دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۳

در جبهه جنوب خبری هست - خبر پنجم


تابستان ١٩٦٤،
بعد از تصويب قانون حقوق مدنى ديگر تمام اماکن عمومى به روى همه مردم فارغ از رنگ و نژاد باز بود. ولى هم‌چنان ميان سياهان و شهروندان درجه اول فاصله وجودداشت. متمم ١٥ قانون اساسى حدود ٩٠ سال قبل حق راى را براى سياه ها به ارمغان آورده بود. ولى هيچ تضمينى وجود نداشت كه سياه‌ها واقعا بتوانند راى بدهند و راى شان جايى به شمار آيد. اين قضيه در جايى مثل مى‌سى‌سى‌پى كه جمعيت سياه فراوانى داشت حادتر هم بود. به قولى در اعماق جنوب مى‌سى‌سى‌پى بود، آنجا امريكا نبود. انجمن فعاليت‌هاى دانشجويان غير خشونت آميز(SNCC) طى برنامه اى تصميم گرفت كه تابستان سال ٦٤ را به آموزش سياهان منطقه براى ثبت نام در دفاتر رسمى و كسب حق راى بگذراند و آنها را به اين كار ترغيب كند. باب موزس كه يكى از دبيران اجرايى SNCC بود مسئول انجام اين كار شد و از هزار نفر فعال عرصه سياسى، كشيش‌ها و معلمان خواست كه براى كمك به مى‌سى‌سى‌پى بيايند. فرماندار و ديگر اهالى سفيد پوست منطقه اين واقعه را يورش به مى‌سى‌سى‌پى نام گذاشتند ولى در نهايت آن چیزی که در تاریخ ثبت شد تابستان آزادى می‌سى‌سى‌پی بود. در ٢١ ژوئن سه نفر از فعالين دانشجويى، جيمز چينى از اهالى خود مى‌سى‌سى‌پى، اندرو گودمن و مايكل شوارنر از سفيد پوستان يهودى شمال توسط پليس بازداشت شدند. دستگیرى آن‌چنان طولانی نبود و پيش از نيمه‌شب آزاد شدند ولى هيچ كس بعد از آن ساعت آنها را نديد. فشارهاى متعدد SNCC منجر شد كه پليس فدرال نيرويى را براى بررسى موضوع به منطقه بفرستد و در نهايت با دخالت رابرت كندى، دادستان كل كشور، كار به بررسى رودخانه مى‌سى‌سى‌پى در حد فاصل فيلادلفيا تا مى‌سى‌سى‌پى رسید. هيچ كدام از آن سه جسد در رودخانه پيدا نشد ولى در عوض ٨ جسد ديگر از زير آب بيرون آمد كه براى كشور شوكه كننده بود. در نهايت جسدهاى آن سه نفر در جاى ديگر مدفون زير خاك پيدا شد. دو سفيد پوست را فقط با شليك گلوله‌اى كشته بودند ولى چينى را شكنجه داده‌ و بعد كشته‌بودند. در هنگام خاكسپارى با اين كه والدين‌شان مى خواستند بچه‌هاى‌شان را در كنار هم به خاك بسپارند، بر طبق قوانين ايالتى اين كار ممنوع بود و در نهايت در آرامگاه‌هاى مجزا دفن شدند. تابستان ١٩٦٤، همان تابستانى كه فنى لو هيمر در همايش ملى دموكرات ها صحبت كرد و همان تابستان آزادى مى‌سى‌سى‌پى كه سياهان زيادى براى راى گيرى تلاش به ثبت‌نام كردند و جيمز چينى و دو دوستش جان شان را از دست دادند و بیش از ۱۰۰۰ فعال سیاسی دیگر بازداشت شدند، در نهايت آن‌چنان موفقيت آميز نبود. ولى منجر به اين شد كه يك سال بعد رييس جمهور قانون حق راى را به مجلس ببرد كه به موجب آن هر كسى مى توانست فارغ از هر پيشينه و نژادى راى بدهد.

یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۳

در جبهه حنوب خبری هست - خبر چهارم



تابستان ١٩٦٤،
دسته اى از سياهان مى‌سى‌سى‌پى با عنوان حزب آزاديخواه دموكرات مى‌سى‌سى‌پی راهى مجمع ملى دموكرات ها شدند كه قرار بود در آن سال نماينده جديد حزب را براى انتخابات سال آينده انتخاب كنند. اين اولين انتخابات بعد از ترور رييس جمهور كندى بود و جانسن که معاون اول كندى بود حالا بعد از مرگ رييس جمهور مهمترين كانديداى دموكرات‌ها محسوب می‌شد. فنى لو هيمر، نايب رييس حزب آزاديخواه دموكرات مى‌سى‌سى‌پى بود و زمانى براى صحبت در جلسه گرفته بود. حرف اصلى هيمر اين بود كه در ميان نمايندگان حزب دموكرات مى‌سى‌سى‌پى هيچ سياه پوستى وجود ندارد و حضور سياهان با روش هاى مختلفى حذف شده است و براى همين آنها هيچ نماينده اى ندارند. آدم هاى ديگرى هم از جنوب مثل دكتر مارتين لوتر كينگ براى ايراد سخنرانى هاى مشابهى حضور داشتند. ولى آن كسى كه براى جانسون و دولت خطرناك بود، هيمر بود. دكتر كينگ با آن روش ميانه‌رويش جاى نگرانى براى دولت نداشت، هر دو به هم اعتماد متقابل داشتند. حتى فعالين دانشجوى سفيد و سياهى كه از شمال كشور براى برقراى جنبش مدنى به جنوب رفته بودند هم آنچنان مهم نبودند. ولى هيمر متفاوت بود، مى‌سى‌سى‌پى خون رگ‌هايش بود. با سيستمی مساقاتى بزرگ شده بود و حالا آمده بود كه براى حق رايش در همايش ملى در جلوى تلويزيون صحبت كند. جانسون كه مى‌ترسيد با حرف‌های هيمر حمايت ايالات هاى جنوبى را از دست بدهد ناگهان، يك ساعت مانده به بیاینه او اعلام كنفرانس خبرى كرد. همه شبكه‌ها پخش مستقيم جلسه حزب را قطع كردند و به سراغ رييس جمهور رفتند تا ببینند که چه چیزی را می‌خواهد اعلام کند. ولی او حرف چندانی برای گفتن نداشت و تنها هدفش جلوگيرى از پخش حرف هاى فنى لو هيمر بود. ولى ماجرا اثر معكوس داشت. در چند روز آينده حرف هاى هيمر بارها و بارها و پخش شد و در روزنامه‌ها از آن صحبت شد. جانسون هم بعد از انتخابش تبديل به مهمترين مدافع جنبش حقوق مدنى شد. ولى در آن لحظه به‌خصوص، در آن جلسه ملى همه چيز به طرز عجيبى با هم در تناقض بود.

شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۳

در جبهه جنوب خبری هست - خبر سوم


تابستان ١٩٥٥،
گروهى متشكل از ٩ دختر و پسر سياه پوست با پيش زمينه تحصيلى و اخلاقيات عالى انتخاب شدند تا قانون جديد را كه امر به اختلاط مدرسه هاى سياه و سفيد داشت، به آزمون بگذارند. وجود قانون دليلى بر اجراى آن نبود. براى همين اين ۹ نوجوان از طرف انجمن ملى بپیشرفت رنگین‌پوستان (NAACP) انتخاب شده بودند تا بر اجراى قانون در دبيرستان مركزى اركانزاس تاكيد كنند. دبيرستان بهترين دبيرستان ايالت بود ولى تمام دانش‌آموزان سفيدپوست بودند. روز اول دانش آموزان با والدين‌شان بر در دبيرستان ظاهر شدند ولى چندان اجازه اى براى ورود پيدا نكردند. در نهايت كار به جايى رسيد كه براى جلوگيرى از هرگونه درگيرى، فرماندار ایالات گارد ملى اركانزاس را مسئول برقراى امنيت و جلوگيرى از ورود سياهان به دبيرستان كرد. آيزنهاور كه رييس جمهور وقت بود اين كار را نمى پسنديد. دادگاه كشورى راى داده بود كه مدرسه‌ها بايد يكى شود و براى همين هيچ ايالتى حق نداشت تا از آن سرپيچى كند. مكالمات مختلف رييس جمهور با فرماندار هم به جايى نرسيد و در نهايت او براى اجراى قانون كشور گروهان هوانيروز ١٠١ را فرستاد. به هر كدام از بچه ها سربازى اختصاص داده شد تا او را در تا درگاه كلاس و در بيرون از مدرسه همراهى كند. ولى اين ها هيچ كدام كافى نبود. بچه ها بازهم در دستشويى يا در صف غذاخورى مورد اذيت قرار مى گرفتند. در نهايت يكى از بچه ها در صف غذا خورى طاقت‌اش طاق شد و جواب دانش آموزان سفيد را داد و در عوض بلافاصله اخراج شد. موقع خروجش فريادها به آسمان بود كه يك سياه رفت، هشت تا ديگه مونده. ملبا بيل كه آن موقع فقط ١٥ سال داشت در دفتر خاطراتش به عنوان كارهايى كه بايد در سال نو انجام مى داد، در كنار احترام به پدر و مادر و مادربزرگ نوشته بود كه بايد تلاشش را بكند تا ماه مى سال بعد زنده بماند. در نهايت از آن جمع ٨ نفر باقى مانده يكى فارغ التحصيل شد. نام پسرك را خشك و خالى بدون هيچ تعريف يا ويژگى خاصى صدا زدند تا روى صحنه برود و ديپلمش را بگيرد. سال تحصيلى به پايان رسيد و تمام ٨ نفر فارغ التحصيل شدند ولى آن سال اخرين سال فعاليت دبيرستان مركزى اركانزاس بود. سال بعد براى جلو گیری از ورود هر سياهى به مدرسه، مدرسه را تعطيل كردند.

جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۹۳

در جبهه جنوب خبری هست - خبر دوم


زمستان ١٩٥۵،
رزا پارك به جرم اينكه صندلى‌اش را در اتوبوس به سفيد پوستى نداده بود در مونتگومرى آلاباما بازداشت شد. در بسياری از ايالات هاى جنوبى، اتوبوس و تقريبا هر جاى عمومى ديگرى فضاى مجزايى براى سفيدها و سياه ها داشت. فضاهاى خصوصى كه موقعيت بدترى داشت. در اتوبوس‌ها، صندلى‌هاى جلو مخصوص سفيدپوستان بود و صندلى‌هاى انتهايى به سياه‌ها تعلق داشت و مرز ميان سفيد و سیاه را راننده مشخص مى كرد. اگر كه جا براى سفيدها نبود سياه‌ها را به قسمت هاى انتهايى‌تر مى‌فرستادند تا سفيدها بنشينند.اول دسامبر، رزا پارك كه از كار بر مى‌گشت مجبور شد كه جايش را در اتوبوس به سفيد پوستى بدهد. ولى مخالفت كرد و كار بالا گرفت و پليس بازداشتش كرد. مدت زمان مديدى بود كه سياهان از طرز برخورد در آلاباما راضى نبودند. بارها تهديد به اعتصاب كرده بودند ولى هيچ كسى گوشش بدهكار نبود. انجمن‌هاى سياهان مونتگومرى اماده اعتصاب بود، فقط دنبال گزينه مناسب مى گشتند تا كار را شروع كنند. رزا پارك اولين گزينه نبود، اين اولين بارى هم نبود كه او اين كار را در اتوبوس انجام داده. ولى اين بار موقعيت جورى رقم خورد كه همه چيز طور خوبی در کنار هم جور شد و با اجازه پارك اعتصاب سياهان براى يك روز عدم استفاده از وسايل حمل و نقل عمومى شروع شد. مبلغ جوانى كه آن موقع تازه چند سالى بود كه دكترايش را گرفته بود از طرف انجمن روحانیون منطقه به مونتگومرى رفت تا رهبريت جنبش را به دست بگيرد. مارتين لوتر كينگِ جوان با آن روحيه صلح طلبش آن چنان علاقه اى به اين كار نداشت. ولى بار مسئوليتش را پذيرفت و روانه آلاباما شد.  مبلغ‌هاى قديمى تر به دليل عدم سابقه كينگ او رابهترين گزينه براى اين كار مى دانستند. كينگ در اولين سخنرانى‌اش در كليساى جامع آن چنان شورى به پا كرد كه همگان تصميم گرفتند اعتصاب را تا برآورده شدن كامل خواسته هاى‌شان ادامه دهند. سيزده ماه تمام سياه‌‌ها شبكه حيرت‌انگيزى از هماهنگى ها و همراهى‌ها نشان دادند تا بالاخره به‌خواسته هاى‌شان كه ساده‌ترينش همين يكى شدن اتوبوس ها بود دست‌یافتند. در تمام مدت سيزده ماه هيچ سياهى از اتوبوس استفاده نكرد، همه چيز با ماشين هاى شخصى یا با پای پیاده برگزار شد. سرويس هاى مردمى هر كسى را به سر كارش مى رساندند. بسيارى از آدم‌ها تمام مسيرشان را پياده رفتند تا بالاخره به كوچك ترين نشانه هاى شهروندى دست پيدا كردند (+). روز آخر اعتصاب، بعد از توافق بر سر خواسته‌ها، تمام اعضاى كوكلوس كلان  منطقه با لباس و بدون نقاب در شهر رژه رفتند. خواستند كه ياد سياه ها بياورند هنوز هيچ چيز تمام نشده.

در جبهه جنوب خبری هست - خبر اول


تابستان ١٩٥٥،
در ايالت مى سى سى پى، اميت تيل جوانى شبى از خانه عمويش ربوده شد و هيچ وقت ديگر به خانه بازنگشت. جوانك كه آن وقت فقط ١٤ سال داشت براى ديدن فاميل‌هايش از شيكاگو به جنوب آمده بود، آن هم نه هر جنوبى. می‌سی‌سی‌پی جايى بود كه ديگر شبيه تصوير مصطلح آمريكا نبود. در شمال سال‌ها بود كه ميان سياه و سفيد اختلاف خاصى نبود، حداقل كسى براى صحبت كردن با سفيدپوستى هيچ سياهى را آزار نمى داد. اما اميت جوان كه اين را نمى دانست، آن‌قدرها با آداب جنوب آشنا نبود. براى همين در سوپرماركتى با زن سفيدى حرف زد، چيز خاصى نگفت شايد فقط در حد يك شوخى. شب كه شد، دو مرد سفيد جلوى خانه عمويش بودند. يكى شان در زد و در حاليكه تفنگى داشت از عموی اميت سراغ او را گرفت و بعد پسرك را با خود برد. آن چيزى كه بعد از جوانك پيدا شد از شدت خشونت با انسان فاصله زيادى داشت. مادرش ترتيبى داد كه مراسم خاكسپارى با تابوت باز انجام شود تا همه ببينند بر سر پسرش چه آمده. دادگاه در مى‌سى‌سى‌پى تشكيل شد و شوهر و برادر زن متهم رديف اول شناخته شدند. مهم‌ترين شاهد هم كسى نبود جز عموى اميت بى‌نوا كه آن شب آن ها را ديده بود. مرد را تحت مراقبت كامل پليس فدرال تا روز دادگاه حفظ كردند. در زمان دادگاه او شجاعانه‌ترين كارى را كه تا به‌حال سياهى در جنوب انجام داده بود كرد. در دادگاهى رسمى دستش را دراز كرد و متهمين را در يك فضاى همگانی شناسايى كرد و روى حرفش ايستاد. طبعا بعد از آن جاى زندگى در مى‌سى‌سى‌پى نداشت و از آنجا رفت. جلسه هيات منصفه كمتر از ٥٠ دقيقه طول كشيد. يكى از اعضا بعدتر گفت كه اگر نوشابه‌ها را زودتر مى‌آوردند اين قدر هم طول نمى كشيد. هر دو متهم از جرم‌شان تبرئه شدند. اگرچه چند ماه بعد به بهاى ٤٠٠٠ دلار داستان‌شان را به روزنامه نگارى فروختند و تقريبا شرح دادند كه چطور آن بلا را سر جوانك بی‌نوا آوردند.

چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۳

يك اتفاق ساده


محمد يك اتفاق ساده كلا زندگى ساده ‌ای دارد. مدرسه مى رود ولى چندان علاقه‌اى به درس خواندن ندارد. دنبال كار خاص ديگرى هم نيست. مهم‌ترين كار روزانه‌اش رساندن ماهى‌هايى كه پدرش در آن روز صيد كرده به بقالى محله است. راهى كه از بيراهه ها و خرابه ها مى‌رود و هميشه ترس اين را براى محمد دارد كه روزى دستگير شود. ترسى كه يك بار هم بالاخره محقق مى شود و پسرك مجبور مى‌شود كيسه ماهى‌ها را براى فرار از ترس سرباز نگهبان در ميان بيراهه‌ها رها كند. ولی در نهایت در ساختار آن زندگی که بالا و پایین خاصی ندارد همه چیز با یک سیلی خاتمه پیدا می‌کند. پسرك و خانواده‌اش آن‌چنان زندگى روتينى دارند كه هر كدام انگار به تنهايى براى خودش زندگى مى‌كند. اين را مى‌شود در رابطه بى‌حرف مادر و محمد يا محمد و پدرش ديد.این تنهايى كه در قاب‌هاى خالى و تك نفره شهيد ثالث به خوبى ثبت شده‌است. اوج کار جایی است که محمد و پدرش بعد از مرگ مادر در حال خروج از قبرستان هستند. جز معدود صحنه‌های فیلم است که موسیقی تصویر را همراهی می‌کند. موسیقی‌ای که بیش از هرچیز دلهره می‌آورد. پدر و محمد در حال حرکت به سمت در هستند، دوربین حرکت می‌‌کند و از کنار دیوار قبرستان می‌گذرد تا در روبروی آدم‌ها قرار بگیرد. نرده‌های قبرستان مثل هائلی میان دوربین و آدم‌هاست، اما کم‌کم پدر محمد از برابر آن می‌گذرد و محمد تنها پشت نرده‌ها می‌ماند، تنهای تنها، با چنان نوای موسیقی که از ترس دل آدم را می‌لرزاند. اين سيستم ساده آن‌چنان تمام ابعاد زندگى آنها را فراگرفته كه وقتى مادر پسرك مى‌ميرد واقعا انگار هيچ اتفاق خاصى نيافتاده‌است. براى همين هم وقتى معلم از محمد مى‌پرسد كه براى چه دير آمده او جوابى ندارد كه بدهد و همين طور بى صدا مى‌ايستد تا معلم اجازه دهد كه برود و بنشيند. بعدا هم كه معلم متوجه مرگ مادر محمد مى‌شود با خونسردى مى گويد كه بالاخره همه مى‌ميرند. مرگ است ديگر جزئى از زندگى است، براى بعضى ها انگار كه فقط يك اتفاق ساده است.


پ.ن.: عکس از مجموعه پوسترهای سینمای هنر و تجربه