سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

هنوز هم باید از نیمه مارس بر حذر بود


یک تصویری در خاطرم هست از دو برادری که در میانه میدان جنگ در یک فضای مه آلود ایستاده بودند روی زانوهایشان روبروی هم در آخرین صحنه صبح بخیر بابل. یکی شان زخمی بود و دیگری داشت از آخرین لحظات برادرش فیلم می گرفت. یک تصویری دیگری یادم هست از آغاز سن میکله یک خروس داشت، از مردی که داشت از بالای تپه ای به دهی نگاه می کرد. باد می آمد و موهایش در باد تکان می خورد و همراهنش بهش می گفتند که باید هر چه زود تر بروند از اینجا. یک سری تصویرهایی یادم هست از جاهای مختلف پدر سالار، از پدری که خشن بود با بچه هایش، از معلمی که بچه ها را تنبیه می کرد. یک تصویری در خاطرم خواهد ماند از اوایل سزار باید بمیرد، از یک تعداد زندانی که ایستاده بودند روبروی کارگردان و سعی می کردند با ژست های مختلف خودشان را معرفی کنند. خلاف کرده بودند، آدم کشته بودند، قاچاقچی بودند ولی از همان جا دقیقا از همان جا زندانی بودنشان از یادم رفت و آدم های دیگری شدند. سزار باید بمیرد آخرین فیلم برادران تاویانی روایت ساخته شدن نمایش جولیوس سزارِ شکسپیر در یک زندان است. نمایش نامه ای است که از طریق روایت تمرین های زندانیان در راهروهای زندان و در سلول های کوچک بازگو می شود.
ویتوریو سال پیش ۹۰ سالش شد و پائلو هم سال دیگر به ۹۰ سالگی می رسد. تاویانی ها اینقدر عمر کرده اند و تاریخ سینما را دیده اند که بدانند از آخرین داستان شان چه می خواهند و چگونه می خواهند که روایتش کنند. ظهور و سقوط شیوه های مختلف داستان گویی را دیده اند. از جولیوس سزارِ منکه ویچ گرفته تا نسخه داستان در داستان ریچارد لینک لیتر، من و ارسن ولز، را در سالیان مختلف زندگی دیده اند. برای همین است که داستانی که در یک زندان شکل می گیرد و شاید بیشتر از هر چیز دیگری یادآور روایت های داستان در داستان باشد تنها روایتگر مرگ  سزار است. اما علاوه بر داستانِ مرگ سزار تاویانی ها چیز دیگری را هم در زیر لایه های فیلم شان گنجانده اند. سزار فیلمی نیست مثل صبح بخیر بابل درباره سینما و زندگی کردن برای سینما، بلکه  بلعکس راجع به اثری است که هنر برای آدم می گذارد .راجع به کاری است که نمایش جولیوس سزار با آن زندانیان می کند. یک چیزیی است به مشابه وصیت نامه برای تاویانی ها. برای زندانیان این تئاتر تمرین کردن و بازی کردن مثل خود آزادی است. رها شدن از چهارچوب زندان و رفتن به دنیایی دیگر، مثل همان چیزی که آنتونیونی در آخرین صحنه آگراندیسمان نمایش می دهد. برای همین است که میانه تمرین وقتی کارگردان می گوید که عجله کنید، تا وقت تلف نشود، جواب می دهند که کدام وقت. مگر ما چیزی بجز وقت داریم که صرف کنیم. انگار که بخواهند همه عمرشان را در مسیر همان نمایش بگذرانند و این دری باشد برای آزادی شان. ماجرای اثر کردن متقابل بازیگر و نقش در هم است. روایت تصویر شدن داستان است در زندگی واقعی زندانی ها.
جوزف منکه ویچ که می خواست جولیوس سزار را بسازد، مدت زیادی را با کمپانی متروگلدوین مایر بر سر دعوا گذراند. کمپانی دلش می خواست فیلم را به شیوه رنگی که آن سال ها تازه آمده بود بسازند که فروشش بیشتر شود ولی منکه ویچ اعتقاد داشت که در فیلم برداری سیاه و سفید یک شکوهی است که جلوه بصری فیلم را چند برابر می کند و چه راست می گفت منکه ویچ که جولیوس سزارش چیزی از شکوه کم ندارد. تاویانی ها هم انگار این درس را از منکه ویچ یاد گرفته بودند و حدودا نمی قرن بعد از منکه ویچ، فیلم بردای عمدتاً سیاه و سفید داستان شکوهی داده است به سزار باید بمیرد. تصویر های داستان که در راهرو ها و یا در حیاط زندان اتفاق می افتد هنر اعجاب انگیزی دارد در انتقال آدم به فضای داستان. بروتوس، کاسیاس و مارک آنتونی که با تیشرت های ساده و شلوار جین در فضای زندان حرف می زنند یاد آور جیمز میسون، جان گیلگاد و مارلون براندو می شوند. تماشگرانی که از پشت میله های پنجره ها برای جسد سزار زاری می کنند همه چنان تحت آن تصویربرداری سیاه و سفید جان گرفته اند که فضای رم مجسم می شود. البته این روندی نیست که همه فیلم را همراهی کند، آنجا که پای صحنه اصلی نمایش به میان می آید تصاویر رنگی به خود می گیرند و اجازه می دهند تا دکور، لباس ها و گریم جلوه های بصری را برای بیننده تامین کنند. در مجموع علاوه بر این که تصویر برداری ترکیبی رنگی و سیاه و سفید داستانجانی داده است به فیلم، نمایان گر زنده شدن دنیای مرده زندانی ها هم هست. رنگ جانی می شود بر زندگی روزمره بی هدفِ زندانیان و نمایش راهی می شود برای ورودشان به دنیای خیال. به قول کاسیاسِ داستان که "از زمانی که با هنر همنشین شده ام این سلول واقعا برایم مثل زندان است".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر