دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۲

ساکن مثل زندگی


شوكيشى و تومى مى خواهند به توكيو بروند كه فرزندانشان را ببينند، شهر جاى دورى است. از محل زندگى آنها با قطار به اندازه يك روز فاصله دارد. شايد كه تابه‌حال توكيو نرفته اند، شايد هم رفته اند ولى سالها پيش بوده، ولى به هر حال این اصلا اهمیتی ندارد. داستان توكيو بيشتر راجع به تقابل دو نسل است، تقابل پدر و مادرها با بچه هايشان. شايد که تقابل كلمه درستى نباشد، بيشتر چيزي شبيه برخود پدر و مادرها با فرزندان بالغ‌شان است. موضوعى که انگار قديمى نمى شود، كهنه نمى شود. فرقى نمى كند كه داستان توكيو باشد كه ازو در سال ١٩٥۳ ساخته، يا ساخته ٢٠٠۸ کوره‌اِدا، همچنان راهی. آنچنان داستان بى زمان و بى مكانى است كه تفاوتى نمى كند شوكيشى و تومى به توكيو بعد از جنگ بروند، يا به تهران يا نيويورك. برای همین است که در فیلم زمان معنایی ندارد، اگر در انتهای داستان تومی به شوهرش نمی‌گفت که این سفر ده روزه در توکیو چطور گذشت، هیچ‌کس نمی فهمید که این روزگار سخت بر این زن و شوهر پیر در چند روز گذشته است واین همه فشار را در چه مدت تجربه کرده‌اند. شاید چون که زمانش اینقدر ها دیگر مهم نباشد، از تفاوت رفتار بين والدين و فرزندانشان كه نمى شود گذشت. از حس كينه فرزندان نسبت به كم كارى و خودخواهى والدينشان كه نمى شود چشم پوشيد. از کنار حس نااميدى پدر و مادر نسبت به فرزندی كه سال‌ها برايش آرزو پرورانده اند كه نمى شود به راحتى گذر کرد. داستان بى پايانى است از  ناامیدی از دنیا و روابط آدم هایش كه بر حسب اتفاق از يك خانواده‌اند. همانطور كه نوريكوى مهربان براى خواهر شوهر كوچك‌اش در پایان فیلم توضيح مى دهد، اين چيزی جز ذات زندگى نيست. سن كه به سراغ آدم ها مى آيد كم كم خودخواهى سهمش زياد مى شود و منافع شخصى در اولويت قرا مى گيرد، پدر و مادر و برادر و خواهر و در كل خانواده هم كمرنگ مى شود. حتى چنین آینده‌ایی برای نوريكو  هم زیاد دور از انتظار نیست.


ولى با همه اين حرف ها از كنار اين داستان اصلى كه بگذريم، ازو چيزهاى ديگرى هم در لابلای اين داستان بى پايان گنجانده است. فيلم با تصوير شوكيشى و تومى شروع مى شود كه آماده مسافرت مى شوند. هر دو روى تشكچه هاى كوچك مجزا نشسته اند و ساك مى بندند، شوكيشى جلو و تومى با فاصله پشت سرش نشسته. مسافرت هم كه مى روند هنوز همين است در خانه پسرشان و يا دخترشان هنوز فاصله دارند. مهم نيست كه چند سال با هم زندگى كرده‌اند ولى هنوز چيزي در بين شان فاصله انداخته. يك بار دخترشان از جوانى پدر مى گويد، از می‌گسارى هاى بى حدش و ناراحتى هاى مادر. ولى پدر سال‌هاست كه ديگر مي‌گسارى نكرده، بعد از تولد پسر كوچكش همه چيز را ترك كرده، مرد بهترى براى خانواده شده ولى هنوز با همسرش فاصله دارد. فاصله والدين با بچه هايشان از جنس شكاف بين نسل هاست ولى چيزى كه ميان تومى و شوهرش است از جنس ديگرى است. ناهمزبانى است، دیوار زبان است. ولى هر چه كه داستان به پيش مى رود اين ديوار زبانى كم كم فرو مى ريزد. بعد از ديدن فرزندان‌شان است كه زن و شوهر پير در مى يابند كه انگار چيزى غير از همديگر ندارند. سفرشان از شهر و ديار كوچك شان به ابرشهر صحنه بازى روزگار را برايشان عوض كرده و ناگهان خودشان را تنها در ميان حركت تند زندگى هاى شهرى يافته اند.ولى اين ديوار ساخته شده در طول سالها با كمك و سنت و جامعه را نمى شود كه يك روزه شكست. براى همين هم وقتى كه از توكيو براى استراحت به مجموعه آب گرم شهر كنارى رفتند، كم كم ياد گرفتند كه مى توانند كنار هم بنشينند و برای خودشان برنامه ريزی كنند. ولى وقتى كه تومى ناگهان از كهولت سن سرش گيج رفت و نتوانست بلند شود شوكيشى آنچنان هول نشد فقط نگاه كرد، احوالش را پرسيد و پيشنهاد كمك داد. هنوز به اين فكر نكرده بود كه اين همراه سال هاى طولانى زندگى اش مى تواند ناگهان دست از همراهى بردارد. هنوز فکرمی‌کرد که فرصت دارد تا این همه سال فاصله را جبران کند. ولی وقتی از چشمه آب گرم به تو کیو بازگشتند روزگار برایشان برنامه دیگری چیده بود. برای اولین بار در آن شهر بزرگ خودشان را بی خانمان یافتند. دخترش مهمان داشت و نمی‌توانستند پیش او بمانند. پسرشان هم سرکار بود. آنجا برای اولین بار آنجا در پارکی بر روی یک سکوی سنگی کنار هم نشستند و ٰآرزو کردند که به خانه‌شان بازگردند. خانه هر دوشان، جایی که دیگر برای خودشان بود. ولی دیگر دیر شده بود. تومی به خانه رسید ولی زمان زیادی دوام نیاورد و مُرد. شوکیشی به همسایه‌شان که به دیدنش آمده بود گفت، اگر می‌دانستم می‌میرد بیشتر به او محبت می‌کردم. ولی دیگر برای این حرف‌ها دیر شده بود. دیوار میان زن و شوهر پیر دیر فروریخته بود ولی این دیوار فرو ریخته او را در برابر دنیا بی‌حفاظ کرده بود، دیگر برای تنهایی شوکیشی همدمی نبود.

۳ نظر: