یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۲

آرامش در میان طوفان


من واقعاً فکر می کردم که ممکنه توی این چند هفته گذشته بمیرم. این رو برای این نمی گم که بخوام تو رو تهدید کنم، حقیقت داره. این قدر غم‌زده و تنها بودم. مُردن این‌قدر ها هم سخت نیست. مثل هوایی که به آرامی از داخل اتاق مکیده می شه، علاقه به زندگی هم کم‌کم از من خارج می شد. وقتی که تو این طور حس کنی مردن دیگر آن‌قدر هم مسئله مهمی به نظر نمی یاد. هرگز به بچه‌ها فکر نکردم. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که چه بلایی ممکنه بعد از مرگم سرشون بیاد. این‌قدر من تنها بودم. (جنوب مرز، غرب خورشید نوشته هاراکی موراکامی) 


این نوشته تا حدود زیادی حاوی داستان فیلم نور خاموش است



فیلم با تصویر خورشید در گرگ و میش سحر آغاز می شود که بعد از چند ثانیه کات می شود به داخل خانه. اول نمای بسته از پدر [یوهان]، بعد نمای بسته مادر [اِستر] و بعد تصویر بچه ها. همه چیز آرام است. نماها عمق تصویر فوق العاده ای دارند که شخصیت ها را به طور کامل از پس زمینه‌شان جدا کرده است. بعد صدا می آید. صدایی که انگار از جایی دیگر است. هر چه که تصاویر پر رنگ ولعاب و حرفه‌ای هستند، صداها شبیه کارهای تجربی و آماتور است. انگار که صدا و تصویر از دو دنیای متفاوت باشند، یکی از بیرون و دیگری از درون آدم ها. پدر می‌گوید که می خواهد برود سر کاری، مادر هم می گوید که بچه ها را به جای دیگری می برد. غذا تمام می شود، مادر و بچه ها آماده رفتن هستند ولی پدر همین طور سر جایش نشسته است. تصویر ثابت است و پدر را که روی صندلی نشسته نشان می دهد. مادر به او نزدیک می شود، دستش را می گیرد و می گوید مدتی همین جا بنشین تا حالت بهتر شود، چرایش معلوم نیست ولی پدر می نشیند. مادر می رود و خانه خالی می شود. دیگر هیچ صدایی نیست، بجز صدای تیک‌ تیک ساعت. یوهان ناگهان از جایش بلند می شود، صندلی اش را بر می دارد، نزدیک در می گذارد و رویش می ایستد. تصویر همچنان ثابت است. تنها تا شانه های مرد پیداست. معلوم نیست که مشغول چه کاریست. جوری ایستاده که اگر طنابی از سقف آویزان بود می توانست خودش را دار بزند. ولی مرد مشغول کار دیگری است، ساعت را خاموش می کند. صدا قطع می شود. سکوت کامل. دنیای بیرون از حرکت می‌ایستد. مرد سر جایش بر می گردد. تصویر همین طور مدتی ثابت می ماند تا همه چیز به همان تعادل سابق باز گردد و راه به دنیای درون مرد باز شود. شانه های مرد ناگهان شروع به لرزیدن می کنند و گریه اش قطع نمی شود. دوربین هم به طور همزمان به سمتش حرکت می‌کند. حالا می شود به دنیای مرد وارد شد، هیچ چیز دیگری بین ما و یوهان نیست.  



دو نیمه نور خاموش هر کدام با صحنه‌ای از غذا خوردن آغاز می شوند. اولی با طلوع خورشید آغاز و دومی با غروب آن تمام می شود. نمیه اول داستان گوست، بازیگوش است. داستان آن‌قدر ها هم پیچیده نیست، یوهان عاشق زن دیگری [ماریانا] شده است. اِستر هم ماجرا را می داند، از همان ابتدا هم می دانسته ولی در طول این بیشتر از دو سالی که از ماجرا می گذرد هیچ نگفته است. تنها به یوهان گفته است که دوستش دارد. نه از آن دوست داشتن‌هایی که بخواهد خودش را ثابت کند تا بلکه یوهان به کانون گرم خانواده بازگردد، بلکه یک جور پاک و بی ریا بدون هیچ گونه چشم داشتی. نیمه اول فیلم آزادانه در زمان می چرخد. می شود همه آن اتفاق‌ها تنها خاطراتی باشند که یوهان به یاد می آورده و دو نمیه داستان به مثابه دو روز پشت سرهم باشند. یا اینکه همه آن اتفاق‌ها، همه صحبت هایی که یوهان با آدم های مختلف پیرامون این موضوع می کند واقعا به طور خطی اتفاق افتاده باشد. در هر دو صورت آن چیزی که درون یوهان از نیمه‌ اول تا نیمه دیگر فیلم اتفاق می افتد سال ها طول می کشد. نمی تواند تصمیم بگیرد که همان‌طور که دوستش گفته جرات داشته باشد و برود به دنبال ماریانا و یا اینکه به حرف پدرش گوش کند و این میل را که به نظرش تنها در درونش می جوشد را رها کند و به کانون خانواده بازگردد. ماریانا را واقعا دوست دارد، این رو می شود از آرامشی که در حضورش هست فهمید. از آن بوسه‌ی آرام یک دقیقه ‌ایی. از آن آرامشی که در هنگام درآوردن لباس هایشان موقع خوابیدن با هم دارند. برای همین وقتی که می خواهد برای آخرین بار با ماریانا خداحافظی کند و رابطه شان را برای همیشه پایان دهد دوربین برای اولین بار شروع به لرزیدن می کند. دوربینی که تا آن لحظه در سکون کامل بود شروع به حرکت سریع می کند. یوهان ناگهان دلش برای بچه هایش به شور می‌افتد، بدون هیچ دلیل خاصی و تا پیدایشان نمی‌کند و پیش‌شان نمی‌نشیند دلش آرام نمی گیرد. فیلم بی شک یادآور برخورد کوتاه، یکی از مدرن‌ترین کلاسیک های تاریخ است. همان طور که آدم های برخورد کوتاه در عین ظاهر آرام‌شان درونی آشفته داشتند، این جا هم همانطور است. ولی آن جایی که برخورد داستان را زمین می گذارد و زوج فیلم را از هم جدا می‌کند و می گذارد تا هر کدام‌شان در تنهاییش با خود از در صلح برآید، نیمه دوم نورِ خاموش داستان را برمی دارد و ماجرا را ادامه می دهد. اِستر و یوهان قرار است که بعد از غذا به جایی بروند، کسی دم در سراع یوهان را می گیرد. ماریانا برای انجام کاری سراغ یوهان فرستاده است. این را بعد تر ها اِستر در حالیکه در ماشینِ در حال حرکت‌اند می فهمد. اول فکر می‌کند که همه چیز تقصیر ماریاناست. ولی یوهان صادقانه برایش تعریف می کند که او هرگز نتوانسته ماریانا را فراموش کند و همچنان به دیدنش ادامه داده است. اینجاست که اِستر دیگر می شکند و آن چیزی که از ابتدای داستان مشخص بود را بر زبان می آورد. بی خود نیست که همه جا در فیلم عمق تصویر کاملا به چشم می خورد. این آدم‌ها از همه چیز جدا شده اند، از خانه‌هایشان، از طبیعت، از دنیا. با همه چیز بیگانه شده ‌اند. این را اِستر هم فهیمده است که می گوید ما قدیم ها این طور نبودیم ولی الان انگار دیگر جزئی از دنیا نیستیم. اِستر دیگر طاقت نداشت، از ماشین پیاده شد. زیر باران، کنار یک درخت آن‌قدر گریه کرد که قلبش از کار ایستاد.




پزشک گفت که ایست قلبی باعث مرگش شده ولی معلوم نیست که چرا قلبش ایستاده است، آخر پزشکی همه چیز را نمی داند. دکتر راست می گفت پزشکی نمی داند که قلب آدم می تواند از فشار تنهایی بایستد. اِستر مُرد، بدنش را شستند، موهایش را شانه کردند، لباس مرتب بهش پوشاندند و برایش مرثیه خواندند. زندگی یوهان به یکباره خالی شد و دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست آن را به حالت تعادلش باز گرداند. هیچ کس بجز ماریانا. ماریانا آمد تا اِستر را برای آخرین بار ببیند. هر چه باشد او بیشتر از هر کس دیگری تنهایی اِستر را می فهمید. برای خداحافظی اِستر را بوسید و قطره اشکی به یادگار برروی گونه‌اش گذاشت. بوسه‌اش از آن دسته بوسه های بین سفید برفی و شاهزاده نبود، بوسه‌ایی بود از جنس تنهایی برای راه یافتن به قلب تنهای اِستر، برای دمیدن اندکی زندگی به داخل آن کالبد بی روح. مثل ستاره‌هایی که سال ها پس از مرگ‌شان از نورشان می شود در این کهکشان لایتناهی پیدایشان کرد، ماریانا هم اِستر را در اعماق تنهایی تاریکش پیدا کرد. یک نفر بیرون از اتاق ساعتی را که یوهان از کار انداخته بود به کار انداخت. جهان دوباره شروع به حرکت کرد، اِستر از خواب بیدار شد، ماریانا رفت، آفتاب غروب کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر