شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰


از همان سکانس اول تبعید، از همان دوربینی که به سمت درخت می رود و از همان جادیی که بین ما و درخت قرار دارد و ماشین با شتاب در آن در حال حرکت است، آدم می رود به آرزوی درخت. ولی ما را که سال هست از کنار درخت تبعید کرده اند. فیلم هم همراه جاده می شود تا شاید خانه جدیدی در این جاده پیدا شود، همانطور که خانواده داستان به خانه جدیدشان می رسند. ولی خانه دیگر مفهومی ندارد وقتی هر کدام از افراد خانواده در درون خود به جای دوری تبعید شده اند و دیگر نمی توانند با هم ارتباط برقرار کنند. حوای داستان خود را قربانی می کند تا شاید آدم دوباره به پیش درخت برگردد و این تبعیدهای طولانی پایان یابد. ولی آدم تنها در کنار درخت هم دیگر چشم اندازی به جایی ندارد و چیز جز صخره ها در پیش رویش نیست.
پ.ن: روایت فیلم در یک چهارم پایانی تغییر می کند و داستان ی مقداری لوث می شود. باید نشست و منتظر النا بود تا دید آنجا چه اتفاقی می افتد و آیا دوباره از ان عالم پر رمز بازگشت چیزی خواهیم دید یا نه




جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

تقریباً همزمان یا حتی پیش از آنکه تسهیلات و امکانات رفاهی و مالی ما برای خرید سطل های بستنی فراهم شود، سطح آگاهی اطرافیان به جای رسیده بود که همه می دانستند بستنی چیز ناسالمی است و بدتر از آن باعث چاقی می شود . خلاصه این قدر اطرفیان به ما در حال خوردن سطل بستنی نگاه های بد کردند که وجدان بی کار ما هم به این نتیجه رسید که خوردن بستنی از نظر سلامتی کار خوبی نیست و باید تحت مراقت های ویژه قرار بگیرد. به این ور آب که آمدیم، ماجرا یک مقداری عوض شد. اول اینکه پیدا کردن بستنی خوشمزه در میان این همه تنوع چیزهای بدمزهِ شیرین کار سختی بود و دوم اینکه خوردن بستنی برای مرض تازه کشف شده قندمان کار خوبی نبود. این شد که خواندن میزان قند بستنی ها و میزان مصرف مناسب آنها در دستور کار قرار گرفت. اوضاع خوب بود تا آنکه محبوب با «کالری شمار» جدیدش از راه رسید و در نظر گرفتن میزان قند دیگر کافی نبود و باید میزان کالری را هم در هر وعده بستنی می شمردیم تا ببینیم بستنی را کجای دلمان جا بدهیم تا به سلامتیمان کمتر ضرر بزند
خلاصه آنکه این روزها که سر سطل بستنی می نشینم تا بخورم، میزان بستنی مناسب را در نظر می گیرم ولی زره زره که به مرز مشخص نزدیک می شوم، هی به خودم می گم ولش کن این دفعه رو میخورم تا دفعه بعد. بعضی وقت ها وجدان آگاه اجازه این شرارت ها را نمی دهد، ولی بیشتر وقت ها شاخ ها بیرون می زند و قاشق از مرز های تعین شده فراتر می رود. البته در بیشتر وقت ها همین که چند قاشق می خورم وجدان آگاه باز می آیاد و می گوید خوب بچه شیطنت رو کردی، بستنی رو هم بیشتر خوردی خوب حالا ولش کن و برو بزارش سره جاش. البته بعضی وقت ها هم که بستی اش خوشمزه تر است و یا شاخ هایم بیشتر بیرون زده گوش به این حرفا ندارم که دارم رو اون قسمتش کار می کنم ببینم چی کار کنم بهتره

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۰

آینه های روبرو

رفتم آب بخورم، لیوان رو گذاشتم گوشه کابینت تا ظرف آب رو از تو یخچال بردارم. گوشه کابینت یعنی همون جای که دیگه کابینت تموم میشه، یعنی همون جای که از بچگی هی گفتند بچه ظرف رو نذار اونجا می افته می شکنه. همون جوری که داشتم در یخچال رو باز میکردم، هی فکر کردم که الان این لیوان می افته می شکنه، بعد یکی میاد میگه نگفتم نذار اینجا می شکنه، بعد من میگم من خودم می دونستم که نباید بذارم اینجا چون می افته می شکنه، تازه اون موقع که داشتم میذاشتم هم فکر کردم که می افته می شکنه بعد تو میای می گی چرا گذشتی اینجا که بشکنه بعد همین ماجرا هی به طور تناوبی تکرار میشه. تا بینهایت من دارم با یه آدمی راجع به این موضوع بحث می کنم، بعد بحث به ی جای می رسه که یه من دیگه که تو فکر من قبلی بوده شروع می کنه با یه آدم جدید بحث رو ادامه دادند. آخرش این شد که من در یخچال رو زودی بستم و لیوانام رو برداشتم تا نشکسته

پ.ن.:عنوان نمایشنامه از بهرام بیضایی