.





پ.ن.: عنوان برداشت ازادی است ازعنوان فیلم اسب کهر را بنگر ساخته فرد زینه مان

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰


She lies back and pulls the blanket over herself. Ohlsdorfer turns on his side and fixes his eyes stopped on the window. The girl stares at the ceiling, her father at the window.





The Turin Horse - Bela Tarr


شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

بازگشت ابدی

نوشتن از جهان بینی و سینمای ، سینماگر بزرگ مجارستان بلا تار کار ساده ای نیست. نه حوصله اش است و نه سوادش را دارم که بتوانم در مطلبی از آن حرفی بزنم. بهتر است آدم پیش از آنکه به نوشتن همچین چیزی فکر کند یک سری به مطلب جهان به روایت بلا تار نوشته بالینت کواچ بیاندازد. کواچ دوست قدیمی تار است و او و سینمایش را بهترمی شناسد، نویسنده بهتری هم در باب سینما است. ولی جهان بینی بلا تار تنها نقطه چشم گیر کارهای او نیست، شاید مهم ترین باشد ولی نمی توان از سبک سینمایی خاص تار و جذابیت های بصری اش گذشت. شاید در نگاه های اول نماهای بصری فیلم هایش چیزی شبیه به کارهای تارکوفسکی به نظر برسد ولی با نگاهی دقیق تر می شود دید چگونه تار تمام عناصر صحنه را در دست می گیرد تا گوی سبقت را از تارکوفسکی برباید و بی شک در این کار بسیار موفق است. اگر تارکوفسکی از نماهای باز با زمان های طولانی برای ایجاد امید استفاده می کند، تار آنها را بگونه ای به کار می برد تا عمق سیاهی و ویرانی جهان را نشان دهد. اگر باران برای تارکوفسکی عنصر مثبتی است در جهت رحمت ، چیزی بجز آلت ویرانی نیست در دستان تار. همه این ها حاصل سال های تفکرات اوست تا چگونه هنر فیلم سازان هم دوره اش و یا آنها که پیش تر از او کار کرده اند را ارتقا دهد تا بتواند آنها را در راستای ایده هایش استفاده کند.
یکی از بهترین نمونه های تصویر سازی و ترکیب صحنه پردازی در کارهای تار، در سکانس های اولیه تانگوی شیطان است. جایی که فتوکی و اشمیت می نشینند تا با هم رو در رو صحبت کنند. ما هیچکدامشان را خیلی نمی شناسیم تنها می دانیم که هر دو می خواهند هرچه زودتر از دهکده بروند. اشمیت آدم ساده تری است تنها می خواهد که از ماجرا خلاص شود، ماجرایی که ما هنوز چیزی از آن نمی دانیم. اما فتوکی پیچ و تاب شخصیتش بیشتر است. او هم می خواهد برود ولی نه مثل اشمیت. ترسی از ماجرا در دل دارد که دلش نمی خواهد دیگر دنبال خودش بکشد. بدش نمی آید کمی پول از اشمیت بابت فرارش بگیر ولی آنقدر ها هم برایش مهم نیست. صحنه که شروع می شود هر دو روبروی هم نشسته اند، دوربین از کنار صورت اشمیت دارد برای ما تصویر فتوکی را نشان می دهد و این را با یک حرکت مدام به سمت فتوکی ادامه می دهد. همانطور که دوربین دور میز می چرخد تا به فتوکی برسد ما هر لحظه جزییات بیشتری از صورت او را می بینیم. ترکیب صحنه و حرکت دوربین به گونه ای است که دیالوگ ها کم کم فراموش می شوند و تنها جزییات صورت فتوکی است که در ذهن می ماند. انگار که تمام آن چروک های زیر چشم حرفی برای گفتن دارند. صورتش چنان تابی در ذهن بیننده می اندازد که دیگر نمی تواند فراموشش کند. حرکت دوربین تا آنجا ادامه پیدا می کند که ما تصویر اشمیت را می بینیم این بار از کنار سر فتوکی. رضایت در صورت اشمیت نمایان است. می خواهد برود حالا یا تنها یا با کسی دیگر برایش آنقدرها اهمیتی ندارد. آدم آسانی است و این را می شود از صورتش دید و تصویر این را کاملا برای ما نشان می دهد. دوربین هیچ گاه در چشم بازیگر هایش قرار نمی دهد و راوی دانای کل نقشش را به خوبی اجرا می کند. همه این ها، به اضافه فیلم برداری سیاه و سفید کار سبب می شود تا بلا تار یکی از معمولی ترین صحنه های تاریخ سینما را چنان از آن خود کند که آدم همیشه بتواند اثر انگشت تار را در آن ببیند


تار نقش راوی دانای کلش را بخوبی انجام می دهد. نه تنها مانند هر دانای کل دیگری از گذشته و آینده در هر لحظه خبر دارد، بلکه علاوه بر آن می داند که زمان چه اثر مهمی بر وقایع دارد. می داند چگونه زمان نه تنها اثر وقایع را کم می کند بلکه بسیاری از چیزها را هم نابود می کند. این همان چیزی است که او «بازگشت ابدی» می خواند. برای همین است که فیلم نامه تانگوی شیطان را که می شود در کمتر از دو ساعت نمایش داد، تار در هفت و نیم ساعت می سازد و اصرار هم دارد که بیننده باید همه فیلم را یک جا و در نهایت با چند میان پرده ببینید تا بتواند مفهومش را کامل درک یابد. از بهترین نمونه های بازگشت ابدی، صحنه ورود ایریمای و پترینا در قسمت دوم تانگوی شیطان، «ما برخواهیم خواست» است. از صحبت های آدم ها می دانیم که ایرمیا و همراهش یک سالی هست که ناپدید شده اند و شایعه است که مرده اند. بازگشتشان از دید مردم به نوعی به رستاخیز است، مسیح دارد برایشان می آید. همه ایرمیا را ستایش می کنند ولی از آمدنش خوشحال نیستند. اینها چیزهاییست که ما تا قبل از دیدن صحنه فهمیده ایم ولی تار برای ما چیزهای بیشتری می خواهد بگوید. آمدنشان چیز بی شک مانند رستاخیز است.حرکت کاغد پاره ها همراه با وزش باد، حرکت رو به جلو ایرمیا و پترینا و حرکت دوربین به دنبال آنها بی شک از نظر از بصری خیره کنده است. ولی مشکل آنجا به وجود می آید که همه این ارکان تا مدتی در تصویر ادامه پبدا می کند، تصویر هنوز زیباست ولی چیزی آزار دهنده انگار در آن وجود دارد. آن شکوه اولیه را ندارد، کاغذ ها چیزهای مزاحمی به نظر می رسد و دوربین رفته رفته فاصله اش را با آدم ها زیاد می کنند تا اینکه کاملا می ایستد و آنها را به حال خود رها می کند. تار آهسته اهسته آنها را می شکند و نابود می کند تا ما را برای رویارویی با خود واقعی ایرمیا آشنا کند. از آنجاست که وقتی ما در سکانس بعد ایرمیا را به عنوان خبرچین پلیس می بینیم دیگر خیلی تعجب نمی کنیم.


این ویژگی های بصری تار در کارهای متاخرترش مانند هارمونیک های ورکمستر و مرد لندنی هم به چشم می خورد. تفاوت بزرگ هارمونیک های ورکمستر با تانگوی شیطان در انجاست که تار این بار دوربینش را در چشم یک آدم می گذارد و دنیا را از دید احساسات او برایمان می گوید. برایمان می گوید که این دنیای تاریک چگونه با آدم های معصومی مانند والوشکا برخورد می کند. همان صحنه ابتدایی فیلم بیانگر خوبی از این ماجراست. آنجا که والوشکا برای آدم های توی قهوه خانه دارد کسوف را شرح می دهد. او توضیح می دهد که وقتی کسوف برسد دیگر چیزی معلوم نیست، بهشت و زمین جایشان نامعلوم می شود و جهان به هم می ریزد. در همین لحظه است که دوربین از نمای بسته صورتش باز می شود و ما والوشکا را در میان میدانگاه قهوه خانه تنها می بینیم. انگار والوشکا تنها کسی است که عمق ماجرا را می بیند و این ماجرا قدرت حرکت را از او گرفته است. کسوف که تمام می شود و نور به همه جا باز می گردد همه شادی می کنند انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است. انگار تنها والوشکاست که می داند واقعا تغییری رخ داده است. برای همین است که در آخر می گوید ولی هنوز همه چیز تمام نشده است. همه مابقی فیلم راجع به همین چیزهایی است که تمام نشده است، راجع به دنیایی است که آدمهایی که معنی کسوف را می فهمند دیگر جایی در آن ندارند


چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

از آن سال ها تا این روز ها

زمانی که ما بزرگ می شدیم، سینمای متفاخر چیزی بود که در ان آدم ها آهسته حرکت می کردند، دوربین به آرامی دنبالشان میرفت و موسیقی ملایمی روی تصویر پخش می شد. همه این ها کنار هم است که هنوز بعد از این همه سال وقتی فیلم های جدیدی مثل هارمونیک های ورکمستر و مرد لندنی، بلا تار را می بینم، ۱۰ دقیقه هم از فیلم نرفته احساس نزدیکی عجیبی با فضا می کنم. انگار این ها هم از همن سال ها آمده اند