چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

غرق شدن به شماره



 ۱. ژاپنی ها یک انیمه ای دارند به اسم کاراس (کلاغ). کاراس نگهبان شهر است، ولی یک نگهبان معمولی نیست. کاراس را شهر خودش انتخاب کرده است، کاراس اصلاً به خاطر شهر به دنیا آمده است. مهمترین وجه تمایزش اصلاً  همین است که شهر خودش یک موجود طبیعی است. یک چیزی شبیه تعریف افلاطونی جامعه. شهر در کنار همه موجودات دیگری که درش زندگی می کند تلاش می کند تا تعادلش را حفظ کند. تلاش می کند یک جور هارمونی در خودش با کمک کاراس برقرار کند. کاراس نگهبان بودنش را انتخاب نمی کند، تنها باید باور کند که نگهبان است. 

۲. بتمن، شواليه تاريك گاتهام را كسى انتخاب نكرده است. بروس وين خودش  خواسته بود که نگهبان شهرش باشد. پدر و مادرش که مردند، بعد از همه آن غم ها یک حس گناهی برای بروس ماند و یک ترسی. خودش را مقصر مرگ والدینش می دانست و برای همین می خواست که جا پاي پدرش بگذارد و تاثيرى در سرنوشت شهر و آدم هايش داشته باشد. ولى اين موقعيت ها در كنار آنچنان غير قابل قبول بود كه قبل از هر چيزی در بروس خشم را بر می انگيخت. همه این ها در منار جکه شده بود در ترس از خفاش ها. انگار که آن خفاش ها شده بودند كليد ورودى به دنياى درونى بروس. درى بودند به همه آن غم ها و ترس ها. براي همين بروس بيش از هر چيز از خفاش مى ترسيد چون مجبورش می كردند با آن چيزهايى كه سال هاى زيادى آن زير ها مخفى كرده است روبرو شود. ترس های آدم، اندازه دنیایش را می سازند. برای همین راس الغول کمکش کرد تا بر ترسش قلبه کند، تا با ترسش مقابله کند. تا از اين ترس های كوچكش بگزرد بلكه بتواند با آن ترس واقعى اش روبرو شود. براى همين سفرش را آغاز کرده بود. لباس شوالیه اش را اولین بار برای همین پوشیده بود، چون تصمیم داشت از مسیری دیگر کار پدرش را ادمه دهد. آن ابتدای ماجرا که بروس بالاخره با ترسش روبرو شده بود، این فرصت را پیدا کرده بود تا آن غمی را که در دلش داشت را یک گوشه ای بگذارد و از خشمش قدرت بگیرد تا نیروی سفرش باشد. سفری که راس الغول می خواست در پایان آن از بروس یک موجود فرای انسان، یک ایده، یک افسانه بسازد. ولی واقعیت این بود که این فراتر از انسان بودن، این فساد ناپذیز بودن، این جور ایده ها تنها برای آدم هایی مثل خود راس الغول که دنیا را سیاه سفید می بینند کارگر بود. دنیای گاتهام، دنیایی که بروس وین بتمن را برایش آورده بود دنیای خاکستری هاست. برای همین هم است که حرف هاروی دنت یک لرزه ای بنیادی بر اندامش انداخت. آنجا که گفت، یا مثل یک قهرمان می میری یا اینقدر زندگی می کنی که خودت می بینی به آدم بد ماجرا تبدیل شده ای.


۳. یک روزی برایم گفته بود که دلش از این خیلی نگرفته بود که بعد از این همه کاری که کرده بود هیچ جایی ازش تقدیری نکرده بودند، بلکه از این دلش چرکین شده بود که بعد از این همه همکاری آخر سر هم از دستش ناراحت بودند و هرجایی با اکراه ازش یاد می کردند.


۴. آغاز بتمن، صحنه نبرد سیاه و سفیدی است. جایی است که موقعیت مناسبی است برای آن چیزی که بروس سال ها ازش گریخته بود. اینکه بتواند یک جور خوبی در سرنوشت شهرش موثر باشد. ولی در شوالیه تاریکی، جایی که جوکر وارد ماجرا شود، دنیای سفید و سیاهِ ساده آدم ها بهم می ریزد و همه چیز خاکستری می شود. از همانجا است که انگار لباس بتمن روی تن بروس سنگینی می شود. دیگر مسئله فقط انجام کار صحیح نبود. ديگر انجام كار درست چيز ساده اى نبود. انتخاب ها بين بد و بدتر بود. خواسته های آدم ها در برابر همديگر و در برابر میل جامعه قرار گرفته بود. برای همین است که آن لباسی که قرار بوده وسیله ای باشد برای جلو رفتن، خود می شود باری روی دوش. زرهی که قرار بوده سپری باشد در برابر ترس هایش، به چیز ترسناکی بدل شده بود. ولی به این راحتی ها هم نمی شد از بتمن دست شست. بتمن در نوبه خودش اودیسه ای بود برای بروس. باید راه را ادامه داد حتی در تاریک ترین و دردناکترین نقاط راه. باید سفر را به پايان برد. مقصد همه چیز نیست ولی آنکه تا پایان سفر می رود چیزی در پایان سفر منتظرش است. اودیسه ای که بروس با شوالیه تاریکی اش آغاز کرده بود یک اودیسه معمولی نبود. طاقت زیادی می خواست، طاقت تحمل بارهای یک شهر و یک آدم. برای همین هم بود که جیم گوردون به پسرش در پایان شوالیه تاریکی گفت ما این کارها را با او می کنیم چون او تحملش را دارد. ولی حقیقت ماجرا این بود که آنجا دیگر حد تحمل بروس بود. آنجا دیگر طاقتش طاق شد و دیگر تحمل نکرد. برای همین رفت و کنج خانه اش برای هشت سال نشست. هشت سال دیگر دلش نخواست که نقاب بزند و در بين آدم ها ظاهر شود. هشت سال کِشتی اش را در گوشه ای نگه داشت و همانجا به گل نشست. انگار كه هشت سال نشست و براى آدم زير نقاب گريست.


۵. و من جنگجویی که یه جایی از نبرد، نه که کم بیاره، اما دیگه واقعا حوصله اش تموم میشه و می شینه وسط میدون. به چشم دشمن نگاه میکنه و توقع داره اون هم بفهمه که دیگه این جنگ ارزش ادامه نداره؛ یعنی که تو بُردی! باشه! اما بکش بیرون و برو! یا بیا و بزن آخرين ضربه رو، اما بعدش برو. فقط برو! یعنی که من جنگجوی خسته ای هستم که خیلی وقت قبل یه جایی شکست اصلی رو از یه مبارز واقعی خورده (+)


۶. تنهايی از اثرات قدرت است. هر چه كه قوى تر مى شوى تنهايی ات هم بزرگ تر مي شود. انگار كه هل داده می شوی درون يك فضاى خالى لايتناهى. براى همين آنكه از همه قوى تراست منتظر است تا حريفی در خور شانش بيابد تا بار تنهايى اش را باهاش تقسيم كنند. ضربه های شمشير يا مشت هايى كه رد و بدل مى كنند، خودش هزار حرف دارد برای شان. بین رقیبی بود که برای بروس بعد از مدت ها این معنی را داشت. انگار كه بين بار آن زرهی را که روی دوش وین بود را می دانست و کمکی بود تا آن زره سنگين را بعد از مدت ها دوباره بلند كند. حتى اگر اين كمك كردن برای شكستن و تمام شدن باشد. اصلاً همين شکستن چيزی بود كه بروس دنبالش بود. ديگر هدفش اين نبود كه براى بهبود جامعه تلاش كند. تنها مى خواست در راه شهرش بميرد و از زير تمام آن فشار ها خلاص شود. مى خواست كه بين سفرش را پايان دهد. برای همین بود که شوالیه تاریک برخواست. ولی سفرهایی از این باب را راه میان بری نیست. نمی توانی از کس دیگری بخواهی که کشتی ات را هدایت کند و اودیسه ات را برایت پایان دهد. برای همین است که خودش باید به تنهایی با دست های خودش بتمن را بکشد و خودش با دست های خودش نقابش را بردارد. باید همان طور که سال ها پیش تر خود را در برابر ترس هایش قرار داد، با ترسش روبرو شود. باید خودش را بدون نقاب ببیند، خودش را به عنوان یک آدم با ترس هایش، غم هاش و خشم هایش ببیند، بتواند همه این ا را فریاد بزند، بتواند که از افسانه اش جدا شود


۷. و هر چیزی را که آغازی است، پایانی نیز هست، اما امان از غم بتمن.


پ.ن.: این نوشته برداشتی است از سه گانه شوالیه تاریک ساخته کریستوفر نولان و ربط چندانی به دیگر آثار بتمن ندارد. مارک وایت یک کتابی دارد با عنوان بتمن و فلسفه که اگر کسی خواست بیشتر راجع به کل دنیای بتمن و فلسفه اش بداند بهتر است که برود و آن را بخواند.

پ.پ.ن: عنوان فیلم بسیار خوبی است از پیتر گریناوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر