جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

۱. ژان دومنیک جوان شادی بود. از آنهایی که شاید بشود گفت در روز زندگی می کنند و کسی یا چیزی پایشان را سنگین نمی کند از رفتن. ولی یک روز مغزش دیگر همراهی اش نکرد، همان جا وسط یک جاده از کار افتاد. همه جای بدنش از حرکت ایستاد بجز پلک سمت چپش. حرف ها را برایش می خواندند و با پلکش انتخابشان می کرد. حرف ها کلمه می شدند و کلمه ها جمله، و همان برایش شد دریچه ای تا روحش به بیرون پرواز کند.دریچه اش بزرگ نبود، پایش را می بست. می کشیدش به اعماق. برای همین دوست داشت که بمیرد. پدرش که برای تولدش زنگ زده بود، بهش گفت که ما هر دو مثل کنت مونت کریستو هستیم، هر دو جایی گیر کرده ایم . تو در تنت من در آپارتمانم. برای پدرش سخت بود که مکالمه را ادامه دهد. سخت بود که گریه نکند، که جلوی گریه اش را بگیرد. برای همین سکوت طولانی جای حرف هایش را گرفت. بعد گفت که دیگر بهتر است قطع کند. دومنیک هم حال بهتری نداشت ولی به هر حال حرف هایش را کنار هم گذاشت، تا پرستارش به پدرش بگوید که گریه نکند، که ناراحت نباشد. پدرش هم در جوابش گفت، گفتنش برا تو راحته ولی تو رو به خدا تو آخه پسر منی.(اتاقک غواصی و پروانه ساخته ژولیان شنبل، ۲۰۰۷)

۲. حرف را باید زد، یعنی من این جور فکر می کنم. برای همین است که همیشه با این حرف گرتا گاربو مشکل داشته ام.  حرف که توی دل بماند، فرقی نمی کند شادی باشد یا غصه، دلخوری باشد یا رضایت، می پوسد، فاسد می شود، پای آدم را می گیرد، آدم را سنگین می کند، نمی گذارد که از جایش تکان بخورد، وصلش می کند به یک نقطه از زمان و مکان. حرف که بیرون رفت، شندیده که شد، آدم رها می شود از طلسمش. ولی حرف هم شنونده می خواهد. شنیدن هم نه تنها آن عمل فیزیکی است که البته آن هم خودش مهم است، ولی بیشتر دیدن آن چیزهای ریزی است که لابلای حرف های می آید. دیدن آن چیزهای ریزتری است که لابلای حرف ها نمی آید و دربین حرف ها گم می شود. گفتم که حرفِ گاربو را دوست ندارم، ولی در حرفش حقیقتی است، آن موقع  که آدم حرفش را زد و حس کرد که شنیده نشده است، که بد شنیده شده است. آن موقع است که حس نمی کند سَبُک شده است، فکر می کند سَبُک شده است. فکر می کند که خودش را ارزان فروخته و این خود می شود باری بر روی دلش که سنگین ترش می کند.


۳. استعاره ای که کیارستمی در کپی برابر اصل استفاده می کند، شاید در نگاه اول ساده انگارانه باشد. زن و مردی که زبان مادری متفاوتی دارند و در کشوری ملاقات می کنند که زبان سومی دارد. برای همین هر وقت که یکی احساس می کند که شنیده نمی شود به زبان دیگری صحبت می کند. چه تفاوتی دارد، وقتی که آدم صدایش به کسی نمی رسد به چه زبانی حالا صحبت کند. وقتی که شنیده نمی شود، دیگر کم کم دیده هم نمی شود، خاطراتشان هم محو می شود. برای همین است که گوش واره های الی دیگر به چشم جیمز نمی آید و هتل شب ماه عسل شان را به خاطر نمی آورد. ولی اگر از این نمای ظاهری ماجرا بگذریم، در این دنیای پر سرعتی که فردیت آدم ها به سرعت رشد می کند. انگار که هر دو آدمی باید برای خودشان زبان مشترک خودشان را بسازند، تا حرف بزنند، تا بشنوند و شنیده شوند. دیگر دنیای آن پیرزن کافه چی داستان نیست که فقط شوهر داشتن برایش مهم بود. دنیای الی دنیایی است که در آن آدم با شوهرش حرف می زند، زندگی می کند. وقتی که در این دنیای آن زبان مشترکی که بین دو فرد بوحود آمده دیگر کار نکند، کم کم فراموش می شود، همه چیز فراموش می شود. می شوند مثل دو آدم معمولی، مثل همان هایی که هر روز توی خیابان از کنارهم رد می شوند.مثل آن زن و مردی که فیلم را شروع کرده بودند.



پ.ن.۱: ممنون از آقای الدفشن که آن حرف گاربو را چند سال پیش در سری آخرین قطار شب منتشر کرد و در تمام این مدت شادی در دل من ایجاد کرد از به یاد آوردنش
پ.ن.۲: این تم اصلی اتاقک غواصی و پروانه، در این چند روزی که به این نوشته فکر می کردم جزئی از زندگی من شد. شنیدنش خوب است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر