یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

دور از اجتماع خشمگین

چند روزی که است می روم کتابخانه، آخرین طبقه، کنار پنجره بزرگی که تا دور دست های شهر را می شود دید، می نشینم.
ابر ها می آیند، باران می گیرد، شهر در مه فرو می رود ، ابر ها باز می روند و همه چیز دوباره همه چیز صاف می شود.
هر روز به خودم می گیم فردا دوربین می برم تا عکسی بگیرم فردا می شود و دوربین را نمی برم، می ترسم آن چیز را که می بینم نتواند ثبت کند.

جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

مطلب بلندی راجع به روبان سفید نوشته بودم که حوصله گذاشتنش اینجا را نداشتم. این عکس ها به جای ان


چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

Windows

In 1973 in the parish of W, 37 people were killed as a result of falling out of windows. Of the 37 people who fell, 7 were children under 11, 11 were adolescents under 18 and the remaining adults were all under 71 save for a man believed by some to be 103.

Five of the 7 children fell from bedroom windows
as did 4 of the 11 adolescents and 3 of the 19 adults. Of the 7 children who fell all cases were of misadventure save for one of infanticide.

Of the 11 adolescents, 3 committed suicide for reasons of the heart, 2 fell through misadventure, 2 were drunk, one was pushed, one was accredited insane, one jumped for a bet and one was experimenting with a parachute.

Of the 12 men, 2 jumped deliberately, 4 were pushed, 5 were cases of misadventure and one, under the influence of an unknown drug, thought he could fly.

Of the 11 adolescents who fell, 2 were clerks, 2 were unemployed, 1 was married, 1 was a window cleaner and 5 were students of aeronautics, one of whom played the harpsichord.

Among the 19 adults who fell were an air-stewardess, 2 politicians, an ornithologist, a glazier and a seamstress.

Of the 37 people, 19 fell in summer before midday, 8 fell on summer afternoons and 3 fell into snow. The ornithologist, the adolescent experimenting with the parachute and the man who thought he could fly, all fell or were pushed on spring evenings. At sunset on the 14th of April 1973, the seamstress and the student of aeronautics who played the harpsichord, jumped into a plum tree from a window in this house.
Peter Greenaway - Windows

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

الان یک هفته ای است، که هر چه تجربه در این ۸ ماه ذخیره کرده ام، کم کم دارد به باد می رود و من هر چه تلاش می کنم نگران نباشم، بیشتر نگران می شوم. در تمام ۸ ماه گذشته هر وقت که خواسته ام چیزی راجع به سینما و یا حتی مسایل شخصی اینجا بنویسم، یاد این جمله معروف گدار در جشنواره کن سال ۱۹۶۸ می افتم که «من دارم راجع به همبستگی با جنبش های دانشجویی و کارگری، با تو حرف می‌زنم؛ اما تو داری درباره‌ی نماهای تراولينگ و کلوز آپ صحبت می‌کنی. تو یک حرام‌ زاده‌ای.».
البته گدار هم بعداُ در همان جا حرفش را ادامه می دهد و می گوید " البته که ما باید فیلم بسازم، هر چقدر هم که می شود بیشتر به سازیم و ببینیم، ولی مساله این است که الان برای ایجاد این همبستگی ما بایاد کار خودمان را تعطیل کنیم." همانگونه که بعد ها موسوی هم در بیانیه سیزدهم هم گفت " مبارزه امری مقدس است، ولی دائمی نیست. آن چیزی که دائمی است، زندگی است."
فردا هم یکی از ان روزهایی است که زندگی معنی اش را در مبارزه پیدا می کند، کار زیادی که از دست من از این راه در بر نمی آید، جزئ اینکه از این راه دور برای همه مردم دعا کنم.

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

اندر احوالات تردید ساخته واروژ کریم مسیحی و شوخی هایش

درباره تردید آخرین و در واقع دومین ساخته بلند واروژ کریم مسیحی حرف های زیادی زده شده است و می شود زد. یکی از جالب ترین نکات فیلم رودست هایی است که کارگردان به بیننده فیلم می زند.
در شروع داستان آنجا که سیاوش برای اولین بار دوستش گارو را در سینمای قدیمی می بیند، به دیوار های سینمای قدیمی، پوستر های فیلم هایی از گوشه و کنار دنیا را زده اند. فیلم هایی که کم کم دارند مانند خود سینما که ویران شده است و نگاتیو هایی که در حال خراب شدن هستند، از یاد ها می روند. روی دو دیوار رو به روی هم در راهرو سینما آنجا که سیاوش و گارو مشغول صحبت هستند، پوستر فیلم های کابوی نیمه شب و ماجرای نیمروز روبه روی هم بر روی دیوار نصب شده است. غیر از آنکه کریم مسیحی می خواسته علاقه اش را به تاریخ سینما نشان دهد و یادی از فیلم هایی که هر کدامشان در زمان خودشان جریان ساز بوده اند بکند، و همچین کنایه ای هم بزند به سینمایی که در حال زوال است که در پلان بعدی این را با پوستر چشمه بیشتر نشان می دهد، به نظر می رسد کریم مسیحی می خواسته با گذاشتن این دو تصویر و بعد تر با پوستر چشمه با بینندگانش یک جور شوخی بصری هم بکند.
پوستر های ماجرای نیم روز و کابوی نیمه شب به خودی خود سوای از فیلم هایشان جزئ تاریخ سینما محسوب می شوند. پوستر ماجرای نیمروز هم تصویر یک دوئل را نشان می دهد که ما از پشت سر یکی از طرفین به طرف دیگر نگاه می کنیم. تصویر گری کوپر را نشان می دهد که در حال حرکت به سمت مرد است و مرد که تنها از پشت سر او را می بینیم آماده شلیک به سمت او است. تصویر آدم را یاد صحنه پایانی فیلم می اندازد که سیاوش به طبقه بالای خانه می رسد و دانیال در یک نبرد دوئل مانند شروع به شلیک می کند، هماند گری کوپری که در عکس هنوز در حال حرکت است ولی رقیبش آماده شلیک. در کابوی نیمه شب، جان وایت در حالی که با یک دستش دست دیگرش را گرفته و در کنار دوستاش ایستاده است، که بعد تر ها در انتهای داستان مانند سیاوش تیر خورده است که با دست راستش دست چپش را گرفته و به دنبال دوستش می رود.
در صحنه بعد کریم مسیحی سراغ پوستر چشمه می رود و این بار نیش محکم تری به بیننده می زند. آنجا که سیاوش به گارو می گوید این رو دیدی و گارو بدون انکه جوابش را بدهد، توجهش به سمت کارگری که برایش متر آورده است پرت می شودو انگار که دیگر کسی به فکر این چیز ها نیست. از طرف دیگر کریم مسیحی با آن پوستر چشمه در سینما، به ما میگوید که این سینما محل مهمی است، جایی است که همه چیز از آنجا سرچشمه می گیرد و همه چیز در آنجا معلوم می شود، هم در داستان هم در زندگی. سینما جایی است که سیاوش، گارو و بعد تر مهتاب تمام کشفیاتشان راجع به ماجرا را انجام می دهند و برای بیننده هم، هم چیز را مشخص می کنند.
اما بعد تر ها کریم مسیحی سعی می کند تا کار را برای بیننده اش ساده کند، ماجرا را پیش می برد و تقریبا هر بنده ای که چیزی از هملت بداند بعد از ماجرای مسافرخانه مطمئن می شود که داستان، داستان هملت است. کارگردان هم کاری به کار بیننده ندارد و اجازه می دهد که بیننده از کشفش احساس شادمانی کند و به خودش ببالد که از فیلم جلو افتاده است. کمتر از ۱۰ دقیقه که از این ماجرا می گذارد و سیاوش برای دومین بار وارد سینما می شود، او را نشسته بر روی یک صندلی می بینیم، که بالای سرش یک تابلوی هلمت نصب شده است. بازی کارگردان با بیننده در اینجا بسیار جالب است. کریم مسیحی مانند پدری که می خواهد به کودکش بفهماند که حواسش به کارهای کودک است، اول تابلو را نشان می دهد که به ما بگوید می داند که ما می دانیم و بعد شروع می کند و قصه اش را آن گونه که دوست دارد پیش می برد.

به هر حال تردید هم فیلم بی نقصی نیست و اشکالات خودش را دارد. ولی دیدن فیلمی از کارگردان پرده آخر چیز است که نمی شود به این راحتی از کنارش گذشت

پ.ن: محبوب این نوشته را خوانده و می گوید که آنجا که مهتاب و سیاوش در سینما مشغول صحبت هستند، تابلوی افلیا را در سینما نشان می دهد که در انتهای داستان که دوربین از روی صورت مهتاب به داخل آب می رود صحنه مشابهی را به یاد می آورد