‏نمایش پست‌ها با برچسب جان کاساواتیس. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب جان کاساواتیس. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۱

چشمان بازِ باز - ششمین چشم


همه نشسته بودند دور میز، این همه البته کسی نبود جز چهار زن مرفه حدود های چهل ساله و یک جوان تقریبا لاابالی ۲۵ - ۳۰ ساله. می نوشیدند و می خندیدند و از همه چیز حرف می زدند که یکی از زن ها رو به جوانک گفت راستی چی شد که توی کافه اومدی سر میز ما. جوان هم در جوابش گفت خوب شما نشسته بودید اونجا همه تون سر میز و منتظر بودید که بزنید زیر گریه. توی چشم هاتون بود، همون طور نشسته بودید و کاری نمی کردید و هر لحظه امکان داشت اشکتون سرازیر بشه. بعد خوب من وقتی شما رو اون جوری دیدم و دیدم که انگار نمی تونید بیایید داخل جمع بشید به خودم گفتم که باید کمک تون کنم. می دونی مثل اون چیزی که مسیح گفته بود، به همسایه خود نیکی کنید، شایدم یکی دیگه گفته بود ولی خوب چه فرقی می کنه. (صورت ها ساخته جان کاساواتیس، ۱۹۶۷)


عکس ها، لین کارلین در صورت ها

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۱

You could finally hear life, you could see life



When we were putting together Shadows, we said, 'Sure, we'll make a movie.' We had this loft, and they started to build sets and everything, and I went on a radio show, and I said, 'Wouldn't it be terrific if just people could make movies instead of all these Hollywood bigwigs who are only interested in business and how much the picture was going to gross and everything?' The next day, two thousand dollars in dollar bills came in. Not only that, Shirley Clarke, who was working in those days as one of the few independent filmmakers, had the only equipment in town, so she brought it down and said, 'Go ahead, take it, I'm not doing anything for six months. Take the equipment.' So we had the equipment, and one girl came in with a mustache  and she really looked like an ogre. She was enormous, maybe four hundred fifty pounds. Stringy hair and a print dress. As soon as she saw me she said, 'I listened to your program last night,' and she got down on her knees, and I said, 'What are you doing? This is shocking; stop this.' She said, 'What can I do? I'll do anything.' I said, 'Don't do that, whatever you do.' I said, 'Grab a broom, sweep up this joint.' So over a period of three years we worked on this film, Shadows. And none of us knew what to do; I mean we didn't know anything about filmmaking at all. I had made movies, but I was only interested in myself. I didn't care where the camera was. All I heard was, 'Roll them, action, print that,' so I would say, 'Print that.' There was no one to write that down. So when we got through with this film, I had about five or seven thousand dollars in it. I said, 'That's enough...' It cost forty thousand by the time we were through. Tremendously hard work, but it was thoroughly enjoyable, and we made every mistake that you think is possible to make until the second picture. But, you know, 'Print it.' So when it was finished, we didn;'t have enough money to print the sound, and it was improvised; the whole picture was improvised, there was no dialogue, so every take was different. Se we looked at it and said, 'What the hell are we going to print here? I don't know what they're saying. It looks terrific, everything's in focus, the exposure's all right, it's beautiful - we'll lay in the lines.' Anyway, I thought, live sound is everything, we have to print that sound. So we had a couple of secretaries who used to come up all the time and do transcripts for us, but they volunteered their services. They had nothing to do; we had all silent film. So we went to the deaf-mute place and we got lip-readers. They read everything and it took us about a year. We had a wonderful time, though. We knew a liquor store down the street. We were drunk all the time, happy. It was a hapy experience. It took us three years to put the film together.

We had the worst sound track in the world on Shadows because we were in a dance studio, and people were above us, below us, the traffic and noise and I didn't know. 'How's the sound?' 'Great.' So I really think that we innovated in that sense, we innovated through an absolute accident. We spent maybe two months on the dubbing, two months trying to get the sound right. We couldn't get the noises out, so that's the way the film came out, and thereafter the commercials picked that up, and thereafter other filmmakers started to make films that way. For us, it was a terrible trial, but when we were in England, they said, 'What a great sound track; you could finally hear life, you could finally hear other things going on.

John Cassavetes on the production of Shadows

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

You get to me



تا همین چند ماه پیش جان کاساواتیس برای من تنها نامی بود در کنار دیگر نام های بزرگ سینما که حتی نمی دانستم چقدر بزرگ است و بزرگی اش برای چیست. پانزده دقیقهِ اول زنی تحت تاثیز را که دیدم احساسی داشتم که بعد تر های جینی رپِ فیلم صورت ها برایم به کلام در آورد، احساسی بود که بعد ترها فهمیدم آدم بعد از دیدن هر کدام از پنج فیلم مهم (سایه ها، صورت ها، زنی تحت تاثیر، کشتن حسابدار چینی و شب افتتاح) کاساواتیس پیدا می کند.  جایی هست در صورت ها بعد از اولین شبی که جینی و ریچارد با هم گذرانده اند. جینی یک حالت عجیبی از خوشحالی دارد ولی در حال به خاطر سن و سالش نمی خواهد حاشیه اطمینان را هم رها کن برای همین رو ریچاردمی گوید You're a son of a bitch. Do you know that? Because you get to me.
جان کاساواتیس بازیگر بود، بازیگر تلویزیون و نقش های دوم سینما. ولی کاساواتیس چیزی بیشتر از این می خواست. چیزی که او می خواست از رابطه های انسانی و اثرات اجتماع بر آن نشان دهد، احتیاجی به تجحیزات پیچیده و بازیگران درجه یک سینما نداشت. برای همین بود که کاساواتیس کارش را با یک گروه کوچک شروع کرد. داستان هایش را خودش می نوشت، بازیگرانش که اغلب به طور مانداگاری با هم همکاری داشتند را از تلویزون آورد و کارش را شروع کرد. سبک خاصش در فیلم برداری شامل استفاده از نماهای بسته فراوان و فیلمبرداری های داخلی باعث می شد که روند فیلم برداری سریع و کم هزینه باشد و این گونه بود که اولین فیلم های سینمای مستقل آمریکا را تولید کرد. نماهای بسته یکی از مهمترین ترفتدهایش برای نشان دادن روحیات شخصیت هایش بود. نماهای  صورت های خندانی که هر لحظه آماده گریه هستند یا نزدیک جنون انند یا اینکه در دنیا گیج شده اند. شاید چیزی حدود ۵۰ درصد صحنه های فیلم صورت ها را کاساواتیس با این شیوه فیلم برداری کرد تا بتواند آن تاثیر عمیقی را که می خواهد بر ببیننده بگذارد. ولی این استفاده بی محابا باعث شد تا کارهای بعدی اش را با پختگی بیشتری بسازد که نمونه اش در زنی تخت تاثیر کاملاً هویدا بود. 
داستان آدم های کاساواتیس داستان آدم هایی است که می خواهند از آن غالبی که در محیط دارند خارج شوند و محیط جدید بسازند پیرامون خود. همانطور که خودش از قالب بازیگری در آمد تا بتواند فیلم هایش را بسازد و آدم هایش را به دنیا معرفی کند و در این راه شاید بیشتر از هر چیزی روی ارتباطی که می توانست با بینندگانش برقرار کند حساب می کرد. به قول خودش که "مردم کم کم دیگر فراموش کرده اند که چطور واکنش نشان دهند. چیزی که من سعی دارم با فیلم های بسازم، چیزی است که تماشاگران بتوانند به آن واکنش نشان دهند." برای همین است که شخصیت های فیلم هایش به طور دایم در تلاشند تا مسیری را که بر خلاف حرکت رودخانه دارند را به پیش ببرند و از فیلمی به فیلمی دیگر بر انجام این کار موفق تر می شوند. انگار که کاساواتیس از فیلمی به فیلمی دیگر تماشاگرانش را آموزش می دهد که چگونه واکنش نشان دهند و همین به قهرمان داستانش کمک می کند که بشتر به پیش رود. از هیو خواننده بلوز سایه ها اولین فیلم کاساواتیس که مردم ترجیح می دهند تا برایشان لطیفه بگوید تا اینکه آواز بخواند، میپل لانگِتی قهرمان حساس زنی تحت تاثیر که آدم های اطرافش نمی توانند شیوه های ارتباطی او با را در قالب رفتارهای شناخته شده شان بگذارند و او را تا حد جنون می برند تا بلکه طبیعی شود. و در آخر میرتل گوردن ستاره تئاتر و آخرین شخصیت مهم کاساواتیس که به نوعی بالاخره موفق می شود بر این چرخه بی وقفه جایگاه اجتماعی و مسئولیت پایان دهد و نقشش را آنگونه که دوست دارد و فکر می کند درست است اجرا کند و در آخر هم این تماشاگران هستند که ارزش واقعی کار را درک می کنند و در کمال عصبانبیتِ کارگردان و تهیه کننده از کار استقبال می کنند.  
همه این ها را که بگذاریم کنار هم می بینیم که چگونه کاساواتیس در دهه ۶۰ و ۷۰ که از مهمترین دوران های سینمای آمریکا بودند توانست با روش هایی ساده راهی برای خودش باز کند که امروزه بسیاری به عنوان سینمای مستقل آمریکا می شناسندش و هر سال تعداد زیادی فیلم را در حیطه خود در بر می گیرد. 


پ.ن.: پیش تر ها راجع به زنی تحت تاثیر و شب افتتاح (اینجا و اینجا) نوشته ام نخواستم که توضیح دوباره شود

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰

هر شب شب افتتاح


همه چیز به روال سابق بود تا آنکه دخترکی که از هوادارن میرتل بود جلوی چشمان او تصادف کرد و مرد. میر گوردون بازیگر حرفه ای بود از آنهایی که حتی می شود بهشان گفت ستاره. آنهایی که نقش را می گیرند دیالوگ ها را جوری اجرا می کنند که خیال کارگردان و نویسنده و تهیه کننده راحت باشد. از آنهایی که به کوچکترین اجزا صحنه اهمیت می دهند. ولی دخترک که مرد چیزی درون میرتل بهم خورد، چیزی درونش زنده شد. اولش مثل بسیاری دیگر از مشکلات دیگر "آه من چه تنهایم هایش" شروع شد. ولی ماجرا واقعاً چیز دیگر ی بود. درونش آنچنان متلاطم شده بود که دیگر چشمان کارگردان و نویسنده و تهیه کننده یک لحظه نمی توانست با آرامش بر روی هم قرار بگیرد. برای اولین بار وقتی میرتیل داشت با نویسنده داستان حرف می زد مشکلش شکل مشخص تری گرفت. میرتل می گفت که این شخصیت داستان سنش زیاد است، اگر من این را بازی کنم می روم در غالب نقش های پیر و دیگر نمی توانم خودم را از آن غالب بیرون بکشم. دخترک که مرده بوده، دخنرک هفده ساله ی درون میرتل زنده شده بود و نمی خواست پا به خواسته های بازیگر پا به سن گذاشته بدهد. دخترک سر جنگ داشت، می جنگیدند تا یکی پیروز شود. تا یکی شان بالاخره بتواند آن نقش را بازی کند. بالاخره هر چه بود میرتل می خواست نقش را طوری بازی کند که اثر سن را در آن از بین ببرد.



ولی ماجرا فقط این نبود، سن چیزی نبود که کاساواتیس می خواست در شب افتتاح به ما نشان بدهد. سن چیزی بود که او می خواست تا بوسیله آن مشکل بزرگ تری را به ما نشان بدهد. برای دیدن آن مشکل آدم باید میرتل را رها کند و برود سراغ موریس. کسی که در ظاهر نقش مقابل او در نمایش بود ولی در واقع بازیگر درجه دویی بود که آن چنان نقشی هم در کل فیلم نداشت. موریس در جایی خطاب به میرتل می گوید "تو می خوای من نقشم رو به گند بکشم روی صحنه، ابروی خودم رو ببرم، من این کار رو نمی کنم. اونها اینفدر به من پول نمی دهند که من این کار رو بکنم". بعد جایی دگر هم می گوید "من یک نقش جزیی دارم، تماشاچی ها من رو دوست نداند من نمی نتونم هزینه عشق تو رو بدم". نقش موریس را خود کاساواتیس بازی می کرد. کاساواتیس سینما را بازی گری شروع کرده بود و بعد شروع به ساختن فیلم های ساده کرد. در سینما همیشه بازیگر نقش مکمل بود شاید حتی بشود گفت بازیگر درجه دو. در آن زمان در دهه های ۶۰ و ۷۰ هنوز بازیگران محدود بودند به نقش هایشان. همه نمی توانستند مثل براندو با یک زیر پیراهن نقش شان را بازی کنند و هزاران جایزه بگیرند. سیستم های پیچیده کاگردان ها، تهیه کننده ها و استودیو ها اجازه فعالیت های زیادی را به بازیگران نمی دادند. برای همین است که وقتی میرتل دیالوگ هایش و در نتیجه نقشش را به هم می ریزد تا آنچیزی را که می خواهد خلق کند، موریس به راحتی می گوید که او نمی تواند با او همکاری کند. اینقدر موریس محدود شده که نه در دنیای واقعی و نه در صحنه نمی تواند کاری خلاف عرف محیط انجام دهد. از این رو وقتی آدم از دریچه موریس یا خود کاساواتیس به فیلم نگاه می کند انگار یک جور مرثیه ای است در باب بازیگری، در باب بازیگران نقش دوم. در واقع مسئله ای که میرتل را درگیر خود کرده صرفاً بهانه ای است تا یادِ دیگر بازیگران بیاورد که نمی توانند به راحتی از نوشته های نمایشنامه بگذرند و همیشه چشم های کارگردان و نویسنده و تهیه کننده دارند آنها را کنترل می کنند

برای همین است که کاساواتیس خودش کلاه کارگردانی را سرش می گزارد، متن داستانش را می نویسد و با یک گروه کوچک و ساده شروع به ساختن فیلم می کند تا به نحوی این طلسم را بشکند. تا از این همه معیارهای اجتماعی گذر کند. مثل میرتل که اینقدر شرایط را به یک نقطه بحرانی سوق می دهد که همه مجبورمی شوند همانگونه که او دوست دارد، نقش هایشان را پیش ببرند. گرچه دیگر کارگردان و نویسنده و تهیه کننده تاب تحمل دیدن صحنه را ندارند ولی در عوض این تماشاچیان هستند که ارزش واقعی کار را درک می کنند و تمام افتخار کار به بازیگرانش می رسد. در همین لحظه است که کاسوایتس، که انگار خودش هم انتظار داشته که شب افتتاح آخرین فیلم مهمش خواهد بود، از فرصت استفاده می کند و بازگیران دیگر فیلم هایش، پیتر فالک (همسران و زنی تحت تاثیر) و سیمور کسل (صورت ها و کشتن حسابدار چینی)، را هم وارد فیلم می کند تا بتواند از بازگیرانش قدردانی بکند

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

جهانی تحت تاثیر


یک جایی هست در همان ابتدای داستان، نیک دارد با دوستش حرف می زند که یکهو می گوید "میبل زن حساسیه، غیر معمول هست ولی دیونه نیست. این زن غذا می پزه، لباس ها رو می شوره، خونه رو مرتب می کنه، حمام رو هم می شوره. من نمی فهمم چه چیز دیوانه واری راجع بهش وجود داره؟ من نمی فهمم که اون داره چه کار می کنه، این رو قبول دارم. ولی فکر کنم می دونم که از دست من خیلی عصبانیه." آدم لازم نیست نیک را زیاد بشناسد، لازم نیست همه ماجرا را بداند تا بفهمد نیک را چه نیروهایی دارند می کشند. عشقش به میبل را می شود دید، ولی در عین حال می شود تمام فشاری که از جامعه، سنت، محیط و یا هر چیز دیگری که می شود اسمش را گذاشت را نیز دید. محیطی که آدم هایش با تعریف معمولی معرفی می شوند و این آدم های معمولی در شرایط بحرانی هم یک سری تعاریف مشخص دارند و یک سری کارهای مشخصی انجام می دهند. تعاریف که میبل در آنها جایی ندارد، چون میبل حساس است. چون عاشق نیک است. چون وقتی برای انتقام از نیک با مرد دیگری بیرون می رود تمام شب او را نیک صدا می زند. چون تا سر حد مرگ دلش برای بچه هایش شور می زند و وقتی پیشش نیستند، دلش برایشان تنگ می شود. همین است که هر کسی به خودش اجازه می دهد به هر دلیل با میبل جوری رفتار کند که انگار او مشکلی دارد. از مادر نیک که می خواهد نوه هایش درست مراقبت شوند تا پدر خود میبل که تلاش دارد دختر دلبندش را معمولی جلوه دهد و خود نیک که می خواهد زندگی اش را بدون دخالت دیگران بکند. ماجرا این جاست که هم آن آدم ها آنچنان تحت تاثیر محیط هستند که  انگار نمی توانند چیزی خارج از آن را تحمل کنند، این است که این وسط همه فشارها سر میبل می آید، این جاست که میبل می شود زنی تحت تاثیر