جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۲

سیمای زنی در میان جمع


لوکرسیا مارتل، کارگردان جوان آرژانتینی، از  کسانی است که در لیست پنجاه نفره سینما اسکوپ به عنوان یکی از امیدهای آینده سینما قرار گرفته بود. مطلب پیش رو نوشته‌ایست از کریس ویسنیِوسکی که از مجله اینترنتی ریورس شات انتخاب شده و پیش از این به ترجمه من در شماره سوم مجله فیلمخانه به چاپ رسیده است.

در اوایلِ زن بی‌سر، ورونیکا (ماریا اونتو) -کسی که عنوانِ فیلم به او اشاره دارد - در حالی که دارد به دنبالِ تلفنش می‌گردد که تازه زنگش خورده، با ماشین به چیزی می‌زند. وقتی در یک نمای تقریباً طولانی به عقب نگاه می‌کنیم، به نظر سگ مرده‌ای می‌آید که در وسطِ خیابان افتاده است؛ ورونیکا به راهش ادامه می‌دهد. خیلی زود مشخص می‌شود که تصادف بر موقعیتِ روانی ورونیکا اثر گذاشته است؛ گیج و مبهوت است. به تدریج، تلاش می‌کند تا به وضعِ عادی‌اش برگردد، ولی در همین حین که دارد خودش را جمع و جور می‌کند، تردیدی ما را فرا می‏گیرد که واقعاً چه دیده ‏ایم. ورونیکا حدس می ‏زند که شاید – و شاید هم نه – با آن ضربه کودکی را کشته است، و ما شروع می کنیم به فکر کردن به این که آیا واقعا می شود به آن تصویر سگ اعتماد کرد و یا حتا اصلاً سگی را دیده‌ایم.

لوکرسیا مارتل، کارگردان بسیار با استعداد آرژانتینی در فیلم‏های قبلی ‏اش، مرداب و دختر مقدس، هیچ وقت از نماهای معرف یا انتقالی استفاده نکرده و به جای این ها از نماهای نزدیک با عمقِ کم استفاده کرده است. به نظر می‌رسد، مارتل توقع دارد که بینندگانش تلاش کنند تا از میان این تصاویر مفهومی برای خود دست و پا کنند، تا بتوانند روابط میان شخصیت ‏های داستان را دنبال کنند، تا بتوانند فضای خارج از قاب را از طریق صدایی که بهشان می‌رسد در ذهن باز بسازند، تا بتوانند محدوده‌های ادراکِ خود را بیازمایند. سبک کار مارتل به خصوص برای موقعیت‌هایی که شخصیت اصلی داستان در حال رنج بردن از چیزی مثل فراموشی است، مثل ورونیکا، بسیار مناسب است: هیچ وقت نمی ‏توانیم واقعا مطمئن باشیم که آدم‏ها کیستند و یا چیزی که الان می‏‌بینیم چطور می‌تواند به چیزهایی که پیش از این دیدیم ارتباط داشته باشد. در زن بی سر، همانند دو فیلمِ قبلی، صدا به تناوب جای تصویر را در پیش بردن داستان یا معنا دادن به موقعیت مکانی می‏‌گیرد. در جایی از فیلم ورونیکا دارد از زمین بازی مدرسه رد می‌شود که صدای برخورد، گرومپ و پارس سگی شنیده می‌شود. در نمای بعدی، پسر بچه ای روی زمین افتاده است و دوستانش به آرامی تکانش می‏ دهند. بعدتر، وقتی که بالاخره ورونیکا صحنه تصادف را برای خانواده‏‌اش شرح می‏‌دهد، اولین چیزی که به ذهنشان می‏‌رسد این است که چه چیزی می‌‏توانسته چنان صدایی داشته باشد، «حتماً صدای وحشتناکی بوده» ؛ «این صدای وحشتناکیه».

به عنوان یک معما، زن بی سر ممکن است موفق نشود تعداد زیادی از بینندگانش را راضی کند، اما هر چه فیلم پیش می‌‏رود بیشتر و بیشتر روشن می‌‏شود که آن چه که اتفاق افتاده کم ‏اهمیت‌‏تر از نحوه‌‏ی برخورد ورونیکا و خانواده‏اش با مسئله است. در این میان دوربین مارتل دو نوع آدم را تصویر می‏‌کند، خانواده‌‏ی گسترده‏‌ی بورژوایی که ورونیکا هم جزئی از آن است و مستخدم‏‌ها و کارگرها که پیوسته آن‏ها را احاطه کرده‏‌اند. این آدم‏ها همدیگر را دوره کرده‏‌ا‌ند و حتی گاهی مواقع با هم برخوردی هم دارند ولی به نظر می‏‌رسد که در دو دنیای متفاوت زندگی می‏‌کنند. پسری که شاید – و یا شاید نه - قربانی بی‌‏توجهی ورونیکا شده، متعلق به دسته‌‏ی دوم است و بنابراین می‌‏توان گفت جدا از هر اتفاقی که در تصادف افتاده، زن بی‌‏سر به دنبال پیامدهای برخوردی است بین دو دسته آدم که یک مکان را اشغال کرده‏ ولی جدا از هم زندگی می‌‏کنند.

بعد از تصادف، ورونیکا به دنبال این است تا دریابد چه اتفاقی افتاده و میزان گناه خود را تعیین کند. ولی به تدریج شواهد ناپدید می‌‏شوند و اشتیاقش فرو می‌‏نشیند. او شانس این را دارد که دوباره به رضایتِ خاطرِ زندگی بورژوایی‏‌اش بازگردد. در حالی که شخصیتِ محوری فیلم راضی به این می‌‏شود که همه چیز را فراموش کند، مارتل توقعِ خود را از بیننده‏‌هایش بیشتر می‏‌کند: درگیری فعال با قوه‌‏ی ادراک و حافظه. علاوه بر این او به بینندگانش نیز باور دارد؛ باور به این که ما با فیلمِ خیره‏‌کننده‌‏ی زیبا‏، اما به میزانِ هراس‏‌آوری مبهمش، کلنجار خواهیم رفت، و خواهیم گذاشت تا فیلم در کنار ما بنشیند و به تدریج به فرمی درآید که آرام اما در حدِ انکارناپذیری ویرانگر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر