این نوشته پیش تر در ماهنامهی تجربه شمارهی بیست و سه چاپ شده است.
راهنماى موزه مى گفت كه از ويژگى كارهاى بروگل علاوه بر واقعگرایی چشمگیرش نشان دادن جزييات روزمره زندگى آدم هاست، جزيياتى كه در شلوغى گسترده كارهاى او كاملا به چشم مى آيد. ولى شايد مهمتر از آن ارتباط تك به تكى است كه نقاشى با هر بینندهایی برقرار مى كند. چنان که مركز اثر براى هر كس به گونه يگانه ای تغيير مى كند. براى همين هم يوهان، نگهبان سالخورده موزه تالار كارهاى بروگل را بيشتر از ديگر جاهاى موزه دوست داشت. ولی تنها وجود کارهای بروگل بر روی دیوار به آن تالار جذابیت نمی بخشد، بلکه حضور بازدید کنندههای مختلف در برابر این تابلوهاست که آن را تبدیل به اثر بگانهایی میکند تا جایی گه میشود کل سالن را به عنوان کاری دیگر از بروگل تصور کرد. هر بار ديدنش محور توجه را به گوشه اى مى كشاند. همانند تابلوی تغییر مذهب پل که در آن به جای پل پسر بچه کوچکی محور توجه است و پل تنها در گوشه تصویر قرار دارد، در آن تالار، در تصویرهایی که یوهان ثبت میکرد، نقاشی ها اهمیت کمتری داشتند و آدمهای مختلف از بچه هاى دبستانى تا آدم هاى سالخورده محور توجه بودند. آن را هم يوهان همانجا ديده بود و توجهاش را جلب کرده بود. آن با شهر غريبه بود، در تمام آن ديار تنها دختر عموی بيمارى داشت كه در كما بود. كيلومترها راه از كانادا آمده بود تا وين تا اين روزهاى اخر را پيش دختر عمویش باشد. برای همين در شهر چيزی به جز موزه را نمى شناخت. موزه راهى بود براى شناخت به يك زبان مشترك.
ساعات موزه داستان زندگی یوهان نگهبان پیر موزه و آشنایی اش با زن میانسالی به اسم آن است. با هم گپ میزنند، کافه میروند، جاهای تاریخی را بازدید میکنند و روزگار می گذرانند. یوهان برای آن از اتفاقات درون موزه، از همکارهایش، از تابلو ها و از نظراتش راجع به چیزهای مختلف موزه میگوید. ولی با این حال ساعات موزه فیلمی راجع به عشق پیرانه سر یوهان و آن نیست، فیلم تنها مربوط به آن دو نیست. خود موزه به عنوان عنصر مستقلی در میان آن دو وجود دارد که نه تنها رابطه آنها را قوت میبخشد بلکه رابطه تک تک آنها با خود موزه را معنی جدیدی می بخشد. موزه با تالارهای تودرتویش، با مجموعه مختلف کارهای هنری اش و بازدیدکنندگان متنوعاش دنیایی است که زندگی آدمها از جمله آن دو را به شیوههای گوناگون تغییر و تحت تأثیر قرار میدهد.
یوهان برخلاف ديگر همكارهايش دوست دارد كه به آدم ها و اشيا در موزه نگاه كند و زمام خيالاتش را دست آنها بسپارد. براى همين هم موزه برايش چيزى بيشتر از يك مكان كار است. موزه جريان پيوسته زندگى است، از ابتدا تا به امروز و با نگاهی به آينده. يوهانِ سالخورده آدمى است شبيه جسى در پيش از طلوع است که چهل سال پیر شده. جسی اگر كه با سلين ملاقات نمىكرد و يا اگر سلين همراهش از قطار پياده نمى شد، شاید که در نهایت نگهبان موزهای مثل یوهان میشد. در جوانى هايش جوانى كرده، شر و شور داشته، مدير گروه موسيقى بوده، رويا پردازى كرده، شب هاى بسيار نخوابيده و به قول خودش تمام سوراخ و سنبه هاى كوچك اروپا را مى شناخته. حالا كه پا به سن گذاشته نگهبان موزه شده. دلش بيشتر پى خانه نشينى، تنهايى و قمار کردن در فضای مجازی است. ولى حضور موزه در زندگى اش روی دیگری از دنیا را هم نشانش داده. يك جور برهمكنش متقابلى بين او و موزه به وجود آورده. برهمكنشى كه نه صرفا مخصوص به او و یا آن نیست بلكه متعلق به هر آدمیست که ساعتها در موزه نشسته و خودش را در آنجا غرق کرده یا به نوعی توانسته موزه را درونی کند. درونی کردنی که دید جدیدی از دنیا را به ارمغان آوردهاست؛ ارزش هاى يك اثر هنرى را ديده: بالا و پايين هايش را حس كرده؛ رازهاى بزرگ و كوچكش را كشف كرده ولى مهمتر از همه آنها توانسته انعكاس هنر را در زندگى معمولى ببيند. توانسته زيبايى هاى كوچك زندگى هاى معمول را درك كند. به آن هنرمند مهجور مانده درونش فرصت داده تا در ميان شلوغى خيابان صحنه هاى كوچك رويايى را درك كند. مهم نیست که داستان فیلم راجع به چیست و بر سر رابطه آن و یوهان چه اتفاقی میافتند و یا اینکه چرا آن بعد از مرگ پسر عمویش به کانادا برمیگردد. مهم آن نگرش جدیدی است که در اثر هنر در آنها پدید آمده است : دیدن جزییات و تصاویر کوچک. یافتن رازهای زندگى نه در كلى گويي ها، بلكه در جزيى بينى ها. رنگ جديدى بر سر دنيا کشیدن و در اين شبكه در همه پيچيده ارتباطات انسانى، بذر اميدى جديدى یافتن. ساعات موزه از این نظر شباهت بسیاری با سزار باید بمیرد ساخته اخیر برادران تاویانی دارد. در سزار باید بمیرد، زندانیها برای تادیب تئاتر بازی میکردند. در هر گوشه و کناری تمرین میکردند تا بتوانند نقششان را بهتر بازی میکنند، چون دیگر آن نقش برایشان فراتر از اینها بود، دریچه جدیدی بود به زندگی. آدمهایی که پیشتر کارشان قتل، ضرب و شتم و زورگیری بود حالا از طریق بازیگری در تئاتر به زندگی تازهایی رسیده بودند و همانطور که یکی از زندانیها در پایان فیلم میگفت از زمانی که در کار هنری وارد شدهاند، سلول برایشان تبدیل به زندان شده است. در ساعات موزه هم یوهان شرایط یکسانی دارد. موزه دیگر برایش یک مجموعه تصاویر و مجسمههای ثابت نیست. مجموعهایی از زییایی های زندگیاست. کارهایی که نمونهاش را میشود در دنیای بیرون دید. مثل یک تصویر ثبتاش کرد و ارزش واقعیاش را نشان داد. هنر برای این نیامده است که دنیای زشت و تاریک را کمی زیبایی بخشد و قابل تحمل کند. هنر برای این است که دنیایی جدید بسازد، دنیایی که حتی با وجود سیاهیها و تاریکیها جای بهتری برای زندگی کردن است.
پ.ن.: عکس تابلوی تغییر مذهب پل کار پیتر بروگل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر