******************************
اين كه در يك روز خيلى معمولى، در يك محله معمولى غرب نيويورك آدم يك كار احمقانه اى انجام دهد و به خاطر آن كار يك آدم دیگری با ماشينى تصادف كند، بعد آدم بپرد وسط خيابان كه ببيند چه خبر شده و آن كسى را كه تصادف كرده را بغل كند و دلدارى بدهد تا آمبولانس برسد و آمبولانس هيچ وقت به موقع نرسد و طرف همان جا در بغلش جان دهد، مى تواند زندگى هر كسى را دو پاره كند، چه رسد به زندگى يك نوجوانى كه دارد تلاش مى كند يك زندگى براى خودش بسازد و يك جايى در جامعه آدم بزرگ ها پيدا كند.
این ماجرایی است که فیلم مارگارت با آن شروع می شود و درست از همان لحظه تصادف دنیای لیزا، دخترک دبیرستانی داستان، دو تکه می شود. یک تکه اش دنیای آدم هایی مرتبط با تصادف است و تکه دیگرش بقیه آدم ها. هم کلاسی هایش، آدم هایی که هم صحبت های روزانه اش هستند،از تصادف خبری ندارند. فایده ای هم ندارد برایشان تعریف کردن، آن چیزی لیزا تجربه کرده است را نمی شود با کلمات منتقل کرد. آدم های مرتبط به تصادف هم همه آدم هایی هستند که سنی ازشان گذشته است. نه اینکه ناراحت نشوند از اینکه آدمی مرده است،حالا عزیز و یا غریبه. ولی یاد گرفته اند که زندگی هر چند سخت و طاقت فرسا می گذرد، باید گذاشت و گذشت. برای همین است که انگار لیزا کسی را ندارد که بتواند باهاش حرف بزند. بتواند این بار را باهاش قسمت کند. آدم هایی هستند که در میان این دو دنیا هستند، می شود یک چیزهایی را برایشان گفت ولی باز هم کار آسانی نیست. دقیق تر ماجرا این است که لیزا خودش را مقصر می داند، ولی خوب چه کار می شود کرد از نظر قانونی هیچ کس او را مقصر نمی داند حتی راننده ای را هم پشت فرمان بوده تبرئه کرده اند. برای همین است که لیزا تلاش می کند تا یک عدالتی بر قرار کند تا بلکه به این شوده بتواند وجدان خودش را کمی آرام کند. تا خودش را نجات دهد. ولی عدالتی که لیزا دنبالش است با آن چیزی که در جهان واقع جریان دارد متفاوت است. در دنیای آدم بزرگ ها عدالت مفهوم بسیار پیچیده ای است، یک آدم تنها یک آدم نیست. آدم ها به آدم های دیگر و سیستم های مختلف متصل اند. برای همین مجازات یک آدم برای مرگ یک آدم همیشه راه حل مسئله نیست و این چیزی است که لیزا نمی تواند با آن کنار بیایید. برای همین دنیایش بسیار پیچیده می شود و نمی تواند یک راه نجاتی برای خودش بیابد و هر چه ماجرا پیش می رود به فشارش افزوده می شود.
این ماجرایی است که فیلم مارگارت با آن شروع می شود و درست از همان لحظه تصادف دنیای لیزا، دخترک دبیرستانی داستان، دو تکه می شود. یک تکه اش دنیای آدم هایی مرتبط با تصادف است و تکه دیگرش بقیه آدم ها. هم کلاسی هایش، آدم هایی که هم صحبت های روزانه اش هستند،از تصادف خبری ندارند. فایده ای هم ندارد برایشان تعریف کردن، آن چیزی لیزا تجربه کرده است را نمی شود با کلمات منتقل کرد. آدم های مرتبط به تصادف هم همه آدم هایی هستند که سنی ازشان گذشته است. نه اینکه ناراحت نشوند از اینکه آدمی مرده است،حالا عزیز و یا غریبه. ولی یاد گرفته اند که زندگی هر چند سخت و طاقت فرسا می گذرد، باید گذاشت و گذشت. برای همین است که انگار لیزا کسی را ندارد که بتواند باهاش حرف بزند. بتواند این بار را باهاش قسمت کند. آدم هایی هستند که در میان این دو دنیا هستند، می شود یک چیزهایی را برایشان گفت ولی باز هم کار آسانی نیست. دقیق تر ماجرا این است که لیزا خودش را مقصر می داند، ولی خوب چه کار می شود کرد از نظر قانونی هیچ کس او را مقصر نمی داند حتی راننده ای را هم پشت فرمان بوده تبرئه کرده اند. برای همین است که لیزا تلاش می کند تا یک عدالتی بر قرار کند تا بلکه به این شوده بتواند وجدان خودش را کمی آرام کند. تا خودش را نجات دهد. ولی عدالتی که لیزا دنبالش است با آن چیزی که در جهان واقع جریان دارد متفاوت است. در دنیای آدم بزرگ ها عدالت مفهوم بسیار پیچیده ای است، یک آدم تنها یک آدم نیست. آدم ها به آدم های دیگر و سیستم های مختلف متصل اند. برای همین مجازات یک آدم برای مرگ یک آدم همیشه راه حل مسئله نیست و این چیزی است که لیزا نمی تواند با آن کنار بیایید. برای همین دنیایش بسیار پیچیده می شود و نمی تواند یک راه نجاتی برای خودش بیابد و هر چه ماجرا پیش می رود به فشارش افزوده می شود.
در نهایت ماجرای اصلی فیمِ کنت لونرگان همان چیزی است که در شعر بهار و پاییز روایت می شود. شعری که عنوان فیلم ( و البته عنوان این مطلب) از آن امده است و جایی در اواسط فیلم سر کلاس ادبیات انگلیسی خوانده می شود. ماجرای واقعی این است که مارگارت، لیزا و یا دیگر آدم های ماجرا که دارند گریه می کنند، دارند برای خودشان گریه می کند. برای تنهایی خودشان، برای مشکلات خودشان و برای درد های خودشان. لیزا تلاشش را می کند تا آدم هایی را با درد مشترک پیدا کند تا بتوانند با هم زاری کنند، تا با هم بگریند، ولی حتی آدم هایی که درد مشترک دارند و از یک جای مشترک ضربه خوردن اند هم واکنش های متفاوتی برای دردهایشان دارند. یک سری شان یاد گرفته اند که از درون بگریند، که چیزی را نشان ندهند، بعضی ها هم مثل لیزا تابحال چنین فشاری را حس نکرده اند برای همین نیاز دارند تا دردشان را فریاد بزنند، تا بلند گریه کنند. برای همین است که آخرش لیزامی بیند که دارد به حال خودش می گرید، البته بعضی وقت ها حداقل می شود یک آغوشی را پیدا کرد که آدم بتواند در آن به راحتی برای خودش و به حال خودش گریه کند، زار بزند.
پ.ن.: فیلم یک عنوان بندی فوق العاده دارد که با یک موسیقی خوبی از فرانسسیکو تارِگا همراه است. ویدئویی از عنوان بندی اش پیدا نکردم ولی می شود موسیقی اش را اینجا شنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر