پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۱

مرگ هر آدمی انگار اولین مرگی که روی زمین اتفاق می افته


۱. هِنری یادش بود که پیانو می زند، یادش بود که همسری داشته، همسرش ویولون می زده و یادش بود که همسرش را یک روزی در میانه جنگ در یک اجرای خصوصی موسیقی دیده و از آن روز دیگر با هم بوده اند. پیرمرد تنها این ها یادش بود و دیگر هیچ. تا اینکه آن زن غریبه را دید، از زن می ترسید، فکر می کرد که می خواهد بلایی سرش بیاورد. بعد کم کم یک چیزهایی به اصرار زن یادش آمد. یادش آمد که دختری هم داشته اند. دخترش پیانو می زده. یادش آمد روز اجرای کنسرت دخترش با همسرش قرار گذاشته اند که یک اجرای دو نفری با هم داشته باشند. بعد خودش را دید که در اتاقی پشت پیانو نشسته و با همسرش دارند آخرین اجرای دو نفره شان را انجام می دهند. دوستی هم آنجا بود در آن اتاق که یادش آورد فردای آن اجرای دو نفره زنش مرده است. پیرمرد دلش شکست از یادآوردن همه این خاطرات. زن غریسه را که دوباره دید، پیرمرد برای لحظه ای یادش آمد که زن کسی نیست جز دخترش. هر دو خوشحال شدند ولی خوشحالی‌شان دیری نپایید، پیرمرد باز همه چیز را فراموش کرد و بازگشت به همان دنیای درونی خودش، جایی که برای اولین بار همسرش را در یک اجرای خصوصی دیده بود. (هِنری ساخته یان انگلند، ۲۰۱۱)

۲. فیلم با نمایی از سالن اجرای موسیقی شروع شد. تصویری که نه در مرکز آن بلکه با کمی فاصله جورج و آن  لوران،  زوج سالخورده فیلم نشسته بودند. تشویق تماشاگران خبر از ورود الکساندر به صحنه می داد. در میان همه تماشاگران آن اولین نفری بود که دست هایش شل شد و بعد در  حالیکه دیگران هنوز مشغول تشویق بودند کاملاً در جایش آرام گرفت. الکساندر شاگرد سابق آن بود، برای همین هم معلم قدیمی نگران شاگردش بود. ولی الکساندر دیگر آدم بزرگی شده بود، احتیاج به نگرانی معلمش نداشت، این انعکاس تصویر معلم در شاگردش بود که آن رامضطرب کرده بود. تصویری که انگار مهمترین رکن بنیادی زندگی‌اش باشد. تصویری که آدمی از خودش در سالیان مختلف ساخته و هر لحظه اضطراب خراب شدنش را دارد. خمیری که در زندگی آدم شکل می گیرد، در هر مرحله و در هر آزمونی از زندگی یک خطی، خراشی، ترکی بر می دارد و در نهایت از یک جایی به بعد به چیزی محکمی بدل می شود که آدم حتی خودش هم باورش می کند و حاظر به شکستنش نیست. از یک جایی به یعد آدم انگار همه چیزش را می گذارد تا از این تصویر مراقبت کند، درست همان کاری که پیرزن داستان در عشق انجام می داد. دوربین آقای هانکه هم ایستاده بود تا دقیقه به دقیقه این آخرین تلاش ها را ثبت کند. روایت بی رحم و خشنی از روزهای آخر زندگی زوج پیر داستان که یاد بیننده اش می آورد که خود آدم چه بسی بیشتر از دیگران قربانی خشونت ذاتی‌اش است.

۳. یک جایی در اواسط فیلم، دوربین نماهای نزدیکی را نشان می دهد از نقاشی های رنگ روغن در خانه لوران ها. تصویرهایی که  در نمای نزدیک می شود تمام ردهای قلم  و کم و زیاد شدن رنگ هایشان را می شود دید. تصاویری که در نگاه اول شبیه یک تصویری یکپارچه نیستند، حتی زیبا هم نیستند و تنها با گذر زمان و با ایجاد کمی فاصله است که مفهمومی پیدا می کنند. مثل تلاش های روزهای آخر آن برای ایجاد فاصله از آدم ها. انگار که مرگ کلا چیزی بی معنی باشد و یا حتی اصلا وحود نداشته باشد و تنها چیز که برای زن مانده این تلاش بی حد و حسرش برای دفاع از کمترین فاصله‌ای که برایش مانده، تا آدم ها تصویرش را آنطور که دوست دارد ببینند و یا حداقل به یاد آورند. دفاعی که ریشه هایش را حتی می شود در هذیان های بی سر و ته‌اش هم دید، در تکرار مکرر کلمات "لباس ندارم، ممم، کنسرت". دیگر انگار فرقی نمی کند که آن آدم چه کسی است، جورج، دخترش، الکساندر و یا سرایدر ساختمان، دیگر همه مثل هم هستند، همه آمده اند تا چیزی را از او بگیرند.  گرینگوی پیر به نقل از سرژ دنی یک باری گفته بود که "رازِ (اغلب معمولی) تکه‌ای نیست که بیرون ریخته شود، این افقِ یک منحنیِ مجانب است. هرچه نزدیکتر می‌شویم، دورتر می‌شود." انگار که آن هم رسیده باشد به نقطه‌ای از منحنی‌اش که حتی برای همسرش هم دیگر جایی نیست. دیگر راهی برای نزدیکی نیست و تنها چاره اش رفتن است. این را جورج هم دیگر فهمیده است، برای همین مرگ خودخواسته ای که آن شروع کرده را برایش تسریع می بخشد.

۴. "زندگی بهتر است، در زندگی عشق هست. مرگ هم چیز خوبیست ولی عشق ندارد." این را در یکی از آن قرار ملاقات های معروف هولی موتورز، در آن تصویر پیرمرد در حال مرگ، پیرمرد در بستر مرگ به دختر خواهرش که اصرار داشت بعد از مرگ او دیگر علاقه ای به زنده بودن ندارد گفت.  جورج هم این صحبت پیرمرد را انگار می داند و برای همین حاضر نیست به این راحتی ها عشقش را به مرگ ببازد. جورج شاید که نا آگاه تر است به خودش. شاید که حس عدم امنیتش را در سایه زندگی دو نفره شان پنهان کرده است. برای همین است تنها چیزی که برایش دیگر اهمیت دارد آرامش همسرش است. چه این آرامش در پنهان کردن همسرش از دیگران باشد، چه در مراقبت های بی وققه اش و یا حتی درمرگش. برای همین در یکی از تصاویر ابتدای فیلم، آن جایی که برای اولین بار دخترشان به ملاقات‌شان آمده دوربین پشت صندلی جورج ایستاده و همه چیز را از پشت سرش نشان می دهد. انگار که جورج صورتی نداشته باشد و تنها چیزی که به او شکل می دهد همین تصویری است که از موقعیت همسرش ترسیم می کند. برای همین هم است که او ترجیح می دهد حتی بعد از مرگ هم پیش‌اش بماند، کسی را به خلوت دو نفره شان راه ندهد، برایش نامه بنویسد و در نهایت دنبال تصویر خیالی اش خانه را ترک کند و جایی در دنیا گم شود.

۵. عشق هر چه که هست، خوب یا بد با همه این تفسیرها دیدنش اشتیاق خاصی در من ایجاد نمی کرد. تجربه تلوزیون خانگی را به پرده بزرگ هم کشاندم ولی بازهم تغییر آنچنانی نکرد. به قول سرهرمس که عشق هر چه که است برای ما خاطره است، ولی خاطره ای که تصویر دوباره اش بی رحم تر از آن بود که یادم می آمد.


پ.ن.: عنوان از فیلم تنهایی ساخته حجت قاسم زاده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر