آن ها دوازده نفر بودند که وارد اتاق شدند،. دوازده مرد غریبه (+). اتاق گرم بود و کوچک. بعضی هاشان عجله داشتند. بعضی هاشان حتی قبل از ورود به اتاق تصمیم شان را گرفته بودند. بعضی هاشان فکر می کردند ماجرا اینقدر ساده است که حتی احتیاج به فکر کردن ندارند. آخر می خواستند جوانی را به مرگ محکوم کنند. گفتند رای بگیریم که زود کارمان یک سره شود. از دوازده نفر یکی رای مخالف داد، گفت مطمئن نیست، گفت به نظرش زود دارند تصمیم می گیرند، گفت همه چیز آنقدر ها هم روشن نیست. بعد پیرمدی از جمع هم به او پیوست، گفت که هنوز به نظرش جوان مقصر است، ولی یک نفر نظر مخالف دارد و من می خواهم او را همراهی کنم شاید واقعاْ نظرش درست باشد. از همه چیز که بگذریم کار پیرمرد یک دنیا ارزش داشت. بعد آدم ها نشستند و بحث کردند، دلیل و مدرک آوردند و یکی یکی نظر ها برگشت تا نفر آخر. آخری آدم سختی بود، از دلیل و شاهد کارش گذشته بود، با جوانک مشکل شخصی پیدا کرده بود. ولی خوب او هم در آخر راضی شد. جوان آزاد شد، همه خوشحال شدند، کلاه هایشان را سرشان گذاشتند، لبخند رضایتی زدند، هر کدام رفت دنبال زندگی خودش و باز شدند دوازده مرد غریبه.
پنجاه سال بعد از آن، دوازده نفر آدم غریبه دیگر (+) که به آن دوازده نفر اولی هیچ ارتباط خاصی نداشتند، در یک شهر دیگر توی یک قاره دیگر، می خواستند راجع به زندگی جوان دیگری تصمیم بگیریند. اتاق گرم بود ولی کوچک نبود، یک چیزی بود شبیه سالن اجتماعات مدرسه. اینجا هم آدم ها ظاهراً همان گونه بودند و همان جور فکر می کردند، بعد یکی مخالفت کرد و یکی دیگر هم از او حمایت کرد. ولی اوضاع یک مقداری متفاوت شد، آدم ها خیلی سعی نمی کردند با دلیل ومدرک یکدیگر را قانع کنند، قصه زندگی شان را می گفتند و سعی می کردند تا دیگران را اینگونه با خود همراه کنند، به قول خودشان "مرد روسی که با قانون زندگی نمی کند". گاهی وقت ها چند نفری با هم رای شان را عوض می کردند، بعضی ها هم بودند که مدام رای شان تغییر جهت می داد. بالاخره همه به جز یک نفر نظرشان مخالف شد و می خواستند تا جوانک را آزاد کنند، ولی این یکی با بقیه فرق داشت. گفت که از اول هم می دانسته که جوانک بی گناه است، پیش از آنکه هیچ بحثی شروع شود ولی سکوت کرده بود. گفت کهاین جوان بیرون می رود دنبال انتقام، می رود تا ببیند کی خانواده اش را کشته، می رود و خود را به کشتن می دهد. همین جا توی سلول بماند برای باقی عمرش بهتر است. ولی خودش هم می دانست که راه حلش درست نیست، حالا که دیگران می خواستند تا جوان آزاد باشد او هم دیگر نمی توانست مقاومت کند. همه رای بر بی گناهی دادند، جوانک آزاد شد و آنها دوباره مانند غریبه ها رفتند دنبال زندگی شان. ولی مرد آرام نبود، رفت پیش جوان، سرش را پایین انداخت، دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت "اگه می خوای پرواز کنی، پرواز کن. بهاش معلومه. اگه می خوای بمونی، پس بمون. ولی تصمیمت رو بگیر، خودت برای خودت. این کار رو هیچ کس برات نمی کنه"
پ.ن.: این نوشته برداشت آزادی است از فیلم های دوازده مرد عصبانی ساخته سیدنی لومت و دوازده ساخته نیکیتا میخالکوف
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر