مادر که رفت خانواده در همشکست. معلوم نبود که مادر کجا رفته ولی از حرف های مکانیک که گفته بود کل ماشین را تعمیر ،صافکاری و رنگ کرده، از پدر که نتوانست بعد از مکانیکی چند دقیقه هم پشت ماشین بنشیند و همین طور آن را پشت چراغ قرمز رها کرد، از نگاه های خیره الهاندرا به دریا، از مسافرت طولانی پدر و دختر از شهری به شهر دیگر برای تغییر محیط زندگی، معلوم بود که مادر دیگر در میانشان نیست، در این دنیا نیست. الهاندرا با پدرش خوب بود ولی مادر که نبود چیزی در زندگیشان خالی بود، مثل دیوارهای خالی خانهشان، مثل خانه بی وسایل، مثل اشپزخانهِ پدر که خالی از هرگونه هیاهو بود. مادر نیست ولی انگار که چشمش همه جا هست، مراقب کسی نیست فقط شاهد همه ماجراست، نگران است. مادر همان دوربین است که روی صندلی عقب نشسته است و رابطه پدر و دختر را ثبت می کند. مادر همان نمایهای ثابت و طولانی است که وقت های تنهایی مرد را نظاره می کند، گوشه گیری های دخترش را در مدرسه جدید نگاه می کند، گریه های پنهانیاش را می بیند. مادر جایش را کمکم به خود بیننده میدهد و در نهایت این نگرانی و اضطرابی که از مجموع این همه نماهای طولانی و خالی ایجاد شده است، که بالاخره چه اتفاقی قرار است که بیافتد، در دل بیننده هم شکل می گیرد. کمکم مسیر زندگی پدر و دختر از هم جدا می شود. پدر آشپز است ولی دست و دلش آنچنان به اشپزی نمی رود. هر وقت که حوصله نمی کند همه کارها را رها می کند و روانه خانه می شود. هر روز بیشتر در پوسته خود فرو می رود ولی دختر تلاشش را می کند تا مسیر جدید پیدا کند، دوست های تازه بیابد بلکه به این زندگی خالی سر و سامانی دهد. دوست هایی که اول با شوخی و خنده الهاندروی خجالتی را به جمع خود راه دادند، گاهی وقت ها دستش انداختند، برایش داستان سرایی کردند و کمکم رابطهشان را بیشتر کردند. تا اینکه شبی همه این چیزها فرو ریخت. شبی که همه دور هم توی جکوزی نشسته بودند، سیگاری می کشیدند، می نوشیدند و از همه چیز حرف میزدند. دوربین هم آرام در گوشهای نشسته بود و همه چیز را از یک نقطه ثابت نگاه میکرد. همان شبی که او دیگر نخواست در تنهایی گریه کند و خواست که خودش را دربرق چشمان کس دیگری ببیند. با یکی از دوستانش خوابید، هر دو تصمیم گرفتند که از این کار فیلم بگیرند و آن فیلم زندگی الهاندرو را که بهخاطر مرگ مادرش به دوقسمت تقسیم شده بود به دو قسمت جدید تقسیم کرد. زندگی از فردا چیز دیگری بود. دیگر زندگی نبود، کابوس بود. خشونت دوستانش دیگر در حرفهایشان مستتر نبود، حجاب ها فرو ریخته بود.
حقیقت ماجرا این است که بعد از لوسیا تا حدود زیادی بینندهاش را غافلگیر می کند. با تمام اضطراب و دلهرهایی که در ابتدای داستان با آن همه نمای ثابت ایجاد می شود، نیمه دوم چرخشی دارد که بیننده انتظارش را ندارد. چرخشی که آدم در آن بدون انکه درگیر موضوعات اجتماعی پیچیده شود و یا احساس کند که قهرمان داستان قربانی شرایط جامعه سخت جامعه شده است، خودش را در مرکز یکی از مهمترین موضوعات زندگی نوجوانان می بیند. بعد از لوسیا تا حدودی یادآور شکار است. شکار داستان آدمی بود که به دلیل یک صحبت نابجا در مظان اتهام سوءاستفاده جنسی قرار می گرفت و سیل و پرخاشها و خشونت ها نثارش می شد. داستان زندگی الهاندرا ترکیبی است از شکار و آزار و اذیت های مرسوم دوارن مدرسه (Bullying). روایتی که با تمام آن نماهای ثابت و طولانیاش بیننده را طوری درگیر خشونت ماجرا میکند که دنیای کابوسوار الهاندرا را به صورت کامل تجربه می کند. آدم بزرگها رفتارهای پیچیدهتری دارند، حرفهایشان را سرراست نمیزنند بهجایش کینه و نفرت در دلهایشان پروش می دهند. در عوض از بچهها می خواهند که ببیند و بگذرند، مثل آب روان که می اید و می رود. همه چیز را ببینید، تجربه کسب کنند و صبر کنند. ولی الهاندرا در زندگیاش به جایی رسید که دیگر چیزی برایش نماند. از پدرش که خجالت میکشید، در مدرسه هم دیگر جایی برایش نمانده بود. دیگر چیزی برایش نمانده بود که بخواهد از آن بگذرد، آخرین چیزی که بود همین هوایی بود که در آن همه فشار تنفس میکرد. الهاندرا نمونه کوچکی است از روایت تلخی که این روزها زیاد اتفاق می افتد (برای مثال این را ببینید ). در نهایت الهاندراِ خجالتی و تنهای داستان شاید بهترین تصویر از یکی از مشکلات مهم این روزهای نوجوانان نباشد ولی اولین تصویر کامل ماجراست.
پ.ن.: عنوان براساس فیلم و سپس هیچکس نبود ساخته رنه کلر است
سلام علي عزيز. محمدرضا هستم، از دوستان جديد تو در فيسبوک، دست مريزاد. بسيار زيبا بود.
پاسخحذفممنون محمد رصا غزیز که خواندید و خوشحالم که دوست داشتید
حذف