لوکرسیا مارتل، کارگردان جوان آرژانتینی، از کسانی است که در لیست پنجاه نفره سینما اسکوپ به عنوان یکی از امیدهای آینده سینما قرار گرفته بود. مطلب پیش رو نوشتهایست از کریس ویسنیِوسکی که از مجله اینترنتی ریورس شات انتخاب شده و پیش از این به ترجمه من در شماره سوم مجله فیلمخانه به چاپ رسیده است.
در اوایلِ زن بیسر، ورونیکا (ماریا اونتو) -کسی که عنوانِ فیلم به او اشاره دارد - در حالی که دارد به دنبالِ تلفنش میگردد که تازه زنگش خورده، با ماشین به چیزی میزند. وقتی در یک نمای تقریباً طولانی به عقب نگاه میکنیم، به نظر سگ مردهای میآید که در وسطِ خیابان افتاده است؛ ورونیکا به راهش ادامه میدهد. خیلی زود مشخص میشود که تصادف بر موقعیتِ روانی ورونیکا اثر گذاشته است؛ گیج و مبهوت است. به تدریج، تلاش میکند تا به وضعِ عادیاش برگردد، ولی در همین حین که دارد خودش را جمع و جور میکند، تردیدی ما را فرا میگیرد که واقعاً چه دیده ایم. ورونیکا حدس می زند که شاید – و شاید هم نه – با آن ضربه کودکی را کشته است، و ما شروع می کنیم به فکر کردن به این که آیا واقعا می شود به آن تصویر سگ اعتماد کرد و یا حتا اصلاً سگی را دیدهایم.
لوکرسیا مارتل، کارگردان بسیار با استعداد آرژانتینی در فیلمهای قبلی اش، مرداب و دختر مقدس، هیچ وقت از نماهای معرف یا انتقالی استفاده نکرده و به جای این ها از نماهای نزدیک با عمقِ کم استفاده کرده است. به نظر میرسد، مارتل توقع دارد که بینندگانش تلاش کنند تا از میان این تصاویر مفهومی برای خود دست و پا کنند، تا بتوانند روابط میان شخصیت های داستان را دنبال کنند، تا بتوانند فضای خارج از قاب را از طریق صدایی که بهشان میرسد در ذهن باز بسازند، تا بتوانند محدودههای ادراکِ خود را بیازمایند. سبک کار مارتل به خصوص برای موقعیتهایی که شخصیت اصلی داستان در حال رنج بردن از چیزی مثل فراموشی است، مثل ورونیکا، بسیار مناسب است: هیچ وقت نمی توانیم واقعا مطمئن باشیم که آدمها کیستند و یا چیزی که الان میبینیم چطور میتواند به چیزهایی که پیش از این دیدیم ارتباط داشته باشد. در زن بی سر، همانند دو فیلمِ قبلی، صدا به تناوب جای تصویر را در پیش بردن داستان یا معنا دادن به موقعیت مکانی میگیرد. در جایی از فیلم ورونیکا دارد از زمین بازی مدرسه رد میشود که صدای برخورد، گرومپ و پارس سگی شنیده میشود. در نمای بعدی، پسر بچه ای روی زمین افتاده است و دوستانش به آرامی تکانش می دهند. بعدتر، وقتی که بالاخره ورونیکا صحنه تصادف را برای خانوادهاش شرح میدهد، اولین چیزی که به ذهنشان میرسد این است که چه چیزی میتوانسته چنان صدایی داشته باشد، «حتماً صدای وحشتناکی بوده» ؛ «این صدای وحشتناکیه».
به عنوان یک معما، زن بی سر ممکن است موفق نشود تعداد زیادی از بینندگانش را راضی کند، اما هر چه فیلم پیش میرود بیشتر و بیشتر روشن میشود که آن چه که اتفاق افتاده کم اهمیتتر از نحوهی برخورد ورونیکا و خانوادهاش با مسئله است. در این میان دوربین مارتل دو نوع آدم را تصویر میکند، خانوادهی گستردهی بورژوایی که ورونیکا هم جزئی از آن است و مستخدمها و کارگرها که پیوسته آنها را احاطه کردهاند. این آدمها همدیگر را دوره کردهاند و حتی گاهی مواقع با هم برخوردی هم دارند ولی به نظر میرسد که در دو دنیای متفاوت زندگی میکنند. پسری که شاید – و یا شاید نه - قربانی بیتوجهی ورونیکا شده، متعلق به دستهی دوم است و بنابراین میتوان گفت جدا از هر اتفاقی که در تصادف افتاده، زن بیسر به دنبال پیامدهای برخوردی است بین دو دسته آدم که یک مکان را اشغال کرده ولی جدا از هم زندگی میکنند.
بعد از تصادف، ورونیکا به دنبال این است تا دریابد چه اتفاقی افتاده و میزان گناه خود را تعیین کند. ولی به تدریج شواهد ناپدید میشوند و اشتیاقش فرو مینشیند. او شانس این را دارد که دوباره به رضایتِ خاطرِ زندگی بورژواییاش بازگردد. در حالی که شخصیتِ محوری فیلم راضی به این میشود که همه چیز را فراموش کند، مارتل توقعِ خود را از بینندههایش بیشتر میکند: درگیری فعال با قوهی ادراک و حافظه. علاوه بر این او به بینندگانش نیز باور دارد؛ باور به این که ما با فیلمِ خیرهکنندهی زیبا، اما به میزانِ هراسآوری مبهمش، کلنجار خواهیم رفت، و خواهیم گذاشت تا فیلم در کنار ما بنشیند و به تدریج به فرمی درآید که آرام اما در حدِ انکارناپذیری ویرانگر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر