یک فیلم هایی هستند که می خزند. یعنی کارشان این است که آهسته آهسته به یک صورت خزنده ای از زیر پوست آدم وارد آدم می شوند. این جوری هاست که آدم نشسته است و دارد فیلم را می بینید و هی مدام با خودش فکر می کند که این فیلم چرا اینقدر طولانی است و چرا تمام نمی شود. هی مدام به ساعتش نگاه می کند و بی تاب است که فیلم تمام شود تا از در سالن سینما بیرون برود.در نهایت هم یک چند تا بد و بیراه به تمام عوامل فیلم و خودش بدهد که چرا عمرش را تلف کرده و نشسته چیزی به این کسل کنندگی را دیده است. همه این ها می گذرد و یک چند روزی بعد از همه ماجرا آدم یک دفعه می بیند که همین طور بی هوا دارد به صحنه هایی از فیلم فکر می کند. بعد می بیند که یک ماه گذشته و یک روز صبح از خواب که بیدار شده همین طور بی هوا یاد آن فیلم مزبور افتاده و همین فرایند در دوره های مختلفی برای آدم تکرار می شود تا اینکه آدم متوجه می شود که از این چیرها گریزی نیست و آن چیزی که زره زره و به آهستگی وارد آدم شده بود حالا جزئی از اوست.
زندگی ژان دیلمان یا به طور دقیق تر ژان دیلمان، شماره ۲۳ که دو کومورس، ۱۰۸۰ بروکسل، یکی از همان فیلم هاست. زندگی ژآن ماجرای پیچیده ای ندارد. مادر خانه داری که با فرزند نوجوانش زندگی می کند. شب ها با هم شامی می خورند و گاهی اوقات هم بعد از شام گشتی در خیابان ها می زنند. ولی در کنار این سادگی چیزی در زندگی شان است که آن را منحصر به فرد می کند، زندگی شان کامل است، بی عیب است، تمام عیار است. در دنیای آدم ها چیز بی عیب وجود ندارد، بنابراین آدم اگر بخواهد چیز کاملی بسازد باید از دنیای آدم ها فاصله بگیرد. در کنار آدم ها زندگی کند ولی با آدم ها زندگی نکند. باید زندگی اش را آنقدر کوچک کند که بتواند ریز ریز جزئیاتش را کنترل کند. تا بتواند روی همه چیز تسلط کامل داشته باشد. ولی خوب این کار زندگی آدم را فوق العاده محدود می کند. چیزی که در تمام مدت ۲۰۰ دقیقه فیلم روایت می شود داستان سه روز از زندگی ژان است. این سه روز ماجرای خاصی را در بر نمی گیرد، صحبت های زیادی را هم در بر نمی گیرد. همان زندگی معمولی یک زن خانه دار است. ژان بیشتر وقتش را در پشت میز آشپزخانه می گذراند. در آشپزخانه هر چیز سر جای خودش است. برنامه غذایی هر روز هفته معلوم است و تغییر نمی کند. هر چیزی که استقاده می شود، سریعاً به محل اولیه اش بر می گردد تا نظم آشپزخانه و در نهایت نظم خانه و در واقع نظم زندگی ژان حفظ شود. ژان با پسرش سلویان شب ها شام می خورند و کمی صحبت های روزانه می کنند. ژآن هر بار به پسرش می گوید که نباید در موقع غذا خوردن چیزی بخواند. بعد از غذا کمی موسیقی گوش می دهند و بعضی وقت ها بیرون می روند.
همه این ها خوب است، همه چیز ایده ال به نظر می رسد. ولی در دنیای آدم ها چیزی واقعاً کامل نیست، در نهایت پوسته کاملی دارد و درونی شکننده. برای همین یک روزهایی زندگی ژان خیلی راحت می شکند. آن زندگی که مثل یک گوی بلورین آنقدر صیقل داده شده که بی عیب دیده شود با تلنگری از جا در می رود. با کوچک ترین ضربه ای متلاشی می شود. حالا ممکن است که آدم بعضی چیزهای کوچک را تحمل کند، ولی یک وقتی می بیند که همین طور یک چیزهای کوچکی کنار هم قرار می گیزند که شالوده زندگی را از پای در می آورند. یک وقتی می بینید صدای اقتادن قاشقی روی زمین، یاصدای ناگهانی زنگ در که نشان از آمدن مشتریی دارد چه طور همه چیز را ویران می کند. در یک لحظه هایی، اصولی که زندگی ایده ال را آدم بر اساس شان ساخته بوده از یک طرف، زندگی واقعی پر از عیب و ایراد هم از طرف دیگر آنچنان فشار می آورند که آدم را به سوی یک جور جنونی سوق می دهند. آن جاست که آدم با خودش فکر می کند که حضور خودش، ذات بودنش باعث بی نظمی است، چیزی است که نمی گذارد زندگی به کمال برسد. ممکن است این جنون لحظه ای باشد، ولی در آن لحظه هر چیزی می تواند اتفاق بیافتد. همانطور که ژان در آن لحظه مشتریی را که در خانه اش بود را کُشت و مابقی روز را روی میز نهار خوری بی حرکت نشست و به زندگی اش نگاه کرد.
ممکن است این ۲۰۰ دقیقه بدون ماجرا و صحبت برای آدم به سختی بگذرد، ولی تا مدت ها تصویر ژان دیلمان پشت آن میز آشپزخانه از خاطرش پاک نمی شود.
همه این ها خوب است، همه چیز ایده ال به نظر می رسد. ولی در دنیای آدم ها چیزی واقعاً کامل نیست، در نهایت پوسته کاملی دارد و درونی شکننده. برای همین یک روزهایی زندگی ژان خیلی راحت می شکند. آن زندگی که مثل یک گوی بلورین آنقدر صیقل داده شده که بی عیب دیده شود با تلنگری از جا در می رود. با کوچک ترین ضربه ای متلاشی می شود. حالا ممکن است که آدم بعضی چیزهای کوچک را تحمل کند، ولی یک وقتی می بیند که همین طور یک چیزهای کوچکی کنار هم قرار می گیزند که شالوده زندگی را از پای در می آورند. یک وقتی می بینید صدای اقتادن قاشقی روی زمین، یاصدای ناگهانی زنگ در که نشان از آمدن مشتریی دارد چه طور همه چیز را ویران می کند. در یک لحظه هایی، اصولی که زندگی ایده ال را آدم بر اساس شان ساخته بوده از یک طرف، زندگی واقعی پر از عیب و ایراد هم از طرف دیگر آنچنان فشار می آورند که آدم را به سوی یک جور جنونی سوق می دهند. آن جاست که آدم با خودش فکر می کند که حضور خودش، ذات بودنش باعث بی نظمی است، چیزی است که نمی گذارد زندگی به کمال برسد. ممکن است این جنون لحظه ای باشد، ولی در آن لحظه هر چیزی می تواند اتفاق بیافتد. همانطور که ژان در آن لحظه مشتریی را که در خانه اش بود را کُشت و مابقی روز را روی میز نهار خوری بی حرکت نشست و به زندگی اش نگاه کرد.
ممکن است این ۲۰۰ دقیقه بدون ماجرا و صحبت برای آدم به سختی بگذرد، ولی تا مدت ها تصویر ژان دیلمان پشت آن میز آشپزخانه از خاطرش پاک نمی شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر