جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰

جنگ کسب و کار من است

این قدر مجبوری بگردی تا یک چیزی پیدا کنی که یک ذره مزه کشف کردن چیزهای جدید را در دلت به یاد بیاورد. بعد از آنهمه گشتن، بعضی وقت ها که آن چیزی که دلت می خواهد را پیدا می کنی دلت نمی آید به این راحتی ها ازش لذت ببری، می گذاری برای آینده شاید یک وقتی باشد که بیشتر به لذتش نیاز داشته باشی

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

بهار، بهار...

 دو سال از بوجود آمدن اینجا گذشت، خوب البته از نظر تقویم . گرنه من که هی کمتر و کمتر اینجا مینویسم. چند صباحی است که کلمات رو برای نوشتن در اینجا در ذهنم به صف می کنم بعد جا به جا میشوند تا جمله و بعد پاراگراف شوند و بعد کل متن شکل می گیرد. بعضی هاشان حتی شانس این را هم پیدا می کنند تا راهی به درون کامپوتر پیدا کنند ولی در نهایت به علت نا هماهنگی در سرعت دست و چشم و مغز اغلب شان به صورت درافت های مانده بر روی کامپیتر تبدیل می شوند. بماند غصه اینجا، آمدم که بگویم چند وقتی است می دانم که بهار که به نیمه میرسد، دلم بیشتر می گیرد، خوابم کم میشود و دلم آدم های جدید میخواهد تا چیز های جدید یاد بگیرم ازشان، ولی همیشه ی جوری گند می خورد به ماجرا. امسال سعی کردم که کاری نکنم تا باز برای خودم خاطره بد درست کنم، باشد تا بهار آینده با خوشی بی خاطره بودن این بهار، بهار بهتری باشد