پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

و این فقط یک عکس نیست



۱. اینکه روزگارِ ما میلِ به نوستالژی دارد؛ میلِ به گذشته‌ای دور از دست؛ میلِ به یادآوریِ مُدامِ این گذشته‌‌ای که حالا خاطره‌ای‌ست دوردست. عکس ها نقشِ مهمّی در این نوستالژی دارند؛ یعنی میلِ به نوستالژی را در وجودِ مردمانِ این روزگار دوچندان می کنند. اصلاً، انگار، عکّاسی هنری‌ست که رو به مرثیه دارد؛ از چیزی  می گوید (تصویر  می کند؟ تفسیر میکند؟) که نیست و، انگار، چیزهایی که عکّاسی شده‌اند، صرفاً، به همین دلیل که عکّاسی شده‌اند، اندوه‌ بارند و غمی از گذشته را به امروز منتقل میکنند. «عکس ها یادآورِ مرگند.» عکس را، انگار، به نیّتِ ماناکردنِ چیزها می گیرند؛ سدّی در برابرِ فنا، محافظی در برابرِ آسیب پذیری‌، امّا، درعین حال، عکّاسی از چیزها مشارکتِ عکّاس است در میراییِ چیزها، در آسیب پذیریِ چیزها، در بی ثباتی و ناپایداری‌شان. و کارِ عکس ها چیست؟ لحظه ها را «بُرش می زنند» و بعد این لحظه‌ها را «ثابت می کنند» تا «گواهِ تبخیرِ بی وقفهی زمان» باشد.  

۲. چند سال پیش یک مسافرتی رفته بودیم که در نوع خودش تجربه جدیدی بود ولی درانتهای سفر یک سری دلخوری های ماند بین افراد که تا همین الان هم برقرار است. آن وقت ها تازه دوربین خریده بودم و همین طور فقط دوست داشتم که عکس بگیرم، بدون آنکه چیزی خاصی از تنظیماتش بدانم. نتیجه اش شد یک تعداد زیادی عکس که آنچنان جریان خاطره دردناکی برایم زنده می کردند که حتی تحمل دیدن شان را نداشتم. نه دلم می آمد همه شان را یک جا از بین ببرم، نه توانایی اینکه بتوانم یک به یک بررسی شان کنم تا آنها که شاید اثری از زیبایی داشتند را نگه دارم. یک روزی در یک اتوبوس بین شهری در حالی که از دیدن دوستی بر می گشتم، خودم را محاصره کردم. در آن ناکجا آباد وسط جاده هیچ راه فراری هم نداشتم برای گریز از روبه رو شدن با گذشته. اول از پاک کردن عکس های معمول شروع کردم. آنهایی که هیچ ارزشی دیگر نداشتند، جا باز می شد برای صحنه های جدیدتر. بعد دیدم نه حالم خوب است. قوی تر از آنم که خاطرات قدیمی از پا درم آورد . شروع کردم به دین عکس های آن سفر. از هر ده تا یکی را نگه داشتن. خاطرات را دست چین کردن، تصاویر را آراستن، و نتیجه اش شد چیزی که نوای مرثیه اش دیگر از دور به بلندی شنیده نمی شد.


۳. قدیم تر ها که دوربین نداشتم هیچ علاقه ای نداشتم که در عکس های دسته جمعی و یا حتی دوستانه شرکت کنم. 
سالیان درازی است که ذهنم تمام جزئیات ریز و درشت، و خوب و بد وقایعی را که برایم افتاده را هر روز جلوی چشم هایم می آورد. بعد از حدود سه دهه زندگی تنها چیزی که دلم را تقریبا خوش می کند این است که یاد گرفته ام ناراحتی را در پس و پشت های ذهنم مخفی کنم، مهار حافظه را در دست بگیرم و آن چیزی که در نهایت یادم می آید خیلی آزار دهنده نباشد. ولی وقتی به عکس ها نگاه می کنم، دیگر نمی توانم چیزی را مخفی کنم . برایم می شوند فراتر از یک تصویر، می شوند واقعیتِ مطلقِ تمام وقایع ماجرا به طور زنده و کامل. برای همین است که وقتی عکس می گیرم قاب هارا بسته تر می کنم، نور و رنگ تصویر را تنظیم می کنم، تا آدم ها و اشیاء را از مکان و زمانشان جدا کنم. برایم بشوند یک تصویر فراتر از زمان و مکان. تقریباً مطلق.


۴. همین است که عکس، در عینِ هستی نشانی از نیستیست. چیزی را که نیست می بینیم. چیزی را که بوده است. و چیزی که نیست، چیزی که فقط در عکس هست، انگار، بیشتر هست؛ انگار هستی اش مضاعف است. تصویری‌ست که درجا بَدَل می شود به تصوّری در خیالِ آن‌که این تصویر را دیده. عالمِ خیال، انگار، نیستی را بیشتر پسند می کند. در طلبِ چیزی‌ست که نیست؛ که پیشِ چشم است، امّا دور از دسترس است. حضور است در عینِ غیاب و غیابی ست در عینِ حضور. برانگیزاننده‌ی احساسات است و نشانِ جادوی عکس: نشسته‌ایم و خیره‌ی عکسی شده‌ایم که واقعیتی دیگر است؛ واقعیتی که آشناست در عینِ غریبگی؛ واقعیتی که ترجیحش می دهیم به واقعیتِ آشنای همیشگی.


۵. عکاسی از آدم های غریبه توی خیابان، توی پارک، توی موزه و یا هر جای دیگر را دوست دارم. قاب را لازم نیست برایشان تنگ کرد، همه آن چیزی که برایم دارند همان قاب است. همان می شود گذشته و آینده شان. می شود مدخلی برای ورود به دنیا خیال، برای ساختن زندگی های جدید، دنیایی بدون ترس. 



 پ.ن.۱: نقل قول ها از کتاب درباره‌ی عکاسی نوشته سوزان سانتاگ
پ.ن.۲: با تشکر از آقای آزرم بابت معرفی کتاب و این نوشته که باعث نوشته شدن این متن شد    

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

 یکی باید باشد که یک روز یک داستانی بنویسد راجع به یک فانوس دریایی که یک روز یک سری تخته پاره جمع کرد و خودش را از خشکی کند و سوار آن تخته ها به دریا رفت 

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰


She lies back and pulls the blanket over herself. Ohlsdorfer turns on his side and fixes his eyes stopped on the window. The girl stares at the ceiling, her father at the window.





The Turin Horse - Bela Tarr


دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

You get to me



تا همین چند ماه پیش جان کاساواتیس برای من تنها نامی بود در کنار دیگر نام های بزرگ سینما که حتی نمی دانستم چقدر بزرگ است و بزرگی اش برای چیست. پانزده دقیقهِ اول زنی تحت تاثیز را که دیدم احساسی داشتم که بعد تر های جینی رپِ فیلم صورت ها برایم به کلام در آورد، احساسی بود که بعد ترها فهمیدم آدم بعد از دیدن هر کدام از پنج فیلم مهم (سایه ها، صورت ها، زنی تحت تاثیر، کشتن حسابدار چینی و شب افتتاح) کاساواتیس پیدا می کند.  جایی هست در صورت ها بعد از اولین شبی که جینی و ریچارد با هم گذرانده اند. جینی یک حالت عجیبی از خوشحالی دارد ولی در حال به خاطر سن و سالش نمی خواهد حاشیه اطمینان را هم رها کن برای همین رو ریچاردمی گوید You're a son of a bitch. Do you know that? Because you get to me.
جان کاساواتیس بازیگر بود، بازیگر تلویزیون و نقش های دوم سینما. ولی کاساواتیس چیزی بیشتر از این می خواست. چیزی که او می خواست از رابطه های انسانی و اثرات اجتماع بر آن نشان دهد، احتیاجی به تجحیزات پیچیده و بازیگران درجه یک سینما نداشت. برای همین بود که کاساواتیس کارش را با یک گروه کوچک شروع کرد. داستان هایش را خودش می نوشت، بازیگرانش که اغلب به طور مانداگاری با هم همکاری داشتند را از تلویزون آورد و کارش را شروع کرد. سبک خاصش در فیلم برداری شامل استفاده از نماهای بسته فراوان و فیلمبرداری های داخلی باعث می شد که روند فیلم برداری سریع و کم هزینه باشد و این گونه بود که اولین فیلم های سینمای مستقل آمریکا را تولید کرد. نماهای بسته یکی از مهمترین ترفتدهایش برای نشان دادن روحیات شخصیت هایش بود. نماهای  صورت های خندانی که هر لحظه آماده گریه هستند یا نزدیک جنون انند یا اینکه در دنیا گیج شده اند. شاید چیزی حدود ۵۰ درصد صحنه های فیلم صورت ها را کاساواتیس با این شیوه فیلم برداری کرد تا بتواند آن تاثیر عمیقی را که می خواهد بر ببیننده بگذارد. ولی این استفاده بی محابا باعث شد تا کارهای بعدی اش را با پختگی بیشتری بسازد که نمونه اش در زنی تخت تاثیر کاملاً هویدا بود. 
داستان آدم های کاساواتیس داستان آدم هایی است که می خواهند از آن غالبی که در محیط دارند خارج شوند و محیط جدید بسازند پیرامون خود. همانطور که خودش از قالب بازیگری در آمد تا بتواند فیلم هایش را بسازد و آدم هایش را به دنیا معرفی کند و در این راه شاید بیشتر از هر چیزی روی ارتباطی که می توانست با بینندگانش برقرار کند حساب می کرد. به قول خودش که "مردم کم کم دیگر فراموش کرده اند که چطور واکنش نشان دهند. چیزی که من سعی دارم با فیلم های بسازم، چیزی است که تماشاگران بتوانند به آن واکنش نشان دهند." برای همین است که شخصیت های فیلم هایش به طور دایم در تلاشند تا مسیری را که بر خلاف حرکت رودخانه دارند را به پیش ببرند و از فیلمی به فیلمی دیگر بر انجام این کار موفق تر می شوند. انگار که کاساواتیس از فیلمی به فیلمی دیگر تماشاگرانش را آموزش می دهد که چگونه واکنش نشان دهند و همین به قهرمان داستانش کمک می کند که بشتر به پیش رود. از هیو خواننده بلوز سایه ها اولین فیلم کاساواتیس که مردم ترجیح می دهند تا برایشان لطیفه بگوید تا اینکه آواز بخواند، میپل لانگِتی قهرمان حساس زنی تحت تاثیر که آدم های اطرافش نمی توانند شیوه های ارتباطی او با را در قالب رفتارهای شناخته شده شان بگذارند و او را تا حد جنون می برند تا بلکه طبیعی شود. و در آخر میرتل گوردن ستاره تئاتر و آخرین شخصیت مهم کاساواتیس که به نوعی بالاخره موفق می شود بر این چرخه بی وقفه جایگاه اجتماعی و مسئولیت پایان دهد و نقشش را آنگونه که دوست دارد و فکر می کند درست است اجرا کند و در آخر هم این تماشاگران هستند که ارزش واقعی کار را درک می کنند و در کمال عصبانبیتِ کارگردان و تهیه کننده از کار استقبال می کنند.  
همه این ها را که بگذاریم کنار هم می بینیم که چگونه کاساواتیس در دهه ۶۰ و ۷۰ که از مهمترین دوران های سینمای آمریکا بودند توانست با روش هایی ساده راهی برای خودش باز کند که امروزه بسیاری به عنوان سینمای مستقل آمریکا می شناسندش و هر سال تعداد زیادی فیلم را در حیطه خود در بر می گیرد. 


پ.ن.: پیش تر ها راجع به زنی تحت تاثیر و شب افتتاح (اینجا و اینجا) نوشته ام نخواستم که توضیح دوباره شود

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

یک روزهایی هست که آدم دارد صفحه های اینترنت را بالا و پایین می کند که یکهو می بیند بعد از چند کلیک یکی از نوشته های قدیمییش جلویش باز می شود. نوشته ای که دوستش داشته، برای نوشتن کلمه کلمه اش فکر کرده ولی حالا انگار یک جور معذبی است در برابرش. انگار که با آدمی که آن را نوشته یک رودروایستی پیدا کرده. بعد دستش می رود تا صفحه را ببندد و به این دیدار ناگهانی ناخوشایند زودتر خاتمه دهد که به یاد ویدوئو می افتد که در پایان متن است و دلش یکهو هوای آن را می کند. تصویرها را نمی خواد فقط نوای ملودی اش را می خواهد. موسیقی را می گذارد تا یک بار برای خودش پخش شود، بعد یک بار دیگر، بعد با خودش می گوید چرا که نه. موسیقی را می گذارد روی تکرار دائم تا همین طور برای خودش بنوازذ و در هوای نسبتا سر خانه خودش را زیر پتو مچاله می کند به این امید که ساعتی دیگر که از خواب بیدار می شود فضای تاریک خانه پراز آن نوا شده باشد. 

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

I will remember the kisses 
our lips raw with love 
and how you gave me 
everything you had 
and how I 
offered you what was left of 
me, 
and I will remember your small room 
the feel of you 
the light in the window 
your records 
your books  
our morning coffee 
our noons our nights 
our bodies spilled together 
sleeping 
the tiny flowing currents 
immediate and forever 
your leg my leg 
your arm my arm 
your smile and the warmth 
of you 
who made me laugh  
again.






Charles Bukowski

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

وقایع نگاری دزد شینجوکو


چند وقتی بود که اینجا به غیر از نوشته های گاه و بی گاهش، میزبان تصاوبر روزانه ای هم بود. ولی خوب اصولا اینجا ذاتش با تصاویر روزانه خیلی جور در نمی آید و تنها به خاطر یک سری مشکلات این همزیستی برقرار شده بود. به هر حال مشکلات فتی و غیر فنی و جتی الکی چند روزی است که بر طرف گشته و وقایع نگاری دزد شینجوکو خانه خودش را پیدا کرده و دیگر مزاحم اینجا نخواهد شد.

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰



۱.  "پیش از این من همچون باد آزاد بودم، اما اکنون تسلیمم". این قسمتی از نطق رییس جرونیمو آخرین رییس قبیله آپاچی در هنگام تسلیم به نیروهای دولت مرکزی بود که الان چند روزی است که همین طور در سرم می چرخد


۲. یادم نمی آید آخرین دفعه که تلفنی با هم حرف زده بودیم کی بود، با آنکه هیچ وقت قراری نداشنتیم ولی معمولاْ شش ماه یک بار یکی به دیگری زنگی می زد. همیشه می شد، بحث را از یک جایی شروع کرد، یک گزارش کلی از زندگی همدیگر گرفت و بعدش یک گوشه ای که جذاب تر بود را گرفت و ادامه دادبرایش از روزهایی که در آزمایشگاه بی نتیجه می گذرند گفتم، از نتایجی که بی هیچ ارتباط خاصی دورم را احاطه کرده اند. برایش از جنبه های دیگر گفتم،  از تعداد زیاد  فیلم ها و کتاب هایی که دیده و خوانده بودم. می خواستم حتی برایش از شیرینی دیدن فیلم های کاساواتیس بگویم از تجربه خواندن کتاب های موراکامی بگویم. ولی کار به آنجا نکشید، میانه حرف هایم گفت که داری واقعیت زندگیت را عوض می کنی. دنیایت را رها کرده ای برای دنیاهای دیگر. نکوهشم نمی کرد، تنها نظرش را می گفت. صدایش تغییری نمی کرد، جمله اش را گفت و گذر کرد. انگار که دارد از بدیهیات حرف می زند. ولی با همان یک جمله، تمام دیوارهای فکری ام در آنی فرو ریخت. از همان پیش تر ها هم می دانستم که چیزی جایش درست نیست، حتی چند وقت پیش هم که حال مشابهی داشتم می دانستم یک جای کار خراب است. می دانستم زندگی ام کج شده است. ولی لایه های تو در توی محافظت، خود فریبی و توجیح نمی گذاشت که درست ببنیم. او که خودش استاد فرار از واقعیت بود، داشت به من این را می گفت و من را در آنی به تو تکه تقسیم می کرد. یکی در درونم نشسته بود و داشت با حقیقت تازه ای که دیده بود مواجه می کرد و دیگری داشت در بیرون نبردی محتوم به شکست را انجام می داد. در نهایت این من بودم تنها در میانه میدان، درونی تکه تکه شده که یک جوری هنوز توانسته بود در پیکری یک پارچه باقی بماند


چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰

هر شب شب افتتاح


همه چیز به روال سابق بود تا آنکه دخترکی که از هوادارن میرتل بود جلوی چشمان او تصادف کرد و مرد. میر گوردون بازیگر حرفه ای بود از آنهایی که حتی می شود بهشان گفت ستاره. آنهایی که نقش را می گیرند دیالوگ ها را جوری اجرا می کنند که خیال کارگردان و نویسنده و تهیه کننده راحت باشد. از آنهایی که به کوچکترین اجزا صحنه اهمیت می دهند. ولی دخترک که مرد چیزی درون میرتل بهم خورد، چیزی درونش زنده شد. اولش مثل بسیاری دیگر از مشکلات دیگر "آه من چه تنهایم هایش" شروع شد. ولی ماجرا واقعاً چیز دیگر ی بود. درونش آنچنان متلاطم شده بود که دیگر چشمان کارگردان و نویسنده و تهیه کننده یک لحظه نمی توانست با آرامش بر روی هم قرار بگیرد. برای اولین بار وقتی میرتیل داشت با نویسنده داستان حرف می زد مشکلش شکل مشخص تری گرفت. میرتل می گفت که این شخصیت داستان سنش زیاد است، اگر من این را بازی کنم می روم در غالب نقش های پیر و دیگر نمی توانم خودم را از آن غالب بیرون بکشم. دخترک که مرده بوده، دخنرک هفده ساله ی درون میرتل زنده شده بود و نمی خواست پا به خواسته های بازیگر پا به سن گذاشته بدهد. دخترک سر جنگ داشت، می جنگیدند تا یکی پیروز شود. تا یکی شان بالاخره بتواند آن نقش را بازی کند. بالاخره هر چه بود میرتل می خواست نقش را طوری بازی کند که اثر سن را در آن از بین ببرد.



ولی ماجرا فقط این نبود، سن چیزی نبود که کاساواتیس می خواست در شب افتتاح به ما نشان بدهد. سن چیزی بود که او می خواست تا بوسیله آن مشکل بزرگ تری را به ما نشان بدهد. برای دیدن آن مشکل آدم باید میرتل را رها کند و برود سراغ موریس. کسی که در ظاهر نقش مقابل او در نمایش بود ولی در واقع بازیگر درجه دویی بود که آن چنان نقشی هم در کل فیلم نداشت. موریس در جایی خطاب به میرتل می گوید "تو می خوای من نقشم رو به گند بکشم روی صحنه، ابروی خودم رو ببرم، من این کار رو نمی کنم. اونها اینفدر به من پول نمی دهند که من این کار رو بکنم". بعد جایی دگر هم می گوید "من یک نقش جزیی دارم، تماشاچی ها من رو دوست نداند من نمی نتونم هزینه عشق تو رو بدم". نقش موریس را خود کاساواتیس بازی می کرد. کاساواتیس سینما را بازی گری شروع کرده بود و بعد شروع به ساختن فیلم های ساده کرد. در سینما همیشه بازیگر نقش مکمل بود شاید حتی بشود گفت بازیگر درجه دو. در آن زمان در دهه های ۶۰ و ۷۰ هنوز بازیگران محدود بودند به نقش هایشان. همه نمی توانستند مثل براندو با یک زیر پیراهن نقش شان را بازی کنند و هزاران جایزه بگیرند. سیستم های پیچیده کاگردان ها، تهیه کننده ها و استودیو ها اجازه فعالیت های زیادی را به بازیگران نمی دادند. برای همین است که وقتی میرتل دیالوگ هایش و در نتیجه نقشش را به هم می ریزد تا آنچیزی را که می خواهد خلق کند، موریس به راحتی می گوید که او نمی تواند با او همکاری کند. اینقدر موریس محدود شده که نه در دنیای واقعی و نه در صحنه نمی تواند کاری خلاف عرف محیط انجام دهد. از این رو وقتی آدم از دریچه موریس یا خود کاساواتیس به فیلم نگاه می کند انگار یک جور مرثیه ای است در باب بازیگری، در باب بازیگران نقش دوم. در واقع مسئله ای که میرتل را درگیر خود کرده صرفاً بهانه ای است تا یادِ دیگر بازیگران بیاورد که نمی توانند به راحتی از نوشته های نمایشنامه بگذرند و همیشه چشم های کارگردان و نویسنده و تهیه کننده دارند آنها را کنترل می کنند

برای همین است که کاساواتیس خودش کلاه کارگردانی را سرش می گزارد، متن داستانش را می نویسد و با یک گروه کوچک و ساده شروع به ساختن فیلم می کند تا به نحوی این طلسم را بشکند. تا از این همه معیارهای اجتماعی گذر کند. مثل میرتل که اینقدر شرایط را به یک نقطه بحرانی سوق می دهد که همه مجبورمی شوند همانگونه که او دوست دارد، نقش هایشان را پیش ببرند. گرچه دیگر کارگردان و نویسنده و تهیه کننده تاب تحمل دیدن صحنه را ندارند ولی در عوض این تماشاچیان هستند که ارزش واقعی کار را درک می کنند و تمام افتخار کار به بازیگرانش می رسد. در همین لحظه است که کاسوایتس، که انگار خودش هم انتظار داشته که شب افتتاح آخرین فیلم مهمش خواهد بود، از فرصت استفاده می کند و بازگیران دیگر فیلم هایش، پیتر فالک (همسران و زنی تحت تاثیر) و سیمور کسل (صورت ها و کشتن حسابدار چینی)، را هم وارد فیلم می کند تا بتواند از بازگیرانش قدردانی بکند

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

I'm Van Occupanther



انگار صدا است که همیشه هست. صداهای دمِ صبح، صداهای باقیمانده از شب، صدای باد توی کانال کولر، صدای نفس های محبوب، صدای شیر آب، صدای به هم خوردن ظرف ها، صدای زنگ تلفن، صدای آدم های آشنا، صدای بسته شدن در، صدای روشن شدن ماشین، صداهای شهر، صداهای جنگل، صداهای بیابان، صدای آدم ها. بعضی وقت ها هم می شود، آدم یک چیزی در گوشش فرو می کند و صداهای زندگیش را کمی عوض کند یا کاری می کند که اصلاً هیچ صدایی به گوشش نرسد ولی خوب در همان لحظه هم می داند که آن صداها بیرون منتظرند تا وارد شوند، بالاخره همین صداها هست که ما را به جهان وصل می کند. بعد آدم فکر می کند که در فضا صدا نیست، آنجا که صدا منتشر نمی شود. ولی برای ما که خاطره دسته اول نداریم همه چیزهایی که اول به ذهن آدم می رسد، یک صدایی دارد. انگار آن فضای لایتناهی خالی ترسناک تر از این حرف هاست که بشود، بدون صدا رهایش کرد. همیشه در همه تصویرها یک صدایی است، صدای نفس کشیدن، صدای صحبت آدم ها، صدای شلیک گلوله و یا حداقل یک موسیقی ای است. بعد در همین حوالی است که آدم یاد جیم کرکِ سفرهای ستاره ای می افتد. آنجا که کرک به همراه دو نفر دیگر قرار است خودشان را با سقوط آزاد به ولکان برسانند. سقوط که آغاز می شود، همه چیز ساکت می شود و آنها در یک سکوت اعجاب انگیزی در خلا حرکت می کنند. به جو سیاره که می رسند، صدا دوباره بر می گردد و همه چیز عادی می شود، انگار که آدم سرش را از زیر آب در آورده باشد. کل ماجرا چیزی بین ده تا پانزده ثانیه طول می کشد ولی آدم دلش می خواهد فیلم را به عقب باز گرداند و باز نگاه کند. می خواهد آن ده ثانیه را بکند صد ثانیه، بکند ده هزار ثانیه، بکند اصلاً ده ساعت. می خواهد آن سقوط را حس کند، لمس کند، تجربه کند، سفر کند.  آدم دلش می خواهد که رها کند، که دیگر نخواهد، سقوط کند، بی صدا و طولانی.




پ.ن.: عنوان قسمتی از ترانه ون آکیوپنتر از گروه میدلیک

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۰


The more we talked, the more we realized we had in common: our love of books and music; not to mention cats. But there was one major difference between us—more than I did, Shimamoto consciously wrapped herself inside a protective shell. Unlike me, she made an effort to study the subjects she hated, and she got good grades. When the school lunch contained food she hated, she still ate it. In other words, she constructed a much taller defensive wall around herself than I ever built. What remained behind that wall, though, was pretty much what lay behind mine.





South of the Border, West of the Sun - Haruki Murakami

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰




ساعت نزدیک گرگ و میش صبح بود. خیسی چمن را حتی می شد از روی کفش هم حس کرد و آنجا من ایستاده بودم با دوربینی در دست در برابر آن توده انبوه سبز رنگ که در آن ساعت بیشتر سیاه به نظر می رسید. دوربین را تنظیم کردم، دور درخت چرخی زدم تا هو ا کمی روشن تر شود و نور مناسب را پیدا کنم و بالاخره شروع کردم به عکس گرفتن. داشتم به درخت نگاه می کردم که یکهو احساس کردم آن حجم تو در توِ سبز در یک لحضه بزرگ و بزرگ تر شد، فاصله بین مان راه تاریک بود ولی کوتاه به نظر می رسید و من با سرعت زیادی بهش نزدیک می شدم. چشم هایم را که باز و بسته کردم همه چیز به روال عادی برگشته بود. بعد از آن که من سعی کرده بودم تا درخت را بروی چندین بیت از حافظه دوربین به خانه ببرم و حالا نوبت درخت بود تا من را با خود ببرد. ولی انگار هیچ کدام دلش نمی خواست با دیگری برود. من که نتوانستم آنچه را که می خواستم ثبت کنم او هم نتوانست مرا به درون خودش ببرد. 

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰



جوان تر که بودم، سالهای اول دانشگاه، تکنولوژی سی دی های صوتی چیز شناخته شده ای بود ولی در وسع مالی نمی  گنجید که بتوانیم ازش استفاده کینم به خصوص با آنهمه تنوع موسیقی که ما در اتاق داشتیم. کوهی داشتیم از انواع و اقسام کاست ها، بعضی ها محبوب تر بعضی ها هم فقط بودند برای سالی یک بار. آلبوم نیاز فریدون فروغی از کاست های محبوب بازار بود، گاهی می شد که چند ساعت در ظبط صوت فکستنی اتاق می ماند و از این طرف به آن طرف می شد. دیگر می دانستیم کی خاک شروع می شود، کی نوبت می رسد به قوزک پا می رسد که بعدش منتظر تنگنا باشیم.  بعدش نوار تمام می شد و باید ان طرفش را با نیاز شروع می کردیم. ولی نوار که جلو تر می رفت و نوبت به همیشه غایب می رسید، ابروهایمان کمی در هم فرو می رفت. فروغی که می خواند تن تو شعرهای عاشقانه خوندن بلده تاب ابروهای ما دو چندان می شد. آن وقت ها فکر می کردیم که همه کارهای دنیا ایراد دارد، فکر می کریدم که باید همه چیز را درست کنیم. برای مان تنی که شعرهای عاشقانه می خواند معنایی نداشت، ما به شعرهایی که از لب هامی رسید عادت داشتیم. بعد فروغی که باز می خواند تن تو .. ما می خواندیم لب تو شعرهای عاشقانه گفتن بلده. لبخند غرور آمیزی بر لبانمان نقش می بست از این که کاری دیگر از کارهای جهان را درست کرده ایم و می توانیم با خیال راحت به آینده بنگریم. الان سال هایی چند از آن زمان گذشته است و من چند وقتی است که فهمیده ام، شعرهای تن به مراتب از شهرهای لب زیبا تر است

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

جهانی تحت تاثیر


یک جایی هست در همان ابتدای داستان، نیک دارد با دوستش حرف می زند که یکهو می گوید "میبل زن حساسیه، غیر معمول هست ولی دیونه نیست. این زن غذا می پزه، لباس ها رو می شوره، خونه رو مرتب می کنه، حمام رو هم می شوره. من نمی فهمم چه چیز دیوانه واری راجع بهش وجود داره؟ من نمی فهمم که اون داره چه کار می کنه، این رو قبول دارم. ولی فکر کنم می دونم که از دست من خیلی عصبانیه." آدم لازم نیست نیک را زیاد بشناسد، لازم نیست همه ماجرا را بداند تا بفهمد نیک را چه نیروهایی دارند می کشند. عشقش به میبل را می شود دید، ولی در عین حال می شود تمام فشاری که از جامعه، سنت، محیط و یا هر چیز دیگری که می شود اسمش را گذاشت را نیز دید. محیطی که آدم هایش با تعریف معمولی معرفی می شوند و این آدم های معمولی در شرایط بحرانی هم یک سری تعاریف مشخص دارند و یک سری کارهای مشخصی انجام می دهند. تعاریف که میبل در آنها جایی ندارد، چون میبل حساس است. چون عاشق نیک است. چون وقتی برای انتقام از نیک با مرد دیگری بیرون می رود تمام شب او را نیک صدا می زند. چون تا سر حد مرگ دلش برای بچه هایش شور می زند و وقتی پیشش نیستند، دلش برایشان تنگ می شود. همین است که هر کسی به خودش اجازه می دهد به هر دلیل با میبل جوری رفتار کند که انگار او مشکلی دارد. از مادر نیک که می خواهد نوه هایش درست مراقبت شوند تا پدر خود میبل که تلاش دارد دختر دلبندش را معمولی جلوه دهد و خود نیک که می خواهد زندگی اش را بدون دخالت دیگران بکند. ماجرا این جاست که هم آن آدم ها آنچنان تحت تاثیر محیط هستند که  انگار نمی توانند چیزی خارج از آن را تحمل کنند، این است که این وسط همه فشارها سر میبل می آید، این جاست که میبل می شود زنی تحت تاثیر

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

هو شیا شین کارگردان بزرگی است، شاید حتی بشود گفت بزرگترین کارگردان تایوان باشد. من خیلی دیرتر از دیگر کارگردان های آسیای جنوب شرق با کارهایش آشنا شدم، ولی در همان فیلم اول آدم می فهمد که با چه کسی طرف است. نوشتن از کارهایش برایم کار ساده ای نیست، باید آنهایی را که دیده ام دوباره ببینم و ندیده ها را هم در لیست دیدن بگذارم. ولی خوب اینها را نوشتم که بگویم یک مطلب به آقای هو بدهکارم، شاید که روزی اینجا برای اقای هو به روز شد

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۹۰

خوبیش این است که یک جایی است که در آن یک فرش کوچکی است و آدم می تواند پای برهنه اش را بگذارد روی فرش و انگشت های پایش را تا آنجا که می تواند از هم باز کند تا موهای کوتاه و نرم فرش برود لای انگشت های آدم، آدم را قلقلک دهد و آدم با خودش خیال کند که الان موهای فرش با تک تک عصبهای پایش در تماس است. خوبیش این است که مهم نیست چقذر فاصله است، آدم امید دارد و می داند که به آن جا بر می گردد و می تواند که پایش را دوباره روی فرش بگذارد و آرام شود. خوبیش این است که خوبی زیاد دارد.

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

فالکور بیا من رو با خودت ببر


یک روزهایی هست که آدم دلش می خواهد هیچ کاری نکند. یعنی درس و مشق که هیچ، کتاب و فیلم هم هیچ، حتی به صفحه کامپیوتر هم الکی زل نزند. فقط دراز بکشد روی تخت زل بزند به سقف. هی ترک های روی سقف را بشمرد. هی به لامپ خیره شود و مارک روی لامپ را صد بار بخواند. تا شاید این قطعات نامنظم ذهنش کَمی مرتب شودهی همه چیز را توی کله اش تکان دهد تا جایشان در ست شود، یک کَمکی مرتب شوند. بعد در همین اثنا و لابه لای این فکر ها یاد داستان بی پایان بیافتد و به خودش نهیب بزند که عجب کنایه ای دارد هیچی با پوچی. هی هر دو تا کلمه را توی ذهنش بالا و پایین کند، جایشان را عوض کند تا ببیند رابطه شان چیست. بعد به اصل انگلیسی پوچی* فکر کند که ظاهراً خیلی شبیه هیچی است ولی در باطن معنی پوچی می دهد. لبخند ریز بنشیند روی صورت آدم از این کشف ولی ته دلش نگرانی بالا و پایین بپرد که اگر ظاهر و باطن یکی باشد آن وقت چههمین وقت هاست که آدم یاد گَمُورک بیافتد که می گفت پوچی یعنی از دست دادن امید، یعنی ناامیدی که  داره این دنیا رو از بین می بره، یعنی فضای خالی که بعد از این دنیا باقی می مونه. اونجاست آدم با خودش یک ذره نفس راحت بکشه که نه دنیای من هنوز توش امید هست، که هنوز اینجا نفس ها آتشین است. بعد آدم اّتریو رو یادش بیاد که پشت فالکور نشسته و به سرعت دارند از پوچی فرار می کنند، دارند می رند به سمت آخرین نقطه امید. بعد فکر کنه ولی من که سوار فالکور نیستم، سوار اُرتکس هم نیستم، حتی حرکت هم نمی کنم. من مشغول هیچی هستم. اگر پوچی آمد و با هیچی در هم آمیخت آن وقت چه، اگر ظاهر و باطن یکی شد آن وقت چه؟


*Nothing

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

آن بیست و چهار آدم غریبه


آن ها دوازده نفر بودند که وارد اتاق شدند،. دوازده مرد غریبه (+). اتاق گرم بود و کوچک. بعضی هاشان عجله  داشتند. بعضی هاشان حتی قبل از ورود به اتاق تصمیم شان را گرفته بودند. بعضی هاشان فکر می کردند ماجرا اینقدر ساده است که حتی احتیاج به فکر کردن ندارند. آخر می خواستند جوانی را به مرگ محکوم کنند. گفتند رای بگیریم که زود کارمان یک سره شود. از دوازده نفر یکی رای مخالف داد، گفت مطمئن نیست، گفت به نظرش زود دارند تصمیم می گیرند، گفت همه چیز آنقدر ها هم روشن نیست. بعد پیرمدی از جمع هم به او پیوست، گفت که هنوز به نظرش جوان مقصر است، ولی یک نفر نظر مخالف دارد و من می خواهم او را همراهی کنم شاید واقعاْ نظرش درست باشد. از همه چیز که بگذریم کار پیرمرد یک دنیا ارزش داشت. بعد آدم ها نشستند و بحث کردند، دلیل و مدرک آوردند و یکی یکی نظر ها برگشت تا نفر آخر. آخری آدم سختی بود، از دلیل و شاهد کارش گذشته بود، با جوانک مشکل شخصی پیدا کرده بود. ولی خوب او هم در آخر راضی شد. جوان آزاد شد، همه خوشحال شدند، کلاه هایشان را سرشان گذاشتند، لبخند رضایتی زدند، هر کدام رفت دنبال زندگی خودش و باز شدند دوازده مرد غریبه.
پنجاه سال بعد از آن، دوازده نفر آدم غریبه دیگر (+) که به آن دوازده نفر اولی هیچ ارتباط خاصی نداشتند، در یک شهر دیگر توی یک قاره دیگر، می خواستند راجع به زندگی جوان دیگری تصمیم بگیریند. اتاق گرم بود ولی کوچک نبود، یک چیزی بود شبیه سالن اجتماعات مدرسه. اینجا هم آدم ها ظاهراً همان گونه بودند و همان جور فکر می کردند، بعد یکی مخالفت کرد و یکی دیگر هم از او حمایت کرد. ولی اوضاع یک مقداری متفاوت شد، آدم ها خیلی سعی نمی کردند با دلیل ومدرک یکدیگر را قانع کنند، قصه زندگی شان را می گفتند و سعی می کردند تا دیگران را اینگونه با خود همراه کنند، به قول خودشان "مرد روسی که با قانون زندگی نمی کند". گاهی وقت ها چند نفری با هم رای شان را عوض می کردند، بعضی ها هم بودند که مدام رای شان تغییر جهت می داد. بالاخره همه به جز یک نفر نظرشان مخالف شد و می خواستند تا جوانک را آزاد کنند، ولی این یکی با بقیه فرق داشت. گفت که از اول هم می دانسته که جوانک بی گناه است، پیش از آنکه هیچ بحثی شروع شود ولی سکوت کرده بود. گفت  کهاین جوان بیرون می رود دنبال انتقام، می رود تا ببیند کی خانواده اش را کشته، می رود و خود را به کشتن می دهد. همین جا توی سلول بماند برای باقی عمرش بهتر است. ولی خودش هم می دانست که راه حلش درست نیست، حالا که دیگران می خواستند تا جوان آزاد باشد او هم دیگر نمی توانست مقاومت کند. همه رای بر بی گناهی دادند،  جوانک آزاد شد و آنها دوباره مانند غریبه ها رفتند دنبال زندگی شان. ولی مرد آرام نبود، رفت پیش جوان، سرش را پایین انداخت، دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت "اگه می خوای پرواز کنی، پرواز کن. بهاش معلومه. اگه می خوای بمونی، پس بمون. ولی تصمیمت رو بگیر، خودت برای خودت. این کار رو هیچ کس برات نمی کنه" 

پ.ن.: این نوشته برداشت آزادی است از فیلم های  دوازده مرد عصبانی ساخته سیدنی لومت و دوازده ساخته نیکیتا میخالکوف 

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۰

اظطراب

«میدونی، من خیلی دیگه وقت ندارم. وقتی که دانش آموز بودم و می خواستم توی کلاس درس جواب بدم، همش اظطراب داشتم. همه چیز یادم می رفت و حتی غذام رو هم نصفه کاره می ذاشتم. وقتی آدم اظطراب داره نمی تونه درست عمل کنه. در مورد من کاراییم تا حدود ۲۰٪ پایین می آد و این چیزیه که الان داره اتفاق می افته. نه اینکه فکر کنی ترسیدم و یا هیجان زدم، فقط حس وقتی رو دارم که انگار می خوام درس جواب بدم. تو چه جوری بودی؟ تو هم همین حس رو داشتی وقتی می مُردی ؟»*


این ها از آخرین حرف های دایی بونمی بود. روح همسرش آمده بود تا دایی بونمی در این آخرین روزهای زندگی تنها نباشد و دایی بونمی می خواست که بداند آدم پیش از مردن چه گونه است. دنیای سینمایی آپیچاتپنگ ویراسِتکول یا همان آقای جو، دنیایِ آدم های تنهاست. یعنی در واقع همه آدم ها در آنجا تنها هستند و این همان چیزی است که آقای جو عارضه ها ی قرن می نامدش. ولی خوب حتی در آن دنیا هم بعضی ها مثل دایی بونمی شانس این را دارند که در وقت مردن روح عزیزی پیشش باشد و تنهای تنها نباشد.


«من هم همین حس رو داشتم بونمی ولی هیچ وقت شهامت این رو که بهت بگم نداشتم. خجالت می کشیدم»*


 پ.ن.: دیالوگ ها (*) از فیلم دایی بونمی کسی که می توانست زندگی گذشته اش را به یاد آورد ساخته  آپیچاتپنگ ویراسِتکول  

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

اینجا چراغی روشن است



هنوز هم شب هایی هست که تاریکی دنیای کوچکم را پر می کند، چراغم سوسو می زند و کم نور می شود. گاهی اوقات چراغ هایی از دور می آیند و آدم هایی در پی آنها. وجودشان به این ظلمات رنگ و رویی می دهد. دمی، ساعتی و یا حتی چند روزی می مانند راههایی که آمده اند و می روند را نشانم می دهند، راه هایم را نشانشان می دهم. قصه هایمان را برای هم می گوییم، از شادی ها و غم ها مان می گوییم و بعد از صباحی جدا می شویم. ولی آن چیزی که دلم را گرم و امیدم را زنده نگه می دارد، چراغی است که تو می آوری. پیش هم که هستیم، دلمان گرم می شود و روزگارمان روشن است . گذشته می رود جایی در نزدیکی های ابدیت و آینده سراسر نامعلوممان روشن می شود. ولی گاهی وقت ها چراغت دور می شود، کم نور می شوی، اما با همه مشکلات نمی گذاری که خاموش شود. به هم که می رسیم دوباره جان می گیرد، دوباره جان می گیرم. چراغ هایمان، زندگی مان، روزگارمان و آینده مان باهم روشن می شود، با هم جاودانه می شویم 



پ.ن.: عنوان فیلمی ساخته رضا میرکریمی

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

اَبوت ژائو کجایی



کتاب های بلند مثل سریال ها هستند و یا برعکس، اینش اینقدر ها مهم نیست. مهمش این است که در این روزگار م جای بسیاری از رابطه های ما را گرفته اند. کتاب جلد مشکی قطوری داشتم که چند ماه کنار تختم بود. دوست خوبی بود. دوستی خوبی بود. از آنها که می دانی هست. از آن دوست هایی که مهم نیست چند وقت یک بار یه هم سر می زنید ولی همیشه بعد از چند دقیقه، آدم گرم می شود و می رسد به همان جا که دفعه پیش رها کرده. اما الان چند وقتی است که کتاب تمام شده و از کنار تخت به کتابخانه رفته و من گاهی وقت ها که به خودم می آیم و می بینم که دلم برای اَبوت ژائو تنگ شده. اَبوت ژائو مهمترین آدم داستان نبود، آدمی بود توی داستان. توی کتاب به دنیا آمد، زندگی کرد ، مُرد و به آسمان رفت. اَبوت ژائو یک جمله و یا یک خط نبود. اّبوت ژائو را نمی شود با یک یا دو صفحه خواندن دریافت. آن دوستی هایی را که هم گذاشته ایم پشت هزار ها کیلومتر، را هم نمی شود با صفحه چت و چند خط احوال پرسی دریافت. آن پیاده روی های بی هدف، آهنگ گوش دادن های بی وقفه و جدایی های بی کلام را نمی شود با چند دقیقه صحبت تلفنی جبران کرد. بعد از چند دقیقه یا چند خط همه اش می شود سکوت. از آن سکوت هایی که آدم دوست دارد هیچ گاه شروع نشده بود و هیچ گاه دیگر هم شروع نشود. آدم دلش می خواهد جور دیگر شروع کند. با یکی دو صفحه کار درست نمی شود باید نشست و یک پنجاه صفحه ای خواند. باید با اَبوت ژائو زندگی کرد، باید در خیابان راه رفت و آهنگ گوش داد تا دل کم کم از گرمای آن دوستی گرم شود، تا دلتنگی اش کمی کم شود.


پ.ن: اَبوت ژائو یکی از شخصیت های داستان جنگ آخر الزمان نوشته ماریو بارگاس یوساست

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

Last night I dressed in tails, pretended I was on the town
As long as I can dream it's hard to slow this swinger down
So please don't give a thought to me, I'm really doin' fine
You can always find me here, I'm havin' quite a time

Countin' flowers on the wall
That don't bother me at all
Playin' solitaire till dawn with a deck of fifty-one
Now don't tell me I've nothin' to do

It's good to see you, I must go, I know I look a fright
Anyway my eyes are not accustomed to this light
And my shoes are not accustomed to this hard concrete
So I must go back to my room and make my day complete

Flowers on the Wall: The Statler Brothers

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

بازگشت ابدی

نوشتن از جهان بینی و سینمای ، سینماگر بزرگ مجارستان بلا تار کار ساده ای نیست. نه حوصله اش است و نه سوادش را دارم که بتوانم در مطلبی از آن حرفی بزنم. بهتر است آدم پیش از آنکه به نوشتن همچین چیزی فکر کند یک سری به مطلب جهان به روایت بلا تار نوشته بالینت کواچ بیاندازد. کواچ دوست قدیمی تار است و او و سینمایش را بهترمی شناسد، نویسنده بهتری هم در باب سینما است. ولی جهان بینی بلا تار تنها نقطه چشم گیر کارهای او نیست، شاید مهم ترین باشد ولی نمی توان از سبک سینمایی خاص تار و جذابیت های بصری اش گذشت. شاید در نگاه های اول نماهای بصری فیلم هایش چیزی شبیه به کارهای تارکوفسکی به نظر برسد ولی با نگاهی دقیق تر می شود دید چگونه تار تمام عناصر صحنه را در دست می گیرد تا گوی سبقت را از تارکوفسکی برباید و بی شک در این کار بسیار موفق است. اگر تارکوفسکی از نماهای باز با زمان های طولانی برای ایجاد امید استفاده می کند، تار آنها را بگونه ای به کار می برد تا عمق سیاهی و ویرانی جهان را نشان دهد. اگر باران برای تارکوفسکی عنصر مثبتی است در جهت رحمت ، چیزی بجز آلت ویرانی نیست در دستان تار. همه این ها حاصل سال های تفکرات اوست تا چگونه هنر فیلم سازان هم دوره اش و یا آنها که پیش تر از او کار کرده اند را ارتقا دهد تا بتواند آنها را در راستای ایده هایش استفاده کند.
یکی از بهترین نمونه های تصویر سازی و ترکیب صحنه پردازی در کارهای تار، در سکانس های اولیه تانگوی شیطان است. جایی که فتوکی و اشمیت می نشینند تا با هم رو در رو صحبت کنند. ما هیچکدامشان را خیلی نمی شناسیم تنها می دانیم که هر دو می خواهند هرچه زودتر از دهکده بروند. اشمیت آدم ساده تری است تنها می خواهد که از ماجرا خلاص شود، ماجرایی که ما هنوز چیزی از آن نمی دانیم. اما فتوکی پیچ و تاب شخصیتش بیشتر است. او هم می خواهد برود ولی نه مثل اشمیت. ترسی از ماجرا در دل دارد که دلش نمی خواهد دیگر دنبال خودش بکشد. بدش نمی آید کمی پول از اشمیت بابت فرارش بگیر ولی آنقدر ها هم برایش مهم نیست. صحنه که شروع می شود هر دو روبروی هم نشسته اند، دوربین از کنار صورت اشمیت دارد برای ما تصویر فتوکی را نشان می دهد و این را با یک حرکت مدام به سمت فتوکی ادامه می دهد. همانطور که دوربین دور میز می چرخد تا به فتوکی برسد ما هر لحظه جزییات بیشتری از صورت او را می بینیم. ترکیب صحنه و حرکت دوربین به گونه ای است که دیالوگ ها کم کم فراموش می شوند و تنها جزییات صورت فتوکی است که در ذهن می ماند. انگار که تمام آن چروک های زیر چشم حرفی برای گفتن دارند. صورتش چنان تابی در ذهن بیننده می اندازد که دیگر نمی تواند فراموشش کند. حرکت دوربین تا آنجا ادامه پیدا می کند که ما تصویر اشمیت را می بینیم این بار از کنار سر فتوکی. رضایت در صورت اشمیت نمایان است. می خواهد برود حالا یا تنها یا با کسی دیگر برایش آنقدرها اهمیتی ندارد. آدم آسانی است و این را می شود از صورتش دید و تصویر این را کاملا برای ما نشان می دهد. دوربین هیچ گاه در چشم بازیگر هایش قرار نمی دهد و راوی دانای کل نقشش را به خوبی اجرا می کند. همه این ها، به اضافه فیلم برداری سیاه و سفید کار سبب می شود تا بلا تار یکی از معمولی ترین صحنه های تاریخ سینما را چنان از آن خود کند که آدم همیشه بتواند اثر انگشت تار را در آن ببیند


تار نقش راوی دانای کلش را بخوبی انجام می دهد. نه تنها مانند هر دانای کل دیگری از گذشته و آینده در هر لحظه خبر دارد، بلکه علاوه بر آن می داند که زمان چه اثر مهمی بر وقایع دارد. می داند چگونه زمان نه تنها اثر وقایع را کم می کند بلکه بسیاری از چیزها را هم نابود می کند. این همان چیزی است که او «بازگشت ابدی» می خواند. برای همین است که فیلم نامه تانگوی شیطان را که می شود در کمتر از دو ساعت نمایش داد، تار در هفت و نیم ساعت می سازد و اصرار هم دارد که بیننده باید همه فیلم را یک جا و در نهایت با چند میان پرده ببینید تا بتواند مفهومش را کامل درک یابد. از بهترین نمونه های بازگشت ابدی، صحنه ورود ایریمای و پترینا در قسمت دوم تانگوی شیطان، «ما برخواهیم خواست» است. از صحبت های آدم ها می دانیم که ایرمیا و همراهش یک سالی هست که ناپدید شده اند و شایعه است که مرده اند. بازگشتشان از دید مردم به نوعی به رستاخیز است، مسیح دارد برایشان می آید. همه ایرمیا را ستایش می کنند ولی از آمدنش خوشحال نیستند. اینها چیزهاییست که ما تا قبل از دیدن صحنه فهمیده ایم ولی تار برای ما چیزهای بیشتری می خواهد بگوید. آمدنشان چیز بی شک مانند رستاخیز است.حرکت کاغد پاره ها همراه با وزش باد، حرکت رو به جلو ایرمیا و پترینا و حرکت دوربین به دنبال آنها بی شک از نظر از بصری خیره کنده است. ولی مشکل آنجا به وجود می آید که همه این ارکان تا مدتی در تصویر ادامه پبدا می کند، تصویر هنوز زیباست ولی چیزی آزار دهنده انگار در آن وجود دارد. آن شکوه اولیه را ندارد، کاغذ ها چیزهای مزاحمی به نظر می رسد و دوربین رفته رفته فاصله اش را با آدم ها زیاد می کنند تا اینکه کاملا می ایستد و آنها را به حال خود رها می کند. تار آهسته اهسته آنها را می شکند و نابود می کند تا ما را برای رویارویی با خود واقعی ایرمیا آشنا کند. از آنجاست که وقتی ما در سکانس بعد ایرمیا را به عنوان خبرچین پلیس می بینیم دیگر خیلی تعجب نمی کنیم.


این ویژگی های بصری تار در کارهای متاخرترش مانند هارمونیک های ورکمستر و مرد لندنی هم به چشم می خورد. تفاوت بزرگ هارمونیک های ورکمستر با تانگوی شیطان در انجاست که تار این بار دوربینش را در چشم یک آدم می گذارد و دنیا را از دید احساسات او برایمان می گوید. برایمان می گوید که این دنیای تاریک چگونه با آدم های معصومی مانند والوشکا برخورد می کند. همان صحنه ابتدایی فیلم بیانگر خوبی از این ماجراست. آنجا که والوشکا برای آدم های توی قهوه خانه دارد کسوف را شرح می دهد. او توضیح می دهد که وقتی کسوف برسد دیگر چیزی معلوم نیست، بهشت و زمین جایشان نامعلوم می شود و جهان به هم می ریزد. در همین لحظه است که دوربین از نمای بسته صورتش باز می شود و ما والوشکا را در میان میدانگاه قهوه خانه تنها می بینیم. انگار والوشکا تنها کسی است که عمق ماجرا را می بیند و این ماجرا قدرت حرکت را از او گرفته است. کسوف که تمام می شود و نور به همه جا باز می گردد همه شادی می کنند انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است. انگار تنها والوشکاست که می داند واقعا تغییری رخ داده است. برای همین است که در آخر می گوید ولی هنوز همه چیز تمام نشده است. همه مابقی فیلم راجع به همین چیزهایی است که تمام نشده است، راجع به دنیایی است که آدمهایی که معنی کسوف را می فهمند دیگر جایی در آن ندارند


سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۰

مدت زمان زیادی بامرد نابینا راه نرفتم، ولی از چیزهای زیادی حرف زدیم. او برایم از جاهای مختلف دانشگاه که رد می شدیم حرف می زد و من به سوال هایش راجع به خودم و زندگیم جواب می دادم. من بیشتر دوست داشتم تا گوش بدهم و او بیشتر می خواست تا صحبت کند. انگار هر کداممان به نحوی می خواستیم تا دنیاهایمان را با هم یک سطح کنیم. من در پی دنیای درون آن چشم های بسته بودم و او دنبال دنیای پیش چشمان باز من. آدمیزاد چیز عجیبی است حتی این جا هم آن چیزی را که ندارد می خواهد، او بینایی مرا و من نابینایی او را.

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

سه روز با آنتونیونی - روز سوم


پیرمرد را نباید فراموش کرد، همان پیرمردی که می خواست تا برای دیود لاک فیلم حرفه خبرنگار داستان زندگی اش را تعریف کند. همان جایی که برای ما تصویر را قطع کردند تا نمای بعدی فیلم داستان پیرمرد باشد. صحنه، صحنه جدیدی بود ولی داستان پیرمرد نبود. داستان دیگری از زندگی خود لاک بود و قصه پیرمرد جایی در افکار لاک گم شد. پیرمرد و داستانش را آدم نباید فراموش کند، تا یادش بماند هر کسی قصه خودش را دارد. هر قصه ای ممکن است در لابه لای قصه های دیگر گم می شود ولی گم شدن هم قسمتی از پیدا کردن است



جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۰

سه روز با آنتونیونی - روز دوم

می رسد وقت هایی که آدم احساس می کند، دیگر آدم ها حرف هایش را نمی فهمند. دلیل و مدرک و گواهی و شاهد هم فایده ندارد. انگار که دارد با زبانی حرف می زند که دیگر کسی نمی داند. این وقت هاست که آدم یاد توماس، عکاس جوان آگراندیسمان، می افتد. عکس ها و نگاتیوهای توماس را که می دزدند، دیگر چیزی ندارد تا حرف هایش را برای دیگران ثابت کند. دیگر نه کسی حرف هایش را باور می کند نه کسی می خواهد که باور کند. آنجاست که توماس درگیر آن بازی تنیس کزایی می شود، آنجاست که زبانش عوض می شود، آنجاست که واقعیت هایش تغییر می کنند

پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰

سه روز با آنتونیونی - روز اول

آدم باید گاهی اوقات جک نیکلسون رو در آن سکانس پایانی حرفه خبرنگار یادش بیایید. آن اتاق در بسته با آن پنجره حفاظ دار را یادش بیایید. باید آن برداشت طولانی آخر فیلم را یادش بیایید و یادش بماند اگر حوصله و تحمل روی زمین ماندن را ندارد، هنوز می شود از آن پنجره به آسمان رفت. یادش بماند می شود مثل همان دوربینی که آرام آرام از اتاق خارج می و شود و تصویرش به بیرون پرواز می کند، می شود پرید و اسیر زمین نشد.


چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰

یگانه شیوه توجیه زندگی روزمره مان ، مهرورزیدن و کار کردن، با بهترین بخش وجودمان است. باید قلبِ دل را به کار گیریم، و جهان را با دیدگانی ببینیم که اشک - چه برای شادی و چه به خاطر اندوه - همواره از آن جاری است
شاعرانی را می شناسم که هرگز خود را به تمامی آشکار نمی کنند، چون می ترسند که شناخته شوند و تنها بمانند؛ چنین نمی خواهند، چون ارزش یک دوست خوب را نمی فهمند
بر عکس، این تنهایی همان چیزی است که انسان هارا مرعوب و مجذوب می کند. به مثل، من تنها بودن را می ستایم. آن گاه که به مردم نزدیک هستم و با این وجود انزوای مطلوب خویش را نگه می دارم، می توانم به سهم خود همه را، با لغزش هاشان، دوست بدارم
اما اگر همین مردم بخواهند که من انزوای درونی خود را ترک گویم - برای این که خود احساس تنهایی نکنند - جادوی این عشق نا پدید می شود

نامه های عاشقانه یک پیامبر - جبران خلیل جبران

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰

بچه که بودم در یکی از بعد از ظهر های جمعه، تلویزیون قرار بود فیلمی نشان بدهد راجع به مردی که قرار بود در بیابان راه آهن درست کند. فیلم را درست یادم نیست، حتی اسمش را هم یادم نمی آید. ولی اولین تصورم را هنوز به یاد دارم که فکر می کردم خوب فیلم راه آهن که دارد، بیابان هم که دارد، لابد چند تا راهزن هم دارد که به این راه آهن حمله می کنند و بعد قهرمان فیلم در یک دروه مبارزه طولانی با آنها پیروز می شود و راه آهنش را می کشد و بعد هم حتمی می رود یک جای دیگه راه آهن می کشد. ولی فیلم این گونه نبود، راجع به خود مرد و رویایش برای کشیدن راه آهن توی صحرا بود. تنها بک جمله از فیلم در ذهنم مانده که مرد می گفت« تنها آرزوی من دوشقه کردن این صجرای بزرگ است». فیلم را که دیدم خوشم نیامد، آن روزها دلم مبارزه می خواست، ایلیاد دوست داشتم. دلم اسب تروا و پاشنه آشیل می خواست. دلم مبارزه کردن و به مبارزه طلبیده شدن می خواست. .ولی دیگر از آن زمان ها برایم گذشته، نه اینکه پیر شده باشم ولی دیگر دلم آنجور رقابت ها را نمی خواهد. هنوز به جایی نرسیدم که به اندازه قهرمان داستان نسبت به یک هدف خاص دچار وسواس شوم، ولی دلم اودیسه می خواهد. دلم سفر ده ساله با کشتی می خواهد. دلم می خواهد بزرگ شوم

یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۰


نگاه ها خیره جانی و لوییس آنقدر ترس آور است که آدم می ترسد اگر در داخل شان گیر کند در چشم بر هم زدنی تا عمق بی نهایت آن فضای خالی سقوط می کند. ولی بیشتر از آن فضای خالی در ته آن نگاه ها ترس است. جانی و لوییس شخصیت های اصلی فیلم برهنه، هر دو گمشده اند، نگاه هایشان را به دور دست خیره کرده اند تا شاید در آن فضای لایتناهی نشانه ای پیدا کنند. در همین حال هنوز به یافتن راه چاره ای در نزدیکی امید دارند. با اینکه چند وقتی است از هم دورند ولی هر دو هنوز فکر می کنند با هم بودنشان تنها راه حل شان است. برای همین است که لوییس برای جانی کارت پستال می فرستد و او هم رد ادرس را می گیرد تا برسد به صاحب آدرس. هر دو هنوز فکر می کنند نشانه هستند برای گریز دیگری از این گمگشتگی و در عین حال می دانند که این واقعیت ندارد. برای همین است که تقریبا در تمام فیلم نگاهشان با هم طلاقی نمی کند. نه تنها نگاهشان بلکه هر کدام حصاری دور خود کشیده است تا دیگری حتی به نزدیکی او هم نیاید، تا نکند که تصویر رویاییش نابود شود. شاید که به خاطر این حصار بدن های برهنه شان آسیب نبیند و رویاهایش حفظ شود. رفتارهایشان با هم متفاوت است، لوییس آرام می رود سر کار، بر می گردد خانه و روی تخت تک نفره اش می خوابد. از آن طرف جانی بی پروا به هر سویی می رود و با هر کسی صحبت می کند ولی با همه این حرف ها نمی تواند به کسی نزدیک شود . ولی این فاصله همیشه هم حفظ نمی شود، بالاخره بقیه هم در ماجرا تاثیر دارند. وقتی که اوضاع کمی بحرانی می شود، بالاخره این دیوار های شیشه ای می شکنند و آن وقت است که می توانند در چشم همدیگر نگاه کنند. آنجاست که تصویرشان واقعی می شود و ترس هاشان کم می شود. آنجاست که وقتی لوییس به جانی می گوید که دارد به منچستر می رود و از او می خواهد که همراهی اش کند، جانی هم قبول می کند. .ولی هر دو می دانند که این آخر راه است. آنجاست که وقتی لوییس دارد از خانه بیرون می رود، جانی می پرسد که ایا بر می گردد و او می گویید حتمی و هر دو می دانند که در همان لحضه راهشان برای همیشه از هم جدا شده است ولی دیگر از این نمی ترسند.

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰


از همان سکانس اول تبعید، از همان دوربینی که به سمت درخت می رود و از همان جادیی که بین ما و درخت قرار دارد و ماشین با شتاب در آن در حال حرکت است، آدم می رود به آرزوی درخت. ولی ما را که سال هست از کنار درخت تبعید کرده اند. فیلم هم همراه جاده می شود تا شاید خانه جدیدی در این جاده پیدا شود، همانطور که خانواده داستان به خانه جدیدشان می رسند. ولی خانه دیگر مفهومی ندارد وقتی هر کدام از افراد خانواده در درون خود به جای دوری تبعید شده اند و دیگر نمی توانند با هم ارتباط برقرار کنند. حوای داستان خود را قربانی می کند تا شاید آدم دوباره به پیش درخت برگردد و این تبعیدهای طولانی پایان یابد. ولی آدم تنها در کنار درخت هم دیگر چشم اندازی به جایی ندارد و چیز جز صخره ها در پیش رویش نیست.
پ.ن: روایت فیلم در یک چهارم پایانی تغییر می کند و داستان ی مقداری لوث می شود. باید نشست و منتظر النا بود تا دید آنجا چه اتفاقی می افتد و آیا دوباره از ان عالم پر رمز بازگشت چیزی خواهیم دید یا نه




جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

تقریباً همزمان یا حتی پیش از آنکه تسهیلات و امکانات رفاهی و مالی ما برای خرید سطل های بستنی فراهم شود، سطح آگاهی اطرافیان به جای رسیده بود که همه می دانستند بستنی چیز ناسالمی است و بدتر از آن باعث چاقی می شود . خلاصه این قدر اطرفیان به ما در حال خوردن سطل بستنی نگاه های بد کردند که وجدان بی کار ما هم به این نتیجه رسید که خوردن بستنی از نظر سلامتی کار خوبی نیست و باید تحت مراقت های ویژه قرار بگیرد. به این ور آب که آمدیم، ماجرا یک مقداری عوض شد. اول اینکه پیدا کردن بستنی خوشمزه در میان این همه تنوع چیزهای بدمزهِ شیرین کار سختی بود و دوم اینکه خوردن بستنی برای مرض تازه کشف شده قندمان کار خوبی نبود. این شد که خواندن میزان قند بستنی ها و میزان مصرف مناسب آنها در دستور کار قرار گرفت. اوضاع خوب بود تا آنکه محبوب با «کالری شمار» جدیدش از راه رسید و در نظر گرفتن میزان قند دیگر کافی نبود و باید میزان کالری را هم در هر وعده بستنی می شمردیم تا ببینیم بستنی را کجای دلمان جا بدهیم تا به سلامتیمان کمتر ضرر بزند
خلاصه آنکه این روزها که سر سطل بستنی می نشینم تا بخورم، میزان بستنی مناسب را در نظر می گیرم ولی زره زره که به مرز مشخص نزدیک می شوم، هی به خودم می گم ولش کن این دفعه رو میخورم تا دفعه بعد. بعضی وقت ها وجدان آگاه اجازه این شرارت ها را نمی دهد، ولی بیشتر وقت ها شاخ ها بیرون می زند و قاشق از مرز های تعین شده فراتر می رود. البته در بیشتر وقت ها همین که چند قاشق می خورم وجدان آگاه باز می آیاد و می گوید خوب بچه شیطنت رو کردی، بستنی رو هم بیشتر خوردی خوب حالا ولش کن و برو بزارش سره جاش. البته بعضی وقت ها هم که بستی اش خوشمزه تر است و یا شاخ هایم بیشتر بیرون زده گوش به این حرفا ندارم که دارم رو اون قسمتش کار می کنم ببینم چی کار کنم بهتره

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۰

آینه های روبرو

رفتم آب بخورم، لیوان رو گذاشتم گوشه کابینت تا ظرف آب رو از تو یخچال بردارم. گوشه کابینت یعنی همون جای که دیگه کابینت تموم میشه، یعنی همون جای که از بچگی هی گفتند بچه ظرف رو نذار اونجا می افته می شکنه. همون جوری که داشتم در یخچال رو باز میکردم، هی فکر کردم که الان این لیوان می افته می شکنه، بعد یکی میاد میگه نگفتم نذار اینجا می شکنه، بعد من میگم من خودم می دونستم که نباید بذارم اینجا چون می افته می شکنه، تازه اون موقع که داشتم میذاشتم هم فکر کردم که می افته می شکنه بعد تو میای می گی چرا گذشتی اینجا که بشکنه بعد همین ماجرا هی به طور تناوبی تکرار میشه. تا بینهایت من دارم با یه آدمی راجع به این موضوع بحث می کنم، بعد بحث به ی جای می رسه که یه من دیگه که تو فکر من قبلی بوده شروع می کنه با یه آدم جدید بحث رو ادامه دادند. آخرش این شد که من در یخچال رو زودی بستم و لیوانام رو برداشتم تا نشکسته

پ.ن.:عنوان نمایشنامه از بهرام بیضایی

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰

جنگ کسب و کار من است

این قدر مجبوری بگردی تا یک چیزی پیدا کنی که یک ذره مزه کشف کردن چیزهای جدید را در دلت به یاد بیاورد. بعد از آنهمه گشتن، بعضی وقت ها که آن چیزی که دلت می خواهد را پیدا می کنی دلت نمی آید به این راحتی ها ازش لذت ببری، می گذاری برای آینده شاید یک وقتی باشد که بیشتر به لذتش نیاز داشته باشی

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

بهار، بهار...

 دو سال از بوجود آمدن اینجا گذشت، خوب البته از نظر تقویم . گرنه من که هی کمتر و کمتر اینجا مینویسم. چند صباحی است که کلمات رو برای نوشتن در اینجا در ذهنم به صف می کنم بعد جا به جا میشوند تا جمله و بعد پاراگراف شوند و بعد کل متن شکل می گیرد. بعضی هاشان حتی شانس این را هم پیدا می کنند تا راهی به درون کامپوتر پیدا کنند ولی در نهایت به علت نا هماهنگی در سرعت دست و چشم و مغز اغلب شان به صورت درافت های مانده بر روی کامپیتر تبدیل می شوند. بماند غصه اینجا، آمدم که بگویم چند وقتی است می دانم که بهار که به نیمه میرسد، دلم بیشتر می گیرد، خوابم کم میشود و دلم آدم های جدید میخواهد تا چیز های جدید یاد بگیرم ازشان، ولی همیشه ی جوری گند می خورد به ماجرا. امسال سعی کردم که کاری نکنم تا باز برای خودم خاطره بد درست کنم، باشد تا بهار آینده با خوشی بی خاطره بودن این بهار، بهار بهتری باشد


دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹


In my village,
They say that musicians
Have a secret contract
With a mermaid
For their music
To be heard more than always
If they want to know
How long the agreement lasts
From a dark field
They must pick
Handfull of quinine
To the mermaid they must give
So she starts counting
Until it lasts
They say each grain
Means a year
So, when the mermaid
Finishes counting
She takes the musician and
Through him to the sea
But my mother says, says, says
Quinine grains
Are too difficult to count
And the mermaid gets worn out
So the musician can,
Forever
Can embrace their gift