جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

صفت

این روزها کلاً صفت، چه بد و چه خوب ، کم می آورم در توصیف وضعیت. دیگر قضیه از حد صفت تفضیلی و عالی هم رد کرده است

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

بالاخره امشب رسید و اون چیزی که چند وقت فکر می کردم چطور می خواد اتفاق بیافته اتفاق افتاد.
امشب رفت. امشب دوستم رفت

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

خیابان های اینجا هنوز مثل سابق است و مانند خیابان های آنجا طعم اشک آور ندارد.
من هر روز می گردم تا بتوانم این مردمی که شجاعت و عقلانیت خویش را دوباره بازیافته داند را بهتر بشناسم.
من هر روز در لابلای عکس ها و فیلم ها و در داخل نوشته های می گردم تا بلکه این بغض که پنجاه روز است در این گلو مانده را بشود کاری کرد
.
.
.
.


پ.ن.: این، این، این ، این و نوشته های بسیار زیاد دیگری را درباره این روزها دوست دارم

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

اتفاق خودش نمی افتد

عالیه نگاه می کند؛ همه جا پرچم بیگانه بر سر در خانه هاست. به سوی دیگر نگاه می کند؛ تصویری دیگر از خانه ها با پرچم سفید. افسر بار دیگر به او نزدیک می شود، لبخندزنان پرچم سفید را به سوی او دراز می کند. عالیه با چرخشی تند به سوی ما، به او پشت می کند.

عالیه (قاطع) نه!

عالیه سر بر می دارد و به روبرو نگاه می کند؛ توفان در موهای او به حرکت درآمده و افسر با پرچم سفید در دست در حال دویدن است

اشغال

پ.ن.: در ابتدای فیلنامه اشغال متنی نوشته شده است که بیان می کند وقایع این داستان به دلیل آنکه همبستگی زمانی داشته باشد به صورت فشرده در پنج روز و یا در پنجاه روز (دقیقاً یادم نیست) شرح داده می شود. وقایع این روزها نیز یادآور اشغال و آینه‌های روبرو است با این تفاوت که آن فشردگی زمانی داستانی این بار در واقعیت نیز جریان دارد.

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

باید کلاسیک ها را دید

کم و بیش آدم ها در خارج و یا داخل به این نتیجه می رسند که کم کم باید علاوه بر اعتراض و مبارزات مدنی به آینده نیز باید فکر کرد (نمونه خوبش را اینجا می توانید بخوانید). باید یک بار دیگر کلاسیک ها را دید تا دوباره یادمان بیاید اصول انسانی چه بوده اند و با دید بهتری به آینده فکر کنیم.:

باید مردی برای تمام فصول را دید تا یادمان نرود نباید در برابر زور تسلیم شویم
باید آقای اسمیت به واشنگتن می رود را دید تا یادمان نرود در برابر فساد می شود ایستاد
باید ورای یک شک منطقی را دید تا یادمان نرود عدالت باید در مورد همه اجرا شود
باید این چه زندگی معرکه ای است را دید تا یادمان نرود فداکاری های کوچک ما می تواند زندگی های زیادی را متحول کند
باید کشتن مرغ مقلد را دید تا یادمان نرود آدم ها را نباید بر اساس ظاهرشان قضاوت کرد
باید اسب کهر را بنگر را دید تا یادمان نرود اگر واقعاً دشمن هست چگونه است

باید تک خال در آستین، این گرو خشن، 12 مرد خشمگین، رم شهر بی دفاع، تعصب، مزد ترس و چندین چیز دیگر را دید و چند کتاب مهم تر را دوباره خواند تا شاید این بار نظامی بهتر بسازیم

پ.ن.: اگر کسی چیز دیگری یادش بود بگوید ببینیم

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

حقیقیت

دو پلیس با حالتی تقریباً عصبی وارد اتاق شدند. دادستان به محض ورود آنها متوجه شد که اوضاع عادی نیست و خود را پشت میزش جابه جا کرد و سعی کرد با آرامش بگوید خوب آقایان برای چی اومدید اینجا. پلیس جوان تر گفت ما حکم قضایی برای تحت نظر گرفتن دادلی اسمیت می خوایم. دادستان پوزخندی زد و گفت حتماً شوخی می کنید دیگه و ادامه داد که اگر اجازه می دید من دیگه باید برم و از پشت میز کارش به سمت دستشویی رفت.

در دستشویی مشغول مرتب کردن صورتش بود که همکار پلیس جوان، دادستان رو با یک حرکت به آینه کوبید و بعد از اینکه چند بار او را به این طرف و اون طرف دستشویی زد، چنان به طرف پنجره هل داد که نرده لبه پنجره شکست و دادستان از پنجره به بیرون پرت شد و اگر پلیس قوزک یکی از پاهاش رو نگه نداشته بود مطمئناً تا حالا با کف خیابون برخورد کرده بود. بعد پلیس با خونسردی گفت حکم رو می دی و میگی که اینجا چه خبره یا می خوای به خاطر چند تا عکس که شلوارت توشون پایینه از این بالا پرت بشی پایین.

محرمانه لس آنجلس

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

رسانه ملی

آسیه با تعجب پرسید خوب تلوزیون از کجا بیاریم
امین خله هم با یک حرصی گفت تلوزیون نه ویزون تله، و ادامه داد که ننه آنا بعد از اونکه خبر مرگ پسرش رو در جنگ براش آوردند و گفتند که جسدش پیدا نشده است. آنچنان ناراحت شده که تو قبرستان شهر قبری برایش کنده و ویزون تله ای را که پسرش دوست داشت را توی اون به یاد پسرش دفن کرده.




پ.ن.: این روزها مادران زیادی چشم انتظارند تا عزیزانشان به خانه برگردند. ولی اگر خدای ناخواسته هیچ کدام از آنها برنگردند مطمئناً هیچ کدان پدر و مادرهایشان از تلوزیون از این رسانه ملی به عنوان یادگار آنها یاد نمی کنند.

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۸

یک نما از بازداشتگاهی برای همه

ماجرا در داخل یک اتاق تاریک بازجویی با یک لامپ سقفی و یک صندلی در میان آن، مثل تمام این صحنه ها اتفاق می افتند. یک نفر بر روی ضندلی با دست و چشم بسته نشسته است. لب پایینش کمی خون آمده است و در ظاهر احوال خوبی ندارد. دو بازجونیز در اتاق حضور دارند. یکی از آنها در گوشه اتاق ایستاده است و دارد به دیوار لگد می زند و زیر لب فحش می دهد، دیگری در حال بررسی وسایل موحود در اتاق است.
بازجویی که در گوشه اتاق قرار داشت ناگهان به سمت مردی کر برروی صندلی تشسته نزدیک می شود و رو به می کند و می گوید

There's a passage I got memorized. Ezekiel 25:17. "The path of the righteous man is beset on all sides by the inequities of the selfish and the tyranny of evil men. Blessed is he who, in the name of charity and good will, shepherds the weak through the valley of the darkness. For he is truly his brother's keeper and the finder of lost children, and I will strike down upon thee with great vengeance and furious anger those who attempt to poison and destroy my brothers. And you will know I am the Lord when I lay my vengeance upon you."

و سپس سیلی به صورت مرد می زند

بعد از چند دور زدن در اطراف اتاق در حالیکه همکار جوان ترش با صورت مبهوت به او نگاه می کند به طرف مرد باز می گردد، چشم بندش را بر می دارد، با دستش چانه او را می گیرد و در حالیکه می خواهد چیزی را به بفهماند می گوید


Now I'm thinking, it could mean you're the evil man, and I'm the righteous man.


این قسمت از ماجرا وابسته به ذات بازجو و مرد دارد و ممکن است هیچگاه اتفاق نیافتد. باز جو که کلافه شده است نگاهی به صورت مرد می کند و به آرامی می گوید

I'd like that. But that shit aren’t the truth. The truth is I'm the tyranny of evil men.


پ.ن.: کاش آن برادرانی که در خیابان و یا در زندان و بازداشتگاه ها دوستان ما رو مورد لطف و محبت خودشان قرار می دهند، غیر از اینکه به قسمت اول اعتقاد داشته باشند یک مقداری هم به قسمت دوم فکر کنند.

پ.ن.ن.: کلیه مکالمات متعلق به فیلم داستان علمه پسند است.

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

ارکستر ملی

پیانیست جوان سال ها بود که برای فرار از زندانی شدن به سیاق یک سرباز ساده در آمده بود و اکنون بعد از مدت ها در یک مهمانی بزرگ از او دعوت شده بود تا آهنگی را برای مهمانان بنوازد. البته این کار را دختر صاحب مجلس انجام داده و در ظاهر قرار بود تا جوان آهنگی را که دختر به او یا داده بود بنوازد. پس از آنکه نواختن آن آهنگ ساده تمام شد و همه حضار برای او کف زدند، دختر اعلام کرد که اکنون خود می خواهد آهنگی بنوازد. این به این معنی بود که مرد بایستی جای خود را به دختر می داد ولی مرد که بعد از مدت ها دوری باز رفیق دیرین خود را بازیافته بود و نت های موسیقی در درونش نفوذ کرده بودند توانایی برخاستن از روی نیمکت پیانو را نداشت. از طرف دیگر نیز می دانست که نواختن دوباره یعنی از بین رفتن تمام این همه سال زندگی مخفی. مکثی کرد و سپس بدون وقفه انگشت هایش را بر روی کلید های پیانو حرکت داد.

موسيقي يك زندگي


پ.ن.: این روزها آدم های بسیاری که من تعداد اندکی از آنها را می شناسم نیز ساز خود را بعد از دیر زمانی دوباره پیدا کرده اند و شروع به نواختن آن کرده اند. خوبی ماجرا این جاست که این سازها به طور عجیبی با هم همنوا شده اند و سمفونی ای ایجاد کرده اند که صدایش بسیار شنیدنی است. موسیقی ای که هر شب همه با نوای الله اکبر سازهایشان را برای نواختن بهتر آن کوک می کنند. موسیقی که این روزها شنیده می شود حتی در داخل سلول های تاریک زندان اوین نیز هم صداهایی دارد. نفستان گرم، تنتان سالم و شملتان مجتمع باد

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸

هنوز اينجا نفس ها آتشين است

بهار آمد گل و نسرين نياورد
نسيمي بوي فروردين نياورد
پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو همسفر نيست
چه افتاد اين گلستان را ، چه افتاد
كه آيين بهاران رفتش از ياد؟
چرا مينالد ابر برق در چشم؟
چه ميگريد چنين زار از سر خشم؟
چرا خون ميچكد از شاخه گل؟
چه پيش آمد؟ كجا شد بانگ بلبل؟
چه دردست اين؟ چه دردست اين؟ چه دردست؟
كه در گلزار ما اين فتنه كرده است؟
چرا در هر نسيمي بوي خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟
چرا سربرده نرگس در گريبان؟
چرا بنشسته قمري چون غريبان؟
چرا پروانگان را پر شكسته است؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟
چرا مطرب نميخواند سرودي؟
چرا ساقي نميگويد درودي؟
چه آفت راه اين هامون گرفتست؟
چه دشت است اين كه خاكش خون گرفتست؟
چرا خورشيد فروردين فرو خفت؟
بهار آمد ؟ گل نوروز نشكفت
مگر خورشيد و گل را كس چه گفتست؟
كه اين لب بسته و آن رخ نهفتست؟
مگر دارد بهار نورسيده
دل و جاني چو ما ، در خون كشيده
مگر گل نوعروس شوي مرده است؟
كه روي از سوگ و غم در پرده برده است؟
مگر خورشيد را پاس زمين است؟
كه از خون شهيدان شرمگين است؟
بهارا تلخ منشين ! خيز و پيش آي

گره وا كن ز ابرو ، چهره بگشاي
بهارا خيز و زان ابر سبكرو
بزن آبي بروي سبزه نو
سرو رويي به سرو و ياسمن بخش
نوايي نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستين دست گل افشان
گلي بر دامن اين سبزه بنشان
گريبان چاك شد از ناشكيبان
برون آور گل از چاك گريبان
نسيم صبحدم گو نرم برخيز
گل از خواب زمستاني برانگيز
بهارا ، بنگر اين دشت مشوش
كه ميبارد بر آن باران آتش
بهارا ، بنگر اين خاك بلا خيز
كه شد هر خاربن چون دشنه خونريز
بهارا ، بنگر اين صحراي غمناك
كه هر سو كشته اي افتاده بر خاك
بهارا ، بنگر اين كوه و در و دشت
كه از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا ، دامن افشان كن ز گلبن
مزار كشتگان را غرق گل كن
بهارا از گل و مي آتشي ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شيرينم برانگيز
شرار عشق ديرينم برانگيز
بهارا شور عشقم بيشتر كن
مرا با عشق او شير و شكر كن
گهي چون جويبارم نغمه آموز
گهي چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و طوفان خشمگين كن
جهان از بانگ خشمم پر طنين كن
بهارا زنده ماني زندگي بخش
به فروردين ما فرخندگي بخش
هنوز اينجا جواني دلنشين است
هنوز اينجا نفسها آتشين است
مبين كاين شاخه بشكسته ، خشك است
چو فردا بنگري پر بيدمشك است
مگو كاين سرزميني شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشك بهار است
بهارا باش كاين خون گل آلود
برآرد سرخ گل چون آتش از دود
برآيد سرخ گل خواهي نخواهي
وگرنه خود صد خزان آرد تباهي
بهارا ، شاد بنشين ، شاد بخرام
بده كام گل و بستان ز گل كام
اگر خود عمر باشد ، سر برآريم
دل و جان در هواي هم گماريم
ميان خون و آتش ره گشاييم
ازين موج و ازين طوفان برآييم
دگربارت چو بينم ، شاد بينم
سرت سبز و دلت آباد بينم
به نوروز دگر ، هنگام ديدار
به آيين دگر آيي پديدار

بهار غم انگیز
هوشنگ ابتهاج

پ.ن.: با اینکه بیشتر از 50 سال از عمر این شعر می گذرد ولی انگار برای موقعیت الان سروده شده است. اجرای جدیدش توسط بامدا فلاحتیان رو می توانید از اینجا بگیرید