پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

پارسال همین موقع ها بود که این رو اینجا نوشتم، همون وقت ها هم بود که شروع کردم این رو ببینم. در هر قسمت داستان که یکی می مُرد و بر روی صفحه نوشته سنگ قبراش ظاهر می شد، من هر دفعه با خودم فکر می کردم که این آدم چند سال زندگی کرده. آدم ها با سنین مختلف و به دلایل مختلف می مردند و من هر بار به زندگی های که کرده بودند یا می توانستند بکنند فکر میکردم و هر بار با مرگ آشناتر می شدم. هر بار سعی می کردم بیشتر در باور داشته باشم که این چیزی نیست که زمان و مکانش مشخص باشد و هر لحظه پیش روی ماست. ولی وقتی در قسمت شصت ام شخصیت اصلی داستان مرد، با اینکه می دانستم می میرد ولی نمی توانستم باور کنم. همان گونه که عزیزی می میرد مردن شخصیتی که ۶۰ قسمت باهاش زندگی کرده هم باور پذیر نیست و آنجاست که دوباره می فهمی مرگ چیزی نسیت که به این راحتی ها بتوانی در خاطر نگهش داری وباز با خودم فکر می کنم که مرگ هر آدمی انگار اولین مرگی که روی زمین اتفاق می افته

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

بعضی شب ها قبل از اینکه بخوابم فیلم می بینم. چراغ ها را خاموش می کنم، روی زمین دراز می کشم و صفحه کامپوتر را جایی می گذارم که راحت ببینم. اول چشم ها می روند و بعد که چشم ها با صفحه آشنایی نزدیکی پیدا کردند، مغز می رود و بعد من با تمام وجودم می روم داخل داستان.
از آنجا که قدرت خدا توانایی تمرکز کردن، به یک ربع هم نمی رسد که از داستان پرت می شوم بیرون. اما اینجا تازه اول ماجراست که داستان جدید من شروع می شود. چشمانم که به نور صفحه عادت کرده اند دیگر هیچ جای از اتاق تاریک را نمی بینند و من در یک لحظه متوجه می شوم که انگار من در هیچ جا نیستم. می دانم که روی زمین خوابیدم ولی نمی توانم جهتم را پیدا کنم، نور روشنی می بینم ولی می دانم آنجا که تنها روشنی این تاریکی عمیق است، جای من نیست، چون من تازه از آنجا به بیرون پرت شده ام. ماجرا در همان تاریکی مطلق بی خبری که تنها چند دقیق طول می کشد و بعدش من با نور اتاق خو می گیرم و اطراف را می بینم اتفاق می . در هم چند دقیقه است که من باز می روم به تمام خیال های کودکی. جایی که هر روز و هر دقیقه منتظر بودم تا از خواب بیدار شوم و جهان جور دیگری باشد. حالا احساس می کنم که از خواب بیدار شده ام و جهانم سراسر تاریکی است. هیچ روشنی برای من نیست. اینها همه چند دقیقه طول می کشد در چشم بر هم زدنی

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

سرم شلوغ است، فکر می کردم اوضاع بهتر می شود ولی نشد. سرم که شلوغ می شود، احساس خالی شدن می کنم. نه از آن خالی شدن های که آدم را سبک می کند، و بعد آدم هوا می رود، بلکه انگار فقط یک طرف زندگی ام خالی شده است. انگار همه زندگی ام از یک طرف ریخته یک طرف دیگه، این جوری یک طرف خالی است، ولی طرف دیگر دو برابر سنگین شده نه تنها سبک نه شدم که بالا بروم، بلکه بدتر چسبیده ام به زمین. با عجله هر کاری می کنم تا یک کم صاف شوم، تا بتوانم پر کنم این حفره را، سریالی که یک سال است کمتر از ۱۰ قسمتش را دیده ام در طول ۱۰ روز سه فصلش را تقریبا تمام کرده ام، در هفته ۲ تا ۳ فیلم دیگر هم می بینم. بعد از سال ها بالاخره شروع کردم به دیدن شرایط انسانی و تمام قسمت اول را تقریبا یک جا دیدم. اینها را برای این نمی کنم که بخواهم کارهایم را انجام ندهم و یک جوری از زیر کارها در بروم و شاد باشم. کارهایم را هم دوست دارم، چیزهای هم که می بینم اصولاُ خیلی شاد نیست اند، هر قسمت شش فوت زیر زمین را که می بینم، تقریبا تمام غصه هایی که دارم و خواهم داشت را به یادم می آورد، می بینم که بتوانم خودم را کنترل کنم. مشکل ماجرا فقط این است که احساس می کنم دارم همه کار ها را به صورت سر سری انجام می دهم، انگار که فقط می خواهم پر کنم نه چیز دیگر. کارهایی که یک مقدار زمان بیشتری می خواهند را اصلًا حوصله شان را هم ندارم. کتابم الان ۳ ماه است که بغل تختم است ولی بیشتر روز ها حتی یک صفحه هم نمی خوانم، از دوره ی فیلم های گریناوی که برای خودم گذاشته بودم فقط یکی مانده، ولی الان یک ماه است که حوصله دیدن ان را هم ندارم، می ترسم تمام شود بعد مجبور باشم برای خودم هم که شده حداقل از این ۱۰ فیلمی که دیده ام یک یادداشتی بنویسم، هر چه فکر می کنم تمام آن فیلم ها ظرافت های بصری زیادی داشتند که من حوصله نوشتنشان را ندارم. فیلم های برسون و درایر را هم گذشته ام روی کامپوتر که انها را هم بشینم و دوباره نگاه کنم. اینها هم از آنهای هستند که آدم باید هر چند وقت یک بر یک سری دوباره بهشان بزند و نگاهشان کند. دلم می خواهد یک چیزهای مثل این را هم هر روز نگاه کنم، نگاه کردن این هم پروژه سختی است اگر چه هر قسمتش ۵ دقیقه هم نمی شود.
ولی به هر حال زندگی است دیگر لذتش به همین تلاش است. خواستم فقط بگویم حال ما خوب است

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹


The producer told me you have to write something to get some advance, so I had to write something very general and not much to do with the film, like it is now. But since the beginning I had no , I had no dialogue. I couldn’t write the dialogue for that film because I didn’t know any one, I wasn’t involved, I wasn’t participating, I was tourist on that film.
Jean Pierre Gorin Interview with Pedro Costa about Ossos

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

برای یک دوست

روث نوار کاست را از روی میز برداشت و در داخل رادیو ضبط قدیمی گذاشت. صدای نوار که بلند شد لبخند کم رنگی بر روی لبانش نقش بست و آهسته آهسته آهنگ را همراه با نوار تکرار کرد. آواز به نقطه وجش نزدیک می شد و خواننده زن صدایش را بالا و بالا تر می برد، ولی سالها مادری مهربان و همسری ایده ال بودن روث را با به چنان گوشه ای از انزوا برده بود که حتی نمی توانست صدایش را بلند کند و همان طور به زیر لب زمزمه کردنش ادامه داد.

شش فوت زیر زمین