یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۱

سکوت



آیت گفت من از اینجا نمی روم. کلی تلاش کرده ام، مسابقه داده ام ، مهم تر از همه الان کسی این جاست که از نبودن من ناراحت می شود، دلتنگ می شود. من از اینجا نمی روم


*****

آیت که می خواست در دهکده بماند، جلسه ای گرفتند. پیر ده از آیت پرسید که چه کار بلد است و او در جواب گفت که بلد است، محصول درو کند، درخت ببرد، خانه بسازد و زمین های بی حاصل را بارور کند. هر بار که آیت هنری می گفت، پیر می گفت دیگر چه تا آنکه آیت گفت دیگر کاری بلد نیست. این بار پیر دست کرد و از زیر شولایش داس خونینی را به سمت آیت پرت کرد و گفت تو کشتن بلدی. چنان این را گفت که انگار کشتن برایش مفهوم غریبی است که حتی برای بیان لغتش هم باید تلاش فراوان کند. ولی کشتن برای آیت چیز غریبی نبود، نمی توانست به راحتی در لابلای آن حافظه از دست رفته اش بیاد بیاورد که چه کسی را کشته ولی برایش چیز جدیدی نبود، می شد از نگاهش این را دید.
بعد ها که غریبه ها برای بردن آیت به دهکده آمدند کسی مقاومتی نکرد. همهمه و فریاد فراوان بود ولی کسی پیش قدم نبود تا جلویشان را بگیرد. کشته شدند غریبه ها و کشتند، و در آخر رسیدند به آنچه که می خواستند. آیت  زخمی تر از زمانی که رسیده بود دهکده را با قایق ترک کرد و رهسپار مه شد. و هر بار که این داستان تکرار می شود این سوال به سراغ من می آید که سکوت کردن چه کم از کشتن دارد.


پ.ن.: این نوشته برداشتی است تقریباً آزاد از فیلم غریبه و مه ساخته بهرام بیضایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر