یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

ایستوودِ مشکل گشا 2

نفری بعدی در لیست من کلینت ایستوود، بازیگر پرسابقه و کارگردان مطرح این چند سال هالیوود است. ایستوود که عموماً با نگاه انتقادی به محیط اطرافش نگاه می کند، در دوفیلم، نابخشوده (اولین فیلم مهمش) و گرن تورینو (آخرین ساخته او) نگاهی زیبا به زندگی، آرزو ها و خواسته های افراد کهن سال د ارد. قهرمان هر دو داستان به نظر یک نفر است، تنها والت کوالسکیِ گرن تورینو حدود پانزده سال (به میزان تفاوت سال ساخت دو فیلم) از بیل مونیِ نابخشوده پیر تر است. به نظر می رسد که هردو شخصیت برگرفته از خالق خود باشند و از آنجا که هر دوی آنها توسط خود ایستوود نیز اجرا می شوند این احتمال دور از ذهن نیست. هر دو شخصیت انسان هایی هستند که خواهان ایحاد تغییر در جامعه اطراف خود هستند و هر دو موقعیت با گروه شروری در مقابل آنها قرار دارد.
بیل مونی انسانی مسن است که از یک دوره کابوی بودن به زندگی خانوادگی روی می آورد و دوباره به دلیل کاری به غرب وحشی بر می گردد تا بتواند انتقام دختر جوانی را بگیرد. او با اینکه پا به سن گذاشته است ولی هنوز توان دارد، او می تواند با تفنگ وینچستراش وارد کافه شود و کلانتر و تمام افرادش را قبل از اینکه آنها متوجه ماجرا بشوند بکشد. می تواند این کار با آرامشی تمام عیار در اوج عصبانیت اش چنان انجام دهد که بیننده را نیز برروی صندلی میخکوب کند. از طرف دیگر والت کوالسکی انسانی است که در گذشته اش در جنگ شرکت داشته و انسان های زیادی را کشته است و حالا دیگر این قدر پیر شده که خود آماده مرگ است. تنها کافی است تصور کنید که بیل مونی بعد از آن ماجرا پانزده سال پیر شده و آماده مرگ است. وقتی نوبت به کوالسکی می رسد. زمانی که او نیز باید وارد عمل شود و مانعی را از پیش رو بردارد، خود او هم دچار تردید است. بیننده هر لحضه انتظار دارد که او با اسلحه ای که از ابتدای داستان با خود به این طرف و آن طرف می برد وارد کارزار شود و دخل ماجرا را بی آورد. ولی به نظر او زندگی و شرایط اکنون تغییر کرده است. شاید با خود فکر می کند که بعد از گذشت این پانزده سال، دنیا آن طور که فکر می کرده نیست و با یک اسلحه نمی توان چیزی را عوض نمود و یا اینکه با خود فکر می کند دیگر الان توان انجام آن کار را بار دیگر ندارم و دیگر پیر شده ام. شاید هر دو آنها باشد، که من بیشتر گمان می کنم او طرفدار نظریه اول است ولی اگر آدم عاقل باشد هیچ گاه نظریه دوم را نیز از یاد نمی برد. برخورد دینامیک ایستوود با زندگی و درک او از موقعیت فردی و مکان اطرافش او را به سمت راه حل تازه ای سوق می دهد. او این بار تصمیم می گرد که بدون اسلحه وارد آن کافه که یک بار پانزده سال پیش وارد شد بشود و یک بار دیگر به سبک سریع و موثر خود مشکل را حل کند. این بار نیز تا حدودی موفق است او با مرگ خود موجب می شود که دنیا برای ذره ای جای بهتری شود

پ.ن.: گرن تورینو اتومبیلی قدیمی است که کوالسکی پیر آن را سال هاست در گاراژ خانه خود از نظر ها مخفی کرده است. ماشین همچنان جوان است و از شدت نو بودن هنوز برق می زند و زمانی که راننده جوانی آن را می راند، او می تواند همه کاری بکند. به نظر می رسد که ایستوود خود را به مشابه گرن تورینو ماشین قدیمی تازه نفسی می داند که به تازگی به راه افتاده و به این زودی ها هم نمی خواهد بیاستاد و به تمام آنهایی که فکر می کنند او پیر شده اعلام جنگ می کند

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۸

ایستوودِ مشکل گشا 1

در مجموعه محدودِ کتاب هایی که خوانده ام یا فیلم هایی که دیده ام، کمتر اثری را دیده ام که روایت گر دوران کهن سالی باشد. با توجه به آنکه اکثر آنهایی که می نویسند یا فیلم می سازند به روح جوان اعتقاد دارند یا حداقل من اینگونه فکر می کنم ولی به نظر می رسد که در اثرهای آن ها جا برای انسان های پیر با روح جوان پیدا نمی شود. این پدیده به خصوص در مورد آدم هایی که خودشان هم سن و سالی دارند جای تعجب است. از طرفی به دلیل آنکه اکثریت این گونه افراد در جوانی به بدن سازی علاقه ای نداشته اند و زیاد به فکر سلامتی خود نبوده اند، تعداد افرادی که عموماً دوران کهن سالی خود را دیده باشند و یا توانایی کار کردن در این دوران را داشته باشند اندک است. از طرف دیگر از میان همه تعداد کمی که در کهن سالی نیز به فعالیت پرداخته اند، آنهایی که راجع به سن و سال خودشان اثری آفریده باشند نیزاندک هستند.
خاطره ای از شوپنهاور است، که او سعی می کند در دوران پیری برای جلب توجه دختری جوان به او خوشه ای انگور تعارف کند و بعد ها دختر جوان در خاطرات خود از این عمل او به نشانه کاری اشمئزاز آور و نفرت انگیز یاد می کند. به دلایلی نطیر این به نظر می رسد که در بهترین حالت ها افراد بر این عقیده هستند که اگر جوانی و میانسالی خوبی داشته اند، می تواتنند در دوران کهن سالی در گوشه ای نشسته منتظر مرگ شوند و نظرات خود را به صورت پند های اخلاقی و این گونه چیزها به جوان تر ها انتقال دهند و از پیری چیزی نگویند. باید متذکر بشوم که منظور من اثرهایی راجع به مرگ نیست، چزهایی راجع به زندگی است. البته تا حدودی تا آنجا که سن من به من اجازه می دهد می توانم درک کنم که چرا چنین چیزهایی وجود ندارد.

شاید اولین نفری که به یاد میاروم که به طور پیوسته به این قضیه پرداخته است، کوروساوا کارگردان بزرگ ژاپنی باشد که کارهایش به موازات سنش تغییر می کنند. نوشتن از کورساوا در این مجال نمی گنجد ولی فقط همین را بگویم که با همه بزرگی او، فرهنگی که خودکشی در آن امری مقدس است و جشن شکوفه های گیلاس جزء رسوم مهم آن است چندان با سلیقه من سازگار نیست

پ.ن: این چیزی که تصمیم در نوشتنش داشتم زیادی طولانی شد، نوشتن مابقی را به پستی دگر موکول کردم.

پ.پ.ن: کتاب هایی مثل پیرمرد و دریا و یا فیلم هایی مثل بدون او و تیر انداز را می توانم در لیستم قرار دهم ولی اگر کسی چیزی با مشخصاتی که من گفتم می شناسد، خوشحال می شوم به من معرفی کند


جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

چراغ ها را من خاموش می کنم

کلانتر در وسط سالن مشغول تماشای عمل بود. گاه گاهی نیز زیر چشمی نگاهی به پرستار مورد علاقه اش می کرد. ولی پرستار مسافت بسیار زیادی را پیموده بود تا مرد مورد علاقه اش را دوباره ببیند. مرد که در واقع دکتری بود که در حال انجام عمل بود، سالیانی بود که تمام کار و زندگی اش در شهر را رها کرده بود و به این دهکده کوچک آمده بود. در اینجا آدم ها بیشتر تصور می کردند که دکتر لقب اوست تا اینکه شغلش باشد و این چیزی بود که خود او نیز می خواست. ولی امروز کلانتر از او خواسته بود تا زن مجروحی را عمل کند و او با تمام مخالفتی که با این موضوع داشت قبول کرده بود. زمانی که عمل با موفقیت تمام شد، شادی تمام صورت پرستار را پوشاند او این عمل را به عنوان شروع دوباره زندگی دکتر و در نهایت زندگی مشترکشان می دانست. از شادی پرستار کلانتر نیز شاد شد ولی زمانی نگذشته بود که او فهمید این یعنی جدایی ابدی از زن مورد علاقه اش. نبردی در داخل او شروع شد که بزودی نشان هایش در صورت او نیز آشکار شد و او تمایلی به نشان دادن آنها نداشت. پس خود را چند قدم غقب کشید و در تاریکی گوشه رستوران پنهان کرد.

محبوبم کلمانتین

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸

چه می شود کرد، فاصله بسی طولانی است و زمانی که رفیقی با این فاصله زیاد از یک کشور دیگر برایت درد دل می کند تو تنها می توانی از پشت مانیتور کامپیوترت به صفحه گوگل نگاه کنی و برایش گریه کنی

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

و همه چیز با تو آغاز می شود

من فرانسوی بلد نیستم ولی به خاطر این تک آهنگ هم که شده و عزیزی که می شود این آهنگ را برایش خواند، می خوام تا آخر عمرم هم که شده فرانسوی یاد بگیرم





No, nothing at all, I regret nothing at all
Not the good, nor the bad. It is all the same.
No, nothing at all, I have no regrets about anything.
It is paid, wiped away, forgotten.
I am not concerned with the past, with my memories.
I set fire to my pains and pleasures,
I don't need them anymore.
I have wiped away my loves, and my troubles.
Swept them all away.
I am starting again from zero.

No, nothing at all, I have no regrets
Because from today, my life, my happiness, everything,
Starts with you!

پ.ن.: دیدن خود ادیث پیاف در حال خواند این آهنگ هم خالی از لطف نیست

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸

آدم های عجیب

هر دو به سینما عشق می ورزیم و درهر لحظه از روز آماده دیدن هر نوع فیلم هستیم. اما او تاریخ سینما را با کمترین جزئیاتش می شناسد، کارگردان ها و هنر پیشه ها را به خاطر دارد. حتی قدیم ترها را که مدت هاست فراموش شده و رفته اند و حاضر است برای یافتن فیلم های بسیار قدیمی صامت که در آنها حتی برای چند لحظه هنرپیشه محبوب دورترین خاطرات کودکیش ظاهر می شود در دورترین نقطه حومه شهر راه برود.


داستان او و من از کتاب فضیلت های ناچیز نوشته ناتالیا گینز بور ترجمه محسن ابراهیم

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۸

دوستِ دوستِ دوستِ.....

دوستی یک از چیزهای زیادی که همیشه برای نویسنده مورد سوالبوده است و چند صباحی است که ذهن او را بیشتر مورد توجه قرار داده است. نویسنده هنوز از درک اینکه چگونه امکان دارد با یکی از دو ستان ِ دوست اش دو ست بشود و این دوستی از دوستی اولیه پیشی بگیرد عاجز است. با توجه به اینکه نویسنده این سطور 5 سال پیش با دوست یک از دوستانش آشنا شده و یک سال بعد هم با او ازدواج کرده و اکنون که این سطرها را می نویسد، آن دو چهارمین سال زندگی بسیار زیبای خودشان را چند وقتی است که شروع کرده اند، همچنان از درک این ماجرا عاجز است.
با توجه به اینکه این اتفاق در عرصه های دیگر هم برای نویسنده افتاده است و او هر از چند گاهی با دوستانِ دوستانش آشنا می شود و سلام وعلیکی پیدا می کنند و برخی از این دوستان جدید به حلقه دوستان نزدیک نویسنده وارد می شوند. ولی هر گاه نویسنده به این ماحرا از ابتدا نگاه می کند دچار سردرگمی های عجیب می شود و احساس می کند این یکی از عجیب ترین و غیر ممکن ترین کارهای عالم است.

پ.ن.: لازم به ذکر است که بگویم، نویسنده به دلیل مشکلات اخیری که در سلامتی اش وارد شده دارای هوش و حواس کامل نمی باشد و ممکن است تمام این نوشته ها را در یک فضای وهم آلود به اسم اینترنت نگاشته باشد.

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸

ناموس

رسول پرویزی در کتاب شلوارهای وصله دار می گوید: راستی خدا آدم راسگ بکند و برادر کوچک خانه نکند

من هم می گویم: راستی خدا آدم راسگ بکند ولی ناموس کسی نکند

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

در یک شب اتفاق افتاد

حالا فاصله مان بیشتر از بیست کیلومتر است، چند تا ایالاتی است. هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم، با خودم می گویم تلفنی امروز به او بزنم ببینم اوضاع در چه حال است، بعد شب می بینم که زمان گذشته و من هنوز تلفن نزده ام. با خودم می گویم عیب ندارد فردا، فردا حتماً روز بهتری است برای این کار. سه ماه که از آخرین تماس مان به همین منوال می گذرد، دیگر تصمیم جدی می گیرم که حتماً تلفن بزنم، به خاطر همان یک شب هم که باشد باید این کار را بکنم. این تصمیم جدیِ من، حداقل یک هفته و در نهایت یک ماه طول می کشد تا به مرحله عمل وارد شود. بعد که تلفن می زنم، و از آن طرف خط صدای بوق به گوش می رسد. به خودم می گویم خدا کند برندارد، خدا کند برندارد.... و بعد زود قطع می کنم. به خودم می گویم مرد حسابی آخر این چه کاری است که می کنی، می خواهی خودت رو اذیت کنی و بعد دوباره شروع می کنم به تلفن زدن و اگه این دفعه هم برندارد باز همین کار رو انجام می دهم پس همان بهتر که زود بردارد تا شب نشده است بردارد این تلفن لعنتی را.

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

عموی قاسم

یوسف پشتش به در بود که سرباز وارد شد و سلام نظامی داد. یوسف گفت آزاد، سرباز گفت قربان عموم رو که بهتون گفته بودم آوردم. یوسف گفت بگو بیاد تو. مردی میانسال از درگاه در وارد شد و سلام کرد. قامت یوسف هنوز پشت به در بود، ولی برای شناختن مرد، دیدن او لازم نبود همان سلام کافی بود. چرخید و به صاحب صدا نگاه کرد. زلزه ای به شدت بیست سال اکه ز زمان شنیدن صدای مرد شروع شده بود، تمام بدن او را می لرزاند. ولی یوسف گرگ باران دیده بود، بیدی نبود که به این چیزها به لرزد، تنها اثر آن زلزله مهیب لرزشش خفیفی در زیر چشم چپش بود. بعد با آن صدای تکیده اش گفت، عموی قاسم تویی

دوئل


حالم از هرچی آدمی که غر می زنه به هم می خوره

مخصوصاً نزدیک انتخابات که می شه

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۸

گیره

آدم هایی هستند که اینقدر آزادند که دیگر به سختی می شود آنها را بر روی زمین نگه داشت. تمام بندهای خود را از دین، جامعه، خانواده، کار و هزار تا چیز دیگر بریده اندو در حالت بی وزنی به سر می برند. برای بیشتر افراد این دسته رفتن به آسمان کار دل چسبی است ولی ادامه دادن آن هراسناک است. آنها به دنبال چیزی هستند که خود را با آن به زمین برگردانند و در آنجا نگه دارند.
آدم های دیگری نیز هستند که در داخلِ گیره زندگی می کنند. از تمام جهاتی که انسان های دسته قبل رها هستند، نه تنها آزاد نیستند بلکه در فشار قرار دارند و حتی به سختی نفس می کشند. این دسته آدم ها دائماً به فکر پرواز در آسمان هستند و به زندگی آدم های دسته قبل حسرت می خورند.

حالا شما همش برو پیش دسته دومی ها، گلوت رو پاره کن بگو زندگی اون دسته اولی ها به درد نمی خوره و آدم باید یک جای معقولی روی زمین زندگی کنه بدون فشار. کیه که قبول کنه

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۸

درستایش سکوت یا چگونه اولیس به سولاریس رفت

استنلی کوبریک 2001 یک ادیسه فضایی را در سال 1968 ساخت و تارکوفسکی جواب آن را در سال 1972 با ساخت سولاریس داد. تفاوت نوع نگاه دو کارگردان به موضوع آینده و تنهایی انسان در محاصره تکنولوژی ناشی از طرز تفکر آنها است، که از مکتب های غربی و شرقی فلسلفه سرچشمه می گیرد.

کوبریک برای نشان دادن تنهایی انسان در آینده از سه مولفه اصلی کمک گرفته است:1- ازبین رفتن اعتماد میان انسان و جایگزین شدن آن با رابطه و اعتماد میان انسان و کامپیوتر. 2- نماهای باز متمرکز بر یک شی گوچک در مرکز تصویر. دو نمونه بارز از این نما ها، تصویر عبور فضاپیما در فضا تاریک و تصویر انتهایی فیلم که یک تخت خواب دو نفره بزرگ را در یک اتاق خالی نشان می دهد. 3- عنصر سوم که تکمیل کننده عنصر قبل است، اصوات است. به گفته خود کوبریک در کل مدت زمان 142 دقیقه فیلم تنها 12 دقیقه دیالوگ وجود دارد و بقیه تصاویر با موسیقی پوشیده شده است. موسیقی کلاسیکی که تصاویر با نمای باز را همراهی می کند

جوابیه تارکوفسکی به کوبریک چهار سال به طول انجامید و او هوشمندانه از دو عنصر فیلم کوبریک در فیلم خود بهره جست تا بتواند جوابی در خور شان او ارائه کند. طبیعتاً با توجه به ماهیت فیلم، سولاریس از تعداد نماهای باز کمتر و دیالوگ بیشتر برخوردار بود.
در سولاریس با دنیای تکنولوژیکی بعد از فیلم کوبریک طرف هستیم، یعنی در زمانی که انسان ها در محاصره تکنولوژی به انزوا رسیده اند و دیگر تحمل بازگشت از آن را ندارند. تا آنجا که یکی از شخصیت های داستان به دلیل اینکه تحمل بازگشت به زمانی که در آن رویاها و افرادی بوده اند که دوست می داشته را ندارد، خود را می کشد.

شخصیت اصلی داستان نیز تا آنجا که می تواند در برابر این تغییرات ایستادگی می کند. ولی حرکت های مواج آن اقیانوس مرموز سطح سولاریس که باعث بوجود آمدن تمام آن داستان است. آن اقیانوس که همانند روح انسان همیشه در حال تکاپو است، باعث می شود که اور ا به حرکت درآورد و ذهن خسته و تنهای مرد را دوباره به جاهایی دور برگرداند. به آنجا که او بتواند از تنهاییش دوباره بگذرد، دیوار اطراف خود را فرو ریزد و زندگی در یک خانه کوچک در کنار همسرش را دوباره تجربه کند. همان گونه که کیرکگور در ترس و لرز می گوید.

در انتهای آن راه پر خطر، راهی که تقریباً از انتهای فیلم کوبریک شروع می شود، مرد در میان آن اقیانوس مواج در یک جزیره بسیار کوچک با زنی که دوست می دارد در کنار خانه ای در آرامش دیده می شود. روح ناآرام او به برکت آرامشی که در مرکز آن قرار دارد در حال آرام شدن است و او را به سمت سکوتی پایدار سوق می دهد.

پ.ن: یاد شروع کتاب خانواده من وبقیه حیوانات افتادم مادر من به چنان نیرواناییی رسیده بود که دیگر هیچ ماجرایی در خانه ما موجب برهم زدن آرامش او نمی شد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

چند حرفی

زمانی که نوجوان بودم. آن زمان که هنوز می شد گاهی اوقات فیلم های سینمایی بعد ظهر جمعه شبکه یک سیما را تماشا کرد. آن زمانی که شروع موسیقی بلید رانر بر روی تفسیر سیاسی هفته یعنی آغازِ پایان خوب جمعه ها و شروع نگرانی های شنبه صبح. فیلیمی دیدم که نام و موضوع کلی فیلم را نمی توانم به یاد بیاورم. فیلم مربوط به سینمای انگلستان بود و داستان یک دهکده انگلیسی را در اوایل قرن بیستم روایت می کرد. در جایی از فیلم قرار بود که یک نماینده از آن دهکده برای جایی انتخاب شود. مطابق معمول تمام این فیلم ها، یک نماینده پول دار و رانت خوار بود (البته نه در این ابعاد که من گفتم) و دیگری یک شخصیت خوب، خوش قلب و البته فقیر بود. آدم های دهکده، مردم بی سوادی بودند که حتی نمی توانستند در هنگام رای گیری اسم نامزدشان را بر روی کاغذ بنویسند و تنها با علامت زدن تعداد حروف اسم نامزد خود بر روی کاغذ نشان می دادند که به چه کسی رای داده اند. در هنگام رای گیری هم تعدادی آدم از هر دو گروه ایستاده بودند و داد می زدند، سه حرفیه به اون سه حرفیه رای بدید، اون یکی ها هم می گفتند نه به اون چهار حرفیه رای بدید.

پ.ن.: نمی دانم چرا در آن زمان این فیلم در ذهن من ماند، ولی سال های زیادی است که می دانم برای چه به یاد دارمش.



یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۸

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

قصه های بی حوصله


چه حالی دارد آن زمانی که صبح زود، آخر شب، وسطِ روز، دم غروب و یا بعد الظهر شال و کلاه می کنم، کتانی و یا کفش می پوشم و می زنم بیرون از خانه. شروع می کنم به راه رفتن در خیابان، گوشی ها را از درون گوشم در می آورم و می گذارم صدای زندگی مردم از درونم عبور کند و خود را از زندگی پر و خالی می کنم. آنها را ببینم که از کنارم رد می شوند و با هم دیگر صحبت می کنند. تهران را برای همین بسیار دوست داشتم. مردمش دیگر خیلی با صفا نبودند ولی هنوز در میان شان بودند تک و توکی. می رفتم داخل یک بقالی یک شیرقهوه می خریدم می خوردم و صفایی می کردم. بعد به فروشتنده می گفتم که آقا می بخشید برنج طارم دم سیاه استخوانی دارید، فروشنده هم یک فکری می کرد و می گفت دم سیاه نه ولی استخوانی خوب داریم مال پارسال است. من هم با خونسری نگاهی می کردم و می گفتم پس بی زحمت یک کیک درنا بدید.

ولی اینجا در این طرف دنیا در 95% شهر ها نمی توان این کارها را کرد، اینجا تنها چیزی که می بینی ماشین و خانه است و تنها صدایی که می شنوی صدای حرکت ماشین و پارس سگ ها از پشت حصار خانه است. دیگر نه از بقالی خبری هست نه از برنج و این حرف ها (شیر قهوه را هم که قبلاً گفته ام). ولی خوب این قدر ها هم بد نیست، عوضش دیوار خانه ها کوتاه است، آدم احساس اسیری نمی کند و صدای باد در بین برگ ها فراوان به گوش می رسد. راه هم که هست و تا هرجایی که راه باشد می شود پیاده رفت و زندگی کرد. راه می روم و به زبان خودم شعر می خوانم و فحش می دهم، گاهی اوقات هم مردمی می بینم که به زبانی که من نمی فهمم چیزهایی می گویند. شاید آنها هم دارند فحش می دهند نمی دانم.

قدیم تر ها که بود، آن موقع که در خوابگاه بودم. آن موقع که به دهات ما هنوز تکنولوژی تلفن همراه نرسیده بود. صبح که از خوابگاه خارج می شدم، تا شب مگر معجزه ای اتفاق می افتاد که کسی می تواتنست پیدایم کند. مگر اینکه دنبالم تمام روز می گشت. می توانستم صبح بروم بیرون بدون اینکه به کسی بگویم کجا می روم کسی هم نگرانم نمی شد. اگر هم می شد کاری از دست کسی بر نمی آمد.

از وقتی تکنولوژی پیشرفت کرد دیگر به این راحتی ها نیست. جواب دادن و جواب ندادن هر دو موجب دردسر است. دیگر نمی شود به راحتی به این سفرهای کوچک رفت. گاهی اوقات به خودم می گویم، تلفن و اینترنت و این قبیل چیزها را می گذارم خانه می روم بیرون سفری می کنم برای خودم در تنهایی، ملت زنگ می زنند، پیغام می فرستند، نگران می شوند، می فهمم دوستم دارند، خوشحال می شوم بعد هم همه مشکلات زندگی حل می شود . ولی می دانم که با این چیزها مشکلات من حل نمی شود، می دانم کسی هست که تلفن می زند، پیغام می گذارد و نگران می شود. این چیزها را می خواند ناراحت می شود برای دیگران هم که این تنها یک اتفاق ساده است.

این را سال ها پیش سهراب شهید ثالث گفت. چقدر الان دلم برایش تنگ شد. حق دارد که تنها به خاطر بودنش چیزی راجبش بنویسم، ولی پیش از آن باید بار دیگر طبیعت بی جان را ببینم که دلم برای آن هم بسیار تنگ شده است. ولی الان زمان دیدن طبیعت بی جان نیست، توانایی دیدن دوباره آن را ندارم پس به احتمال زیاد چیزی هم به زودی راجع به شهبد ثالث نمی نویسم. کاش حداقل در غربت یا مصائب یک عاشق را می توانستم ببینم.

نمی دانم شاید این ها هم جزء مشکلاتم باشند، نمی دانم.
بگذریم از همه این ها، همچنان که زمین خدا هست، من هم می توانم راه بروم و می روم تا ببینم چه می شود

پ.ن.: الان دلم برای فارست گامپ هم تنگ شد


جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

روی شما حساب می کنم رییس

برادر بزرگ به او ماموریت داده بود که نظر یکی از گروه های رقیب را برای همکاری جلب کند، ولی او موفق نشده بود و حالا داشت شرمنده به سمت ماشین بر می گشت. همراهش قبل از او به ماشین رسید و خبر را داده بود. برادر بزرگ مطابق معمول چیزی نگفت و سکوت کرد ولی مرد تحمل دیدن نگاه سنگین او را نداشت. به بقیه گفت که بروند و خودش دوباره به سمت محل جلسه برگشت

به محض اینکه دوباره جلوی رییس گروه مقابل نشست، رییس بهش گفت که برای چی دوباره اونجا اومده و بهتره که بره و گورش رو گم کنه. مرد چند دقیقه ای سکوت کرد و ناگهان گفت حاظره جونش رو به خاطر برادر بزرگتر بده تا اونها متوجه بشوند که تصمیم برادر بزرگتر تصمیم درستیه و باور کنند که این کار به نفع همه است. رییس اسلحه کمری رو از مرد کنار دستی اش گرفتت و روی میز گذاشت و گفت شروع کن. مرد بی درنگ اسلحه را برداشت و به سمت شقیقه خود نشانه گرفت و به آرامی گفت رییس من روی شما حساب می کنم و بعد ماشه را کشید

برادر

پ.ن: این یکی از بی نظیر ترین نمونه های وفاداری به یک فرد در تاریخ سینماست . البته از این نمونه ها در سینمای آسیای شرق به خصوص در سینمای ژاپن کم نیست ولی نمونه های مدرن مثل این کمیابِ


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸

شکلاتی از آن خود

حدود و ماه پیش، یک دوست برایم یک بسته شکلات داو تلخ خرید و مرا مجبور کرده که بروم و دوبسته دیگر نیز برای خودم بخرم. نه اینکه شکلات ها چیز بسیار فوق العاده ای باشند. آنها شکلات های بسیار خوشمزه ای هستند ولی دلیلی که من را وادار به خرید آنها کرده، پیغامی هست که داو در هرکدام از این شکلات ها گذاشته است. یک چیزی شبیه فال حافظ است، با این تفاوت که هیچ کس در آنها حال شما را نمی گیرد. کلاً پر از پیغام هایی است که روح آدم را شاد می کند. برخی راجع به زندگی و برخی راجع به زندگی با شکلات.
دکتر برایم ممنوع کرده که زیاد شکلات بخورم، ولی به هر حال سعی می کنم یک ذره زیر آبی بروم و روزی یک دوتا به خودم جایزه بدهم. هر دفعه که می خواهم این شکلات ها را باز می کنم با کلی علاقه بررسی می کنم ببینم چه پیغامی دارد، گاهی اوقات واقعاً به کارم می آید.

نتیجه اخلاقی: بروید و از این شکلات ها بخرید و حالی بکنید و خوشحال باشید

پ.ن. : دو نکته منفی در باب این نتیجه و نصیحت اخلاقی وجود داره که اول دومی رو می گم:
2. آگر آدم زیاد شکلات بخوره که خوشحال بشه دیگه حالش از هر چی شکلات بعد از مدتی به هم می خوره تازه اون موقع دیگه شاد هم نیست
1. اگر قرار بود که آدم با خوردن شکلات خوشحال بشه و دیگه مشکلی نداشته باشه، کارکنان شرکت های شکلات سازی جزء خوشبخت ترین آدم های دنیا بودند
3. این جزء نکات نیست همین طوری گذاشتم، من این ها رو گفتم دیگه خودت می دونی

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸

سه پرده بسیار کوتاه از یک زندگی

حدود یکی دو ماهی است که جهان اطرافم جور عجیبی با من برخورد می کند. مثل این است که همه می خواهند جواب سوال های ذهنی نپرسیده من را بدهند. به طور مثال نشسته ام و یک سریال فاقد هر گونه ارزش (از نظر خودم) را در زمان شام می بینم، که یک دفعه بازیگر نقش فرعی داستان شروع می کند به سیاه لشکری که آن اطراف در حال حرکت است یک چیزی می گوید که انگار دارد توی صورت من می گوید و ادامه می دهد که مگه همین رو نمی خواستی بپرسی، خوب بیا این هم جوابت. یا می روم وبلاگ کسی را می خوانم و می بینم یک چیزی نوشته انگار برای من. حالا ممکن است موافق نظر من باشد یا مخالف، این ها برایم این قدر مهم نیست، مهم این جهان پیرامون است. یادم است که چند سال پیش هم یک تجربه مشابهی داشتم. حالا بگذریم. می خواهم یکی از همین اتفاقاتی را که اخیراً برایم اتفاق افتاده در یک نمایش سه پرده ای تعریف کنم.

پرده اول: نمای داخلی، اتاق من، شنبه ساعت 9 شب.
من روی صندلی جلو میز کارم نشسته ام و دارم صغحات مختلف اینترنت را بالا و پایین می کنم. در واقع دارم فکر می کنم. دوربین در بالای سر من در گوشه اتاق قرار دارد و من را از پشت سر می بینید، بیشتر تمرکز روی کامپیوتر و فعالیت من با آن است. تازه 2 قسمت جدید از سریال هاوس را دیده ام و می خواهم چیزی بنویسم. ولی نه راجع به آنها راجع به قسمتی دیگر که چند روز پیش به طور اتفاقی دیدم. از کامپیوترم صداهای عجیب و غریب مثل این فیلم های پلیسی شنیده نمی شود، تنها نغمه آرام موسیقی نگاه خیره اولیس ساخته النی کاریندرو به گوش می رسد. بالاخره تصمیم خود را می گیرم، کامپیوتر را از روی میز بر می دارم، روی پاهایم می گذارم و به حالتی معلق بر روی صندلی ام شروع به نوشتن متن زیر می کنم:
ویلسون با عصبانیت خود را به پشت بام می رساند و هاوس را بر روی لبه دیوار می بیند. هنوز کاملاً وارد نشده است که دعوا را شروع می کند. بحث ها این دو چیز جدیدی نیست، آن دو تنها دوست همدگیر هستند و همیشنه از این ماجراها با هم دارد. ناگهان ویلسون می گوید، تو از اون موجودی که توی توِ خوشت نمی یاد ولی نمی خوای که عوضش کنی. یادت باشه که با اذیت کردن خودت چیزی رو عوض نمی کنی، فقط خودت رو اذیت می کنی.

پرده دوم: نمای داخلی همان اتاق من، یکشنبه ساعت 3 بعدظهر
دوربین تصویر مرا که بر روی تخت خوابیده ام می گیرد و آرام آرام به سمت من نزدیک می شود و سعی می کند محاوره من با کامپیوترم را به صورت یک مکالمه دو نفره ثبت کند. در واقع من دارم با دوستی از راه دور صحبت می کنم که دوستم بحث را به این گفته میگل د اونامونو می رساند:
"چارهٔ رنج، در تن دادن به نا آگاهی نیست؛ در آگاه‌تر شدن و بیشتر رنج کشیدن است. مرارت رنج تنها با بیشتر رنج کشیدن و والاتر کشیدن چاره می‌شود. جریحه روح را نباید تخدیر کرد؛ باید بر آن سرکه و نمک پاشید زیرا وقتی که بخوابی و احساس رنج نکنی دگر وجود نداری. آنچه مهم است وجود داشتن و زنده بودن است. در برابر ابولهول هول‌انگیز درد، چشمانت را مبند بلکه در چشمانش خیره شو و بگذار تو را در کام فرو برد و با صد هزار دندان زهربار بجود و ببلعد. آنگاه پس از آنکه بلعیده شدی، شیرینی طعم رنج را خواهی دانست."

پرده سوم: مکان نا معلوم، دوشنبه ساعت 9 شب
دوربین تصاویر دستانی را نشان می دهد که بر روی صفحه کلید کامپیوتر در حالت نوشتن چیزی هستند. معلوم هست که فرد هنوز نتوانسته به خوبی نوشته اش را بنویسد، زیرا در حین نوشتن مدام دکمه پاک کن را فشار می دهد و شروع به نوشتن از ابتدا می کند. دوربین بالا می رود و نما باز می شود و من را که در حال تلاش برای نتیجه گیری از دو پرده قبل هستم تا ببینم واقعاً این جهان اطرافم از جانم چه می خواهد، در کنج کمد دیواری اتاق خودم نشان می دهد. صدای ذهنی من بر روی تصویر بیان کننده نتیجه ای است که مشغول نوشتن آن هستم:
در نگاه اول می شود گفت که نظر سریال هاوس برای عوام و نظر میگل د اونامونو برای خواص است. ولی نکته ای که اینجا وجود داره این است که چه کسی خاص و چه کسی عام است و چگونه این گونه چیزها را از هم جدا می کنیم. به نظر من حرف بهتری که می شود گفت این است که، درد و رنج واقعاً یکی از راه هایی است که می تواند آدم را به رستگاری برساند ولی راه پر خطری است و انسان نباید فراموش کند که درد و رنج هدف نیست و چیزی با درد و رنج الکی درست نمی شود، به قول ویلسون فقط خودش را اذیت می کند، بلکه درد و رنج وسیله است و نباید هدف اصلی در این راه از بین برود و فراموش شود

پ.ن: فردا کسی نیاد گیر بده که این فیلم نامه است و فیلم نامه پرده نداره و صحنه داره، دوست داشتم این طوری بنویسم

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

آن مرد در باران رفت

می خواستم چیز دیگری بنویسم، ولی از دیشب که این نوشته را خوانده ام آرام ندارم. دلم یک دفعه خواست همه آن حال و هوا را. همه آن بزرگتر ها را که یکی یکی دارند روی دوش می روند و کسی بهشان دیگر اهمیت نمی دهد. همه آنهایی که نفس شان حق است و ما دیگر کم تر می بینم از آنها.
کسی دیگر نمی نشیند تا باهشان دو کلمه حرف یزند. چون همه عادت کرد ایم به اینترت . ولی بزرگترها که اینترنت ندارند، حتی شاید ندانند چیست ولی چیزهای خوب زیادی دارند. دلم خواست به خدا

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸

بریم رفقا

مرد زن را که مشغول نوازش کردن او بود به کناری راند و شروع به لباس پوشیدن کرد. با هر دکمه ای که از پیراهنش می بست در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر می شد. پرده در را کنار زد و دو برادر را دید که با دو زن در حال عشق بازی بودند. برادرها نگاهی به او کردند و او گفت برویم. برادرها به سمت همه دیگر نگاهی کردند، انها نیز منتظر تصمیم مرد بودند. لبخندی صورت هایشان را از شادی پوشاند و یکی شان رو به مرد کرد و گفت چرا که نه. هر سه از در گاه خانه گلی قدیمی خارج شدند، نفر چهارم بر روی خاک نشسته بود و داشت تکه چوبی را از روی بی هدفی خراش می داد. مرد نگاهی به او کرد و برق شادی در چشمان نفر چهارم شعله کشید. از روی خاک بلند شد، تلاش کرد تا گرد و خاک را از لباس های خود پاک کند و همراه سه نفر دیگر به راه افتاد. حالا همه می دانستند که کجا می روند. می رفتند که بمیرند.

این گروه خشن

پ.ن.: خدا رحمت کنه روح مرحوم پکین پا رو، اگه در صحنه اول ویلیام هولدن چیزی هم نمی گفت، تنها نگاهش کافی بود تا به دو تا برادر نشون بده که اون چه تصمیمی داره. ولی به محض اینکه اون دو تا کلمه از دهانش خارج می شه، چنان ابهتی به اون می ده که همه چیز شروع به لرزیدن می کنه


جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸

کلاس آمار

اگر نتوانید یک چیزی را در دو بعد به نتیجه برسانید نمی توانید آن را در ده بعد انجام دهید

این حرفی بود که چند روز پیش استاد درس آمار که برای ترم تابستان گرفته ام سر کلاس گفت، مدت زمانی به جمله ای که گفت فکر کردم و ولی نتوانستم تصمیم بگیرم که درست است یا نه، به نظرم درست می آمد ولی مطمئن نبودم.

کلاس آمار بسیار ساده و معمولی با مفاهیم ساده و بنیادی شروع شد. تعداد دانشجوهای دکتری که در زندگی شان از عمل جمع در ریاضیات فراتر نرفته اند، در کلاس کم نیست و برای من که قبلاً یک درس چند واحدی آمار کاربردی گذرانده ام و چند ترم هم این درس را درس داده بودم، به نظر مشکل نمی آمد. ولی این درس را گرفتم تا بتوانم زیر بناهای آن را بار دیگر مرور کنم. به نظرم هنوز آنجا ها یک سری مشکلاتی دارم. که بعد از این مدت زیاد آشنایی با آمار حالا می توانم آنها را بهتر بشناسم و شاید رفع کنم. به نظرم پایه ها همیشه مهم هستند نباید آنها را در لای دستمال لب طاقچه نگه داشت باید هر چند وقت یک بار یک سری بهشان زد که یک وقت بوی ماندگی نگرفته باشند

نمی دانم چه می شود هنوز هفته اول کلاس است

پ.ن.: استاد آمار چیز دیگری هم گفت، گفت مادرش فکر می کنه چون اون دکترای آمار داره اطلاعات و اعداد و ارقام مربوط به همه چیز رو بلده و می دونه

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

تصاویر دوست داشتنیِ دورانداختنی 2

همه آن مقدمه رابرای این گفتم، که بگویم من هم مانند بسیاری آدم های دیگر یک کوله بار از رویا، ایده ، تصویر و این چیزها دارم. شاید بسیاری از آنها مال من نباشند (هیچ وقت احساس نکردم آدم خلاقی هستم) ولی بسیاری از آنها تعریف من را به همراه خودشان یدک می کشند.

برای اینکه نمی خواهم اگر روزی خدای نکرده خواستم چیزی بنویسم یا بسازم، همش عقده این را داشته باشم که وای مثلاً فلان صحنه که قبلاً راجع بهش ساعت ها فکر کرده بودم، چه چیز محشری است و اگر در کار من باشد دیگر تمام هنر دنیا همه با هم جمع می شود در آنجا. و نمی خواهم که مدام خودم را در قید بند چیزهایی که با من این همه سال ها آمده اند بکنم، سعی می کنم از آنها استفاده کنم. تعدای شان را اینجا بنویسم، به کسی بگویم یا بندازم سطل زباله. نه اینکه انها چیزهای بدی باشند، من فقط نمی خواهم خودم را مجبور کنم از چیزی که روزی به نظرم ایده خوب و ارزش مندی بوده به هر قیمتی استفاده کنم، خوب اگر جای خودش را پیدا کرد و درست استفاده شد که چه بهتر.

البته انجام دادن این کار در سینما و ادبیات شاید تا اندازه ای راحت باشد، ولی من همیشه می ترسم که در زندگی نتوانم این کار را بکنم. همه ما بالاخره یک سری عقایدی داریم، درست و غلطش خیلی اینجا برام مهم نیست، که در زندگی واقعی نمی شه ازشون استفاده کرد. داخل زندگی واقعی آدم های دیگه ای هم هستند و ما بالاخره با اونها در حال ارتباطیم.اگر خیلی آدم خوبی باشیم می فهمیم که گاهی اوقات کارهای اشتباهی انجام می دیم، اگر آدم بهتری باشیم از انجام دادنشون ناراحت می شیم و اگر از اون هم بهتر باشیم سعی می کنیم دیگه انجام ندیم. باید یاد بگیریم که بتونِم گاهی اوقات از این عقایدی که خودمون رو درونشون محصور کردیم بگذریم.
نکته ای که اینجا مهمه اینه که، شاید بشه توی ادبیات یک قطعه رو به عنوان یک داستان کوتاه یا یک پست در وبلاگ نوشت و ازش منصرف شد و دیگه یک رمان ده جلدی رو به خاطرش خراب نکرد ولی تو زندگی خیلی کار مشکل تره، چون فرصت مصرف ایده ها خیلی زیاد نیست و بعضی ایده ها هم بهتره هیچ وقت مصرف نشوند.

پ.ن: این بحث رو می شه راجع به همه چیز انجام داد، یک نمونه بسیار خوبش در رابطه با کارهای علمی رو می تونید اینجا بخونید.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

دوقلوها

دوست داشتم یک برادر دوقلو داشتم، زمانی که من همه کارها را می کردم، میزانسن را تنظیم، بازیگرها را انتخاب و دیگر چیزها را انجام داده بودم و زمان آن رسیده بود که برای فیلم برداری به سر صحنه برویم، جای من به سر صحنه می رفت.

این رو یک جایی یک زمانی آلفرد هیچکاک گفته


پ.ن.: منم یکی می خوام

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۸

تصاویر دوست داشتنیِ دورانداختنی 1

داشتم برای بار چندم فیلم حکم رو تماشا می کردم که تلفن زنگ زد، ساناز بود. بعد از صحبت های معمولی بحث کشید به فیلم و ساناز از من پرسید که چرا دارم این فیلم رو برای بار چندم می بینم (ساناز از این فیلم بدش می یاد یا خوشش نمی یاد). همین طور که داشتم ذهنم رو جمع می کردن تا دلیل واقعی این کار رو پیدا کنم، فکرم رفت به چندین سال پیش در سال های اولیه دانشگاه. توی یک جلسه نقد فیلم با حضور یک منتقد و یک سری دانشجو.
منتقد گفت، توی سینما ما یک سری جوانهایی هستند که ایده های زیادی دارند ولی خودشون رو ملزم به آموزش و یاد گیری نکردند و با همون ایده ها همچنان دارند جلو می روند. می گفت چون در یک سال هایی هیچ کسی در سینمای ایران نبوده و کلاً سینمای ایران درابتذال به سر می برده. این جوان ها با کمک یک سری منتقد که به خودشون گفته بودن کاچی بعد از هیچی، کارشون رو جلو برده بودند و هنوز هم همچنان سعی می کنند کار خودشون رو به همون شیوه انجام بدند.
نکته جالبش اینه که از همون اول کارهایی که ساختند خوب نبوده فقط متفاوت بوده و بوهای جدید ازش می اومده ولی خوب هر آدم عاقلی می دونه که اولین کار لزوماً نباید بهترین کار باشه. اما به دلیل تبلیغات زیاد منتقد ها روی کار، گرفته بود. ولی اونها به جای اینکه کارشون رو با آموزش بهتر کنند، همونجا موندند و تلاش کردن که با قدرت ایده جلو برند.
توی سینما تا اونجایی که من می دونم، تنها کسایی که تونستند این کار بکنند، سورئالیست ها بودند.
بارزترین نمونه این آدم ها در سینمای ایران، اقای مسعود کیمیایی است. توی یک فیلم مستند که امیر قادری به مناسبت بیستمین سال تولید سرب ساخته بود، خود کیمیایی می گفت که او عاشق صحنه است، یک سری صحنه هایی رو دوست داره که بسازه و یک سری ایده هم داره و فقط همین. حالا بسم الله، دوربین رو بذار وسط و فیلم رو شروع کن. شاید بشه یکی، دو تا اصلاً ده تا فیلم با این ایده ساخت ولی فایده ای نداره آخرش که چی.
همه اینها من رو رسوند به این نکته که من هم برای این حکم رو می دیدم که صحنه هاش رو دوست داشتم. حالا اینکه حکم می تونست فیلم خوبی بشه و جریانی در سینما راه بندازه و واقعاً کیمایی رو به درجه بالایی در سینما برگدونه اون خودش یک بحث دیگه است ولی چیزی که الان می شه گفت اینه که حکم سینما نیست، اسمش یک چیزیه دیگه است.

پ.ن.: همه اینها یی که گفتم مقدمه بود، دیدم طولانی شد گفتم حرف اصلی ام رو یک روز دیگه می زنم.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸

بازگشت

امروز بعد از دوهفته تعطیلات در بهترین جای دنیا به خونه برگشتم. خونه رو هنوز کامل ندیدم ولی الان توی اتاق خودم نشستم. دلم براش تنگ شده بود. همه چیز مرتبه همون طور که ترکش کرده بودم ولی حس خوبی ندارم، یک چیزی شبیه این موسیقی، حس خودم رو درک می کنم ولی به خودم می گم زندگی در پیش روست و فردا یک روز خوب دیگه است. این بدترین قسمت ماجراست، چون می دونم که در این زندگی در پیش رو نیز این حس با منه، فردا و پس فردا و بعد از اون.

قبل از اینکه برم فرودگاه داشتم با یک دوست عزیزی حرف می زدم. بهم گفت دو تا جیمز جویس نمی تونند بدون همدیگه زندگی کنند، منم در حالی که سعی می کردم خودم را کنترل کنم، گفتم آره

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

قاضی و جلادش

ساعت یک ربع از هفت گذشته بود که مرد به کافه رسید. با زن راس ساعت هفت قرار داشت ولی هیچوقت ارزش زیادی برای وقت قائل نبود و از اینکه دیر رسیده بود ناراحت نبود تنها از این می ترسید که زن پیش از او رسیده باشد. نگاهی سر سری به داخل کافه انداخت ولی زن را پیدا نکرد، بعد شروع کردن دقیق تر نگاه کردن، نه خبری از زن نبود. یک میز خالی پیدا کرد و بر روی صندلی کنار آن نشست و سفارش یک قهوه داد. چند دقیقه ای که گذشت، فکرهایش به سراغش آمدند. با خود گفت زنی مثل او حتماً ساعت هفت به کافه آمده و چون مرا ندیده ساعت هفت و یک دقیقه کافه را ترک کرده. بعد دوباره گفت، زنی مثل او از داخل کافه رد شده و من را ندیده و رفته است. زنی مثل او ...، ناگهان به خود گفت واقعاً او چگونه زنی است و برای اولین بار راجع به این موضوع شروع به فکر کردن کرد

ژول و ژیم

پ.ن.: این را این جا نوشتم که یادم باشد کمتر آدم ها را قضاوت کنم و اگر خواستم این کار را بکنم حداقل در اولین برخوردی که با هم داشتیم این کار را نکنم. می دانم که کار سختی است ولی تلاش می کنم که بتوانم

پ.پ.ن: داشتم راجع به این موضوع با ساناز صحبت می کردم که او صحبت حضرت مسیح را برایم گفت که قضاوت نکنید تا بر شما قضاوت نشود



شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

خیابان های دوست داشتنی 2

تعداد ساختمان های بلند در داخل نیویورک کم نیست، شاید تعداد ساختمان های کوتاه کم باشد من نمی دانم. خیابانهای بزرگی هم که این ساختمان ها در آنها باشند زیاد است. تنها کافی است یک نگاهی به خیابان هشتم یا خیابان پنجم در منهتن بیاندازید تا متوجه بشئید منظورم چیست.
اما چیزی دیگری در خیابان هفاد دوم است که مرا شیفته خود کرده است، از یک طرف هفتاد دو مثل بسیاری از خیابان های اینجا با ساختمان های بزرگ احاطه شده است و مانند برخی از آنها وسیع نیز هست. ولی تفاوت آن با دیگر خیابان ها این است که بسیار خلوت تر از بسیاری از آنهاست، تعداد ماشین هایی که از آن می گذرند نسبت به خیابان های مشابه بسیار کم است. شاید یکی از دلایل آن کم بودن طول آن باشد. یک طرف خیابان به پارک و طرف دیگر به خیابان معروف برادوی می رسد. همه اینها موجب می شوند که وقتی شما وارد خیابان می شوید، ابهت ویژه آن شما را در بگیرد. سنگینی و وقار ويژه ای در دل این ساختمان هایی که نزدیک صد سال از عمر آنها می کذرد وجود دارد. ظاهر قدیمی آنها شما را می تواند در سراسر تاریخ سینما بگرداند و هر لخظه منتظرید تا رابرت دنیرو از یک گوشه آن با ان کت و شلوار سفیدش خارج شود و با هم بر خورد کنید

وقتی عکس را دیدم احساس کردم هر روز که از کنار اینجا رد می شوم اینجا همین شکل است

پ.ن: من خیلی آدم دنیا دیده ای نیستم، به خاطر همین هنوز خیلی خیابون دوست د اشتنی ندارم ولی هر وقت یک خیابون جدید پیدا کنم می ذارمش اینجا


جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

آسمان همیشه یک رنگ نیست

مرد به کنار تخت پدرش رسید، از دست او به شدت عصبانی بود ولی پدر در حال مرگ بود. او را در داخل ماشین گذاشت و با هم به مسافرت کوتاهی رفتند. به کنار یک اسکله کوچک. مرد پدرش را همراهی کرد و او را بر روی یک صندلی در مقابل دریاچه گذاشت و خودش هم در کنار او نشست. هوا گرگ و میش بود و آسمان تابلویی از رنگ های عجیب بود. مخلوطی از قرمز تا زرد و از بنفش تا فیروزه ای. نبرد سهمگینی در آسمان برقراربود. درون مرد نیز دست کمی از آسمان نداشت. سال ها منتظر این لحظه بود تا پدرش را ببیند اما نمی دانست برای چه. تمام تلاشش را می کرد تا از خشمش بگذرد و تنها از این دقایقی که از زندگی پدرش باقیمانده بود استفاده کند. می خواست که جنگ به سود آبی ها به پایان برسد. در آسمان که به زودی همین نتیجه رغم می خورد و لی در دل مرد معلوم نبود.

سال ها بعد مرد باز به همان مکان آمد ولی این بار با زنی که به همسری برگزیده بود. آسمان همچون درون مرد آرام گرفته بود، پهنه بی کران آبی رنگ آن همه چیز را در بر گرفته بود و به همه چیز می خندید. دریاچه و زن هم آرام بوند


مورد عجیب بنجامین باتن