یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

I had a flashback of something that never existed



زمان كه در هم مى ريزد همه چیز رنگ و بوی گذشته می گیرد. همه چیز می شود تصویر یک واقعه ایی که در گذشته اتفاق افتاده و حالا دارد دوباره فقط تکرار می شود. مرد داستانِ اسكله یک خاطره ای داشت که حتى بعد از گذشت سال ها همچنان به گذشته وصلش می کرد. مرد در یک دنیای آخر الزمانی بعد از جنگ جهانى سوم زندگی می کرد، جایی که آدم ها فقط در زيرِزمين جا براى زندگى داشتند و زمان تنها بُعدی که می توانستند در آن سفر کنند. اسكله داستان مردى است كه در يک همچين زمانى براى پیدا کردن كمك در زمان سفر می کند، به گذشته و آينده می رود تا راه حلی برای حال پیدا کند. مرد یک خاطره ای داشت از دوران کودکی که بیش از هر چیز به گذشته وصلش می کرد. خاطره ای از زمانی که هنوز جنگ نشده بود. از یک روز معمولی در فرودگاه پاریس. در آن سالنی که مسافرین از دیگران خداحافظی می کردند. آنجا زنی را دیده بود که موهایش در باد تکان می خورد و تصویر مردی در خاطرش مانده بود که ناگهان در برابر چشمانش کشته شده بود. در سفرش به گذشته زن را پیدا کرده بود، ولی هیچ چیزی میان شان نبود، نه هیچ خاطره ای، نه هیچ برنامه ای. صحبت کردند و یک چیزی میانشان جوانه زد. مرد در سفرهای مختلفش به زمان زن را بارهای دیگر هم دید. آن رفاقتی که بین شان جوانه زد بود رشد کرد. راه حل مشکلش در گذشته نبود، در آینده بود. ولی همچنان به گذشته وصل بود، دلش در گرو گذشته بود. پیش ترها به خاطر آن خاطره دوران کودکی و حالا به خاطر آن رابطه ای که در حال رشد بود. ولی مجبور بود که همه چیز را نیمه کاره رها کنده بود و راهی سفر آینده شود. برای همین وقتی راه حل مشکلش را در اینده پیدا کرد و کارش پایان یافت نه آینده جایش بود و نه حال، تنها می خواست که در گذشته باشد. زن آنجا بود در آن سالن خداحافظی فرودگاه پاریس. ولی به غیر از زن، مرگ هم در انتظارش بود و پسری که داشت هم این ها را تماشا می کرد.

حتی بعد از گذشت نيم قرن، هنوز آن چیزی که کریس مارکر "فوتو رمان" می خواندش، آن مجموعه عكس هاى ثابت و آن صدای آرامی که داستان اسكله یا همان La Jetée را روايت مى كند زنده است. یک الفتی هست در آن مجموعه تصاویر که با هر بار روایتش در آن ٢٨ دقيقه جانى تازه مى آفريند و آن چنان در ذهن بیننده حک می شود که سال ها همان جا می ماند. آن رابطه ای عاشقانه میان زن و مرد داستان را آن قدر خوب مارکر با آن تصاویر ثابت پیاپی نشان داده است ، که کمتر اثری حتی بعد از گذشت این همه سال یارای همپایی اش را دارد. یک جوری است که یادآور صحبت ونگ کاروای راجع در حال و هوای عشق  می شود که می گفت "در حال و هوای عشق داستان دو آدم است که به آرامی در کنار هم می رقصند" (+). آدم های فیلم مارکر هم می رقصند، فقط آهنگش متفاوت است.



پ.ن.: اسکله را می شود به طور کامل اینجا دید
پ.پ.ن.: عنوان از مجموعه Ode à l’Oubli اثر لوییس بورژوا (+)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر