یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

And I will close my eagle eyes, Hang up my skin to dry


یک دنیا فاصله است میان جاده ای که راننده می بیند با آنکه مسافر صندلی عقبی اتوبوس از پنجره کناری‌اش نگاه می‌کند. اصلا هیچ کسی مثل راننده جاده را تجربه نمی کند، برای همین هم آن سال ها که اتوبوس های دو طبقه در مسیرهای بین شهری زیاد شد، صندلی جلو پایه شیشه همشه زود پر می شد. اصلا شاید برای همین هم ساوایی تصمیم گرفته بود راننده اتوبوس شود، به خاطر تجربه جاده. ولی بعد ها برای رفیق‌اش گفت که رانندگی آنطور که فکر می کرده نبوده. گفت که این که آدم یک مسیر تکراری را مدام حرکت کند آنقدر ها چیزی خوبی نیست. 
روز گروگانگیری ده نفر توی اتوبوس بودند، مرد گروگانگیر، ساوایی که راننده بود و هشت مسافر دیگر. مرد شش نفر را کشت، پلیس مرد را کشت و در نهایت تنها ساوایی و یک خواهر و برادر نوجوان نجات پیدا کردند. هر سه تا یک قدمی مرگ رفتند ولی وقتی که باز گشتند آدم های دیگری بودند. زندگی شان در کمتر از نصف روز از رویی به روی دیگر شده بود. ساوایی خانه و زندگی اش ر ول کرد و برای دو سال ناپدید شد، نوجوان ها دیگر حرف نزدند، پدرشان خودش را کشت و مادرشان خانه را ترک کرد. وقتی که ساوایی که به خانه بازگشت، دیگر جایی برایش نمانده بود. مدتی صبر کرد ولی زیاد طاقت نیاورد و باز رها کرد و رفت. این بار زیاد دور نرفت. جایی در خانه خواهر و برادرنوجوان برای خودش دست و پا کرد. چیزی پنهان میان آن سه بود که پیوستگی عجیبی بین‌شان ایجاد کرده بود. هر سه مشتاق بودند تا دوباره به سفر مرگ روند. همیشه این حسرت را با خود داشتند که چه راز مگویی در مرگ هست و این شوق را داشتند که دوباره مرگ را ببیند و جواب سوال‌شان را بگیرند.
 قتل سریع‌ترین راه حل‌شان برای رسیدن به مرگ بود. می توانستند به راحتی در حالی که در حال کشتن دیگری هستند در چشمان مرگ خیره شوند و با هم گفتگو کنند. ولی این میلی بود که انتها نداشت، تنها تحریکی بود برای مرگ‌های بعدی. این کاری بود که پسرک انجام می‌داد و هیچ وقت هم چیزی عایدش نشد. جوابش آنجا نبود ولی خودش این را نمی فهمید و به کارش ادامه می‌داد، شاید که بعدی جواب بهتری داشته باشد. تا اینکه ساوایی فهمید و تحویل پلیسش داد. ولی این چاره راه نبود، ساوایی هم این را می‌دانست و با هر چه که در توان داشت با آن مقابله می‌‌کرد. انگار که راه چاره‌شان در همان اتوبوس بود. اتوبوس محل گذر است. توی اتوبوس، کنار پنجره می‌شود به دوردست‌ها سفر کرد. اتوبوسی جدیدی پیدا کردند برای مسافرت، نه برای اینکه به دنبال مرگ بگردند بلکه زندگی را دوباره پیدا کنند. تکه‌ای از چیزی به یاد هرکسی که دوست‌ داشتند انتخاب کردند و همه را به انتهای دره‌ای عمیق پرت کردند به این امید که زندگی گذشته‌شان پاک شود و چیزی جدیدی را از سر بگیرند، چیزی خالی از گذشته‌. نه اینکه لزوما زندگی بهتری باشد، صرفا فقط در راستای زندگی بود.  (اورکا ساخته شینجی ایوما، ۲۰۰۰)


پ.ن.: عنوان از اینجا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر