شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

بايد يك وقت هايی يك چيزهايى بنويسم از ماجراهاى بعضى سينما رفتن هایم. سينما هايى كه نه به اندازه خود فيلم ولى در نوبه خود تجربه دلپذيرى است كه لذت ديدن فيلم را چند برابر مى كند. مثلاً بايد از همين الان بنويسم. از همين نيمه شب تابستانى. از ديدن دوباره باشگاه مشت زنی بعد از ده سال. از لذت ديدن نسخه سى و پنج ميلى مترى روى پرده بزرگ. از این خیابان های نزدیک سحر كه باید باهاشان هم قدم شد. به قول اقای بوکوفسکی که، راه رفتن های طولانی در شب، چیز خوبی است برای روح

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

What's Up, Tiger Lily?


۱. هر کس مدتی طولانی با اژدها جنگید خود اژدها شد. نیچه

۲. جون هو بونگ  یک فیلمی دارد به نام مادر، که ماجرای تلاش مادری است برای اثبات بی گناهی پسر عقب افتاده اش که به جرم قتل در زندان است. برای مادر این که پسرش بی گناه است و این که باید از زندان خارج شود به یک معناست، برای همین تلاش می کند که کاری که پلیس انجام نمی دهد را خودش انجام دهد تا پسرش را نجات دهد. ولی داستان به جایی می رسد که این دو واقعیت در برابر هم قرار می گیرند. دیگر از یک جایی به بعد مادر می بیند که پسرش بی گناه نیست ولی نمی تواند خودش را راضی کند که پسرش داخل زندان بماند. برای همین است که دست هایش به خون انسان بی گناهی آلوده می شود تا بتواند پسرش را نجات دهد.

۳. آقای بونگ چند سال پیش تر از مادر یک فیلم دیگری ساخنه بود به نام خاطراتِ قتل، که ماجرای دو کاراگاه پلیس است که بر روی پرونده یک سری قتل زنجیره ای کار می کنند. یکی از کاراگاه ها، پلیس محلی است. طرز کارش این است که اولین مظنونی را که دید را اینقدر بزند تا اعتراف کند. ولی پلیس دیگر که از مرکز آمده بهش یاد می دهد که باید تحقیق کرد، مدرک جمع کرد، نباید به زور از آدم ها اعتراف گرفت. مدارک که کامل باشد متهم خودش همه چیز را اعتراف می کند. یک مقداری طول می کشد تا با هم همراه شوند ولی می شوند بالاخره. آخر های داستان یک نفر مظنون پیدا می کنند که علیرغم همه شواهد و مدارک حاضر نیست که اعتراف کند. این بار نوبت آن پلیسی بود که از مرکز آمده بود بود که از کوره در برود و بخواهد که به هر قیمتی اعتراف یگیرد ولی رفیقش جلویش را می گیرد نمی گذارد که این اعتراف به هر قیمتی به پایشان تمام شود.

۴. گاهی وقت ها فکر می کنم که اقای بونگ این جمله نیچه و یا یک چیزی شبیه این را در ذهنش دارد. آن قدیم تر ها که می خواسته فیلم بسازد فکر می کرده که یک همسفری هست که نمی گذارد آدم مدتی طولانی تنهایی با هیولا بجنگد، برای همین هر چقدر هم که مبارزه طولانی باشد بازهم امید رستگاری هست. ولی بعد تر ها با خودش یه این نتیجه رسیده است که نه اینکه همراهی نباشد ولی یک سفرهایی هست که هر کارش که بکنی بازهم باید تنها بروی. وقتی که پا در آن سفر گذاشتی اگر که محال نباشد کار بسیار دشواری است که با اژدها جنگید و اژدها نشد. مثل طوفانی می ماند که از آدم می گذرد. ظاهر آدم همه چیزش عادی است ولی آن موجودی که از دل طوفان بیرون آمده درونش چیز دیگری است. مثل مامور کوپر سریال تووین پیکز است که آخر ماجرا روحش درون یک جایی به تله افتاد و یک هیولایی کالبدش را دزدید.

۵. همه این ها یک جور مقدمه بود که بگویم مدتی است از خودم خوشحال نیستم، از خودم ناراحتم، نا امیدم. بی رحم شده ام، آدم ها را زخم می زنم، آزار می دهم. انگار دیگر آن پسرک پر جنب و جوشی که دست هایش برای کمک به دیگران همیشه باز بود توان زیادی برایش نمانده. هنوز هم هر وقت به کسی می رسد اولین چیزی که در ذهنش هست این است که دست هایش را برای بخشیدن باز کند، ولی چیزی نمی گذرد که زود توانش تمام می شود، نفسش تنگ می شود، روی زانوهایش می افتد و منتظر کمک می شود. همین وقت هاست که آن نیمه دیگری که همیشه آن زیرتر هاست بیرون می آید، همان که چیزی به جز بقا طلب نمی کند. همان که بی رحم است و از هیچ کس و هیچ نمی گذرد تا جانش را حفظ کند. وقتی که همه چیز به روال عادی برگشت، وقتی که نفسش برگشت و حالش کمی جا آمد، آن وقت تنها چیزی که برایش می ماند غمی است که از زخم هایی که به دیگران زده بر دلش است. همان غم هاست که نا امیدش می کند. ولی هنوز هم در میان همه این ماجراها گاهی وقت ها رفیقی پیدا می شود که نهیبی بزند که پسر چطور گذاشتی دنیا  به راحتیبر تو چیره شود. یادم می آورد که باید مبارزه کرد، نباید به آن موجود بی رحم تسلیم شد. ولی خوب هیچ نهیبی بی قیمت نیست.




پ.ن.: عنوان فیلمی است از وودی آلن

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱

We are here...



هر کسی درد و مصیبت خودش را دارد و هیچ کس دیگری نمی تواند آن را به جایش تحمل کند. حتی نمی تواند بفهمد که دیگری چه میزان زیر فشار است. آدم هایی که با هم در یک جور محیط بزرگ می شوند، آدم هایی که با هم بالا و پایین های یکسانی دارند شاید بتوانند تا حدودی درد و مصیبت همدیگر را بفهمند. شاید بتوانند که آن رنج را داخل زندگی خودشان بگذارند و ببینند که چه میزان زندگی شان تکان می خورد تا یک حسی پیدا کنند. ولی گاهی اوقات هست که این زندگی ها اینقدر متفاوت است که آدم هیچی چیزی نمی تواند بگوید، انگار که از مختصات زندگی خودش به جایی دیگر منتقل شده که دیگر اصلاً نمی تواند بفهمد بالا و پایین کجاست. نمونه اش همین زندگی خانواده گلگر ها در سریال بی شرم. گلگرها آدم های با هوشی هستند، به قول خودشان همه شان جزء دانش آموزهای درجه یک کلاس هستند. هر کدامشان هم خیلی خلاق است و هم پشتکار خوبی دارد. تنها مسئله ای که هست این است که زتدگی شان با زندگی بسیادری از آدم ها متفاوت است. زندگی شان ساده نیست، سختی زیاد دارد ولی به یک جایی رسیده اند که با اینکه بزرگترین شان ۲۱ سال دارد همه شان تنها به این فکر می کنند که چگونه روز را بگذرانند. آرزویشان این نیست که بزرگ شوند و به دانشگاه روند شاید که حال و رزوشان بهتر شود، فليپ پسر بزرگ خانواده را با اینکه هنوز دیپلم ندارد حاضرند که در دانشگاه قبول کنند. ولی فیلیپ ترجیح می دهد به جای اینکه برای درس خواندن به دانشگاه برود به آنجا برود تا به استاد ها ماری جوانا بفروشد. بقیه شان هم همینند، همه شان یک جوری برنامه ریزی می کنند  تا زنده بمانند، همیشه آدم های خوبی نیستند، بی انصافی می کنند، بد جنسی می کنند ولی یاد گرفته اند که همه این ها یک جوری می گذرد و باید آن لحظاتی را که می شود خوش بود را زندگی کرد. شاید دیدن هر لحظه از سریالش دردناک باشد، هر لحظه اش جهنمی باشد، ولی اگر آدم قالب هایش را از زندگی بگذارد کنار، همه چیز را فراموش کند و با آنها همراه شود. گلگرها یک جوری به آدم یاد می دهند که اگر آنها با هر مشکلاتی زندگی شان را پیش می برند شاید ما هم باید در کنارشان بنشینیم و با هم به تمام آن چیز هایی که می شود خندید بخندیم. یک جورهایی زندگی شان آدم را یاد این شعر بکوفسکی می اندازد: 


For those who believe in God, most of the big questions are answered. But for those of us who can't readily accept the God formula, the big answers don't remain stone-written. We adjust to new conditions and discoveries. We are pliable. Love need not be a command nor faith a dictum. I am my own god. We are here to unlearn the teachings of the church, state, and our educational system. We are here to drink beer. We are here to kill war. We are here to laugh at the odds and live our lives so well that Death will tremble to take us.

Charles Bukowski

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۱

یکی از همان شب‌هایی که طعم تنهایی‌ات تلخ تر می شود. پس از تماشای فیلم سکرآور «درخت زندگی» ترنس مالیک می خواهی سرمستی ات را با کسی بازگویی اما در خانه کسی نیست فریادرسی نیست. این لذت ناب را با که می توان تقسیم کرد. شاید راهش باشد به سنت قهرمان «درحال و هوای عشق» ونگ کاروای آن‌را در حفره‌ای زمزمه کنم و رویش را پپوشانم




پ.ن.: این نوشته را من ننوشتم ولی امشب داشتم این نوشته ها را راجع به درخت زندگی می خواندم که یاد این جمله افتادم. گفتم بزارمش اینجا که یادش بماند برای مدتی

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

دیگه واقعاً ای داد...

۱. من آن وقت نمی فهمیدم که به پایان تلخ خود رسیده ایم. وقتی از فراز قلۀ پیری خود به گذشته نگاه می اندازم هنوز کودکان و زنان قتل عام شده را می بینم که در ته آن درۀ پیچ پیچ، دراز به دراز افتاده اند و این منظره را با چنان وضوحی می بینم که گویی صحنه را در همان ایام جوانی در جلو چشم خود دارم. و می بینم که چیز دیگری هم در آن حمام خون مرده و در زیر برف مدفون شده است. و آن رویای یک ملت است ... و چه رویای زیبایی بود! - گوزن سیاه، از قبیله سیوکس، یکی از بازماندگان کشتار وانددنی در دسامبر ۱۸۹۰


۲. گوش کن. می خواهم دلم را به تو بگويم. به ژنرال هوارد بگوييد دل او را می دانم. آنچه که او پيشتر از اين گفته بود من در دل خود دارم. من ديگر از همه چيز خسته شده ام. از جنگيدن خسته شده ام. پيرهای ما مرده اند. سرد است. بچه ها از سرما خشک می شوند و ما روانداز نداريم. مردم من به کوه ها فرار کرده اند. روانداز ندارند، غذا ندارند، و هيچ کس نمی داند کجا هستند. می خواهم دلم را به تو بگويم. می خواهم ميان تپه ها دنبال بچه هايم بگردم. شايد آنها را در ميان کشته ها پيدا کنم. به من گوش بده. می خواهم دلم را به تو بگويم. من پير و خسته ام. قلبم بيمار و اندوهگين است. از جايی که آفتاب اکنون ايستاده است، ديگر نخواهم جنگيد. گوش کن. ديگر هرگز نخواهم جنگيد.- رییس ژوزف، آخرین رییس قبیله نز پرسه، در وقت تسلیم به ژنرال هوارد، افسر ارتش آمریکا که بین سرخپوست ها به «پالتو خرسی» معروف بود، اکتبر ۱۸۸۷
وقتی «رييس ژوزف» در ۲۱ سپتامبر ۱۹۰۴ وفات يافت، پزشک بخش علت مرگ او را چنين تشخيص داد: شکسته دلی.


۳. پیش از این من همچون باد آزاد بودم، اما اکنون تسلیمم. - نطق کوتاه رییس جرونیمو، آخرین رییس قبیله آپاچی، در هنگام قبول اسارت، سپتامبر ۱۸۸۶
رییس جرونیمو، آخرین رییس قبیله آپاچی، یک جورهایی سمبل آزادی است در غرب. حتی زمانی که اسیر بود وقتی از روی اسب افتاد و داشت نفس های آخرش را می کشید گفته بود که هیچ وقت نباید تسلیم می شده، که باید به مبارزه اش ادامه می داده. ولی جرونیمو پیشِ مَردُمش خیلی محبوب نبود. مردمش اعتقاد داشتند که زیادی در راه آزادی جنگیده، که چه تعداد زیادی از افرادش نه به خاطر جنگ بلکه به دلیل کمبود غذا و بیماری در راه رسیدن به این هدف کشته شده اند.


پ.ن.: الان چند وقتی هست که این نوشته ها را اینجا گذاشته ام، نگاهشان می کنم، بهشان فکر می کنم. به اینکه آدم باید تا کجا برای رویاهایش بجنگد، تا کجا باید برود

پ.پ.ن: نوشته ها از کتاب «فاجعه سرخپوستان آمريکا»، نوشته دی براون، ترجمه محمد قاضی

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۱



دوستی نامه ای فرستاده بود از مرگی كه چند ماه پيش تجربه كرده بوده. از صورت عزیزی که روی خاک قرار گرفته بوده. از اميدی که از همان روز ديگر به زندگی ندارد. خواستم برايش بگويم كه زندگی را نگذار كه بگذرد، دريابش ولي با خودم فكر كردم كه الان گوشش از اين حرف ها پر است. كه تا حالا صد نفر پيش از من از اين حرف ها بهش زده اند. چيزی ديگری هم ندارم كه جوابش را بدهم ساكت ام، به سقف نگاه مي كنم و اين نوشته محبوب را در سرم می چرخانم. به مرگ فكر مي كنم و به آنهایی که راه شمشیر را انتخاب می کنند. "آنها که به راه شمشیر می روند نه در انتظار و رویاروی مرگ که به واقع مرده اند. آن کس که مرده است دیگر نمی میرد. در لحظه انتخاب قرار نمی گیرد چون که پیشاپیش انتخاب کرده است... مرده است"