پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۲

خالی



همسرم یک روز عصر بدون آنکه به من بگوید به خانه نیامد. روز بعد و روز بعدتر هم خانه نیامد. برای اولین بار به طور بی‌شائبه‌ای فهمیدم که این خانه جدید ساخته شده است تا من به تنهایی در انتظار همسرم بنشینم. اتاق مطالعه‌ام در طبقه دوم خانه در گوشه شرقی بود. در کنار ان اتاق خوابم بود. تا وقتی که درش بسته بود، تمام روز هم کسی سراغم را نمی‌گرفت. مهم نبود که چگونه خودم را مضطرب در فضا رها می‌کردم، در تمام آن فضاهای خالی، در اتاق‌ها هیچکس نگاه نمی‌کرد. هیچکس حتی نمی‌ دانست که من آنجایم. اگرچه ممکن است تصور این برای دیگران سخت باشد،  اما مدت‌ها بود که می دانستم که حسادت چطور حسی است.  این چیزی بود که برای مدتی طولانی می شناختم ، می شود گفت که خوب می‌شناختم. اگر بگویم که این حس آشنا چیزی شیرینی بود، آیا کسی باور خواهد کرد؟ اگر آدم بتواند چنین حرفی بزند، حتی گریستن هم برای من لذت بخش بود. 

قسمتی از داستان کوتاه خنجر زدن
نوشته اونو چیو

۱ نظر: