بیشتر از هر چیز دیگری، پدر و دختر اسب تورین برای من یاد آور سوزن بان و همسرش در طبیعت بی جان بود. ولی نه تنها آن ته مانده امیدی که در طبیعت بی جان بود اینجا به چشم نمی خورد بلکه استمرار زمان در اسب تورین چنان شکل رادیکالی به خود می گیرد که حتی از فیلم های پیشین خود تار هم سبقت می گیرد و جایی بالاتر می ایستد. اگر همسر سوزن بان چشم به راه بود تا از آن کوره راهی که به خانه شان می رسید چیزی یا کسی برسد. پیرمرد و دخترش منتظر چیزی جز نابودی نیستند. کارشان این است که از پنجره به بیرون زل بزنند و منتظر بمانند. ولی آنها منتظر آدمی نیستند. همان دو باری که آدمی وارد داستان می شود تلاششان را می کنند تا هر چه سریعتر از شرش خلاص شوند. حتی وقتی خانه شان را عوض می کنند هم در فضای جدیدشان یک پنجره ای هست که آنها پشتش به انتظار بنشینند. پیرمرد و اسبش را واقعاً نمی توان مفاهیمی جداگانه تصور کرد، هر دو یک چیزند، تنها تفاوتشان این است که اسب راحتتر تسلیم سیل تباهی طبیعت می شود و از همان روز اول در انتظار مرگ است. حتی در این کار تعجیل هم می کند، بی قرار است و این برقراری را می شود در افتتاحیه ۶ دقیقه ایی فیلم به خوبی دید. اسب است دیگر حیوان نجیبی است، بر خلاف پیرمرد که نمی خواهد به این راحتی ها نابودی را بپزیرد.اگر چه در درون تسلیم امر طیبعی است، ولی سرشت انسانی اش بهش اجازه نمی دهد که به این راحتی تسلیم شود، و تار همان شش روزی را که خدا صرف خلقا بشر کرده را به کار می گیرد تا پیرمرد و دخترش را تا نابودی خودخواسته شان پیش برد.
شاید بیشتر از هرچیز دیگری در اسب تورین، غذا خوردن است که اهمیت دارد و نماد زندگی است. بیش از نیمی از زمان فیلم را ما شاهد آن هستیم که چطور پدر و دختر داستان سیب زمینی شان را می خورند. بلا تار زمان کافی را به ما می دهد تا ما رفتار آن دو را به دقت ببنیم. با آنها زندگی کنیم، ذره ذره جزئیات رفتارشان را حس کنیم و از تغییر عادت های غذا خوردنشان روند نابودی شان را حس کنیم. پیرمرد و دخترش هر روز سیب زمینی می خورند. دختر هر روز سیب زمینی ها را به یک شیوه ثابت می پزد. روز اول، غذا خوردن پیرمرد را می بینیم که با چنان ولع و سرعتی غذایش را می خورد. در تمام مدت اثری ازغذا خوردن دختر نیست. در نمای پاینی غذا خوردن پیرمرد تنها بشقاب دختر را می بینیم که تفاوت قابل توجهی با پدرش دارد. روز دوم که می رسد دوربین به سمت دختر می چرخد تا این بار شاهد غذا خوردن دختر باشیم، که چطور با آرامشی که در پدرش ندیدیم، غذا می خورد. روز سوم دوربین نما را باز می کند و کل صحنه نهار خوری را نشان مان می دهد. پدر و دختری که ما اکنون با شیوه غذا خوردن هر کدامشان به خوبی آشنا شده ایم، را در کنار هم می بینیم. می بینمشان که چه حد با هم غریبه به نظر می آیند. روز چهارم که می شود، یک مشت غریبه از راه می رسند و پدر و دختر که حضور انسان دیگری را مانع روند طبیعی نابودی شان می دانند، شروع به دور کردن شان می کنند. غریبه ها چیزی جز آب نمی خواهند ولی پیرمرد حتی همین قدر ارتباط را هم نمی خواهد. همین است که درگیری با غربیه ها و گم شدن سطل آب چیزی را درون پیرمرد می شکند، آن اراده به حیات را از بین می برد. همین است که به روز پنجم که می رسیم پیرمرد غذایش را آرامتر می خورد و حتی آن را در نیمه راه رها می کند و روز ششم دیگر هیچ نمی خورد. ترجیح می دهد که پشت پنجره بنشیند و همانند اسبش منتظر بماند، منتظر نابودی. البته همه این تصاویر و مفاهیم را باید در قالب زمان بندی تار تصور کرد و دید که چگونه استمرار زمان به او کمک می کند که مفاهیمش را ذره ذره به بیننده اش منتقل کند. چگونه استفاده استادنه اش از زمان سبب می شود تا بیننده همراه شخصیت فیلم به درون فیلم کشیده شود و راهی برای گریز نیابد.
پ.ن.: عنوان برداشت ازادی است ازعنوان فیلم اسب کهر را بنگر ساخته فرد زینه مان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر