دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

لاگرانژ زندگی

استاد اومده سر کلاس بعد می پرسه چند نفر از شما تغییر لاگرانژ رو بلدید؟

از مجموع 12 تا دانشجوی کلاس همه یک ذره به هم دیگه نگاه کردند و فهمیدند که هیچ کدوم بلد نیستند.

بعد استاد با یک لبخند شیطنت آمیزی می گه عیب نداره تا چند دقیقه دیگه یاد می گیرید، بعدش هم زندگی تون کلی بهتر می شه. تازه وقتی هم که رفتید خونه به دوستتون می گید تغییر لاگرانژ رو بلدی و به یک حالت نذاری بهش نگاه می کنید چون که اون تغییر لاگرانژ رو بلد نیست.

شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

Second acts

'There are no second acts in American lives'– Scott Fitzgerald

بارها با خودم فکر کرده ام که الفردوِ سینما پارادیزو به چه حقی به خود اجازه داد تا آن پسر را از محبوبش جدا کند تا اینکه او آدم موفقی شود. اصلاً چه چیزی مشخص کننده موفقیت است.

این مطلب این روزها برای این دوباره به فکرم رسید که چند روزی است که در رادیو به مناسبت مرگ سناتور تد کندی برنامه های متعددی پخش می شود. همه از او تعریف می کنند، او را بزرگترین سناتور دموکرات آمریکا در قرن بیستم خواندند. چند روزی که در موزه خانوادگی کندی بود همه از نقاط محتلف جهان برای آخرین دیدار با او آمدند و به زودی هم به خاک سپرده می شود. ولی در مطلبی که جویس کرول در باره او نوشته (اینجا اصل مطلب و اینجا هم می توانید خلاصه فارسی اش را ببینیبد) روی دیگری از زندگی این مرد را هم به ما نشان می دهد که مربوط به ماجرای مرگ یک دختر جوان به دلیل اهمال سناتور است. کرول ماجرای آن را به طرز زیبایی در کتاب سیاه آب آورده است. او مقاله اش را با جمله ای که من از فیتز جرالد در بالا نوشتم شروع می کند در پایان مقاله اش به این نکته یادآور می شود که آیا می توان به دلیل تمام خدمات بی شائبه این مرد از مرگ دختر جوان گذشت؟

This paradox lies at the heart of so much of public life: individuals of dubious character and cruel deeds may redeem themselves in selfless actions. Fidelity to a personal code of morality would seem to fade in significance as the public sphere, like an enormous sun, blinds us to all else.

پ.ن.1: با تشکر از آقای سیب گاززده
پ.ن.2: فایل صوتی داستان آب سیاه را می توانید از اینجا بگیرید
.پ.ن.3: نمی توان از سینما پارادیزو حرف زد و یادی از فریاد نکرد. هنوز هم دلم برای فریاد تنگ می شود و ....

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

خلقت کوانتومی

In the first day GOD create Lagrange

In the second day drive the force through Lagrange

In the third day minimize the force

And after that create the world in the next three days by the use of minimized force

این هم نظر استاد مکانیک کوانتوم من راجع به فرایند خلقت.

خدا آخر و عاقبت من و این درس مکانیک کوانتومی که این ترم دارم با این استادش به خیر کنه

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

بازداشتگاهی برای همه، نمای چهارم

فضا اتاق بزرگی است که در گوشه آن میزی قرار دارد. در یک طرف میز چند نفر نشسته اند و به نظر می رسد که در حال صحبت با مردی هستند که در طرف دیگر میز قرار دارد. در پشت سر مرد نیز یک میز غذا خوری بزرگ دیده می شود که بیشتر برای مذاکره استفاده می شود تا غذا خوردن. فضا به هیچ عنوان شبیه بازجویی نیست ولی آن چند نفر در واقع در حال بازجویی از مرد هستند. تنها کاری که مرد انجام داده است این است که نعدادی از کارهای چند نویسنده که آثارشان توقیف شده است را به نام خود چاپ کرده است. بازجو ها نیز چیزهایی از این ماجرا می دانند و در تلاشند تا بخش های دیگر زندگی مرد را نیز به این ماجرا پیوند بزنند تا بتوانند او را به شدت محکوم کنند و چهره بدی از او نشان دهند.

بازجو ها از هر طرف به مرد فشار می آورند. زمانی که مرد شروع به جواب دادن سوالی می کند دیگری سوالی می پرسد، سعی می کنند تا با گیج کردن او و به میان کشیدن ابعاد مختلف زندگیش او را به هر اعترافی وادار کنند. مرد که جثه نه چندان درشتی دارد به نظر می رسد که دارد در زیر فشار سوالات خرد می شود و آنی است که به همه چیز حتی کارهایی که نکرده نیز اعتراف کند. ناگهان عینکش را بر روی صورتش جا به جا می کند و به ارامی می گوید: به نظر می رسد که شما همه چیز را می دانید پس خوب هر طور راحت تر هستید خودتان شرح ماجرا را بنویسید، از روی صندلی بلند می شود و به سمت در می رود.

بدل


سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

قوانین نانوشته

یک سری کارهایی است که چند وقته تلاش می کنم انجام بدم و یک سری کارهایی هم هست که می خوام دیگه انجام ندم ولی نمی تونم بکنم.

گفتم اینجا بنویسم تا یادم نره.

1.

2.

3.

4.

5.

6.



پ.ن.: این

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

پازل

سال های زیادی طول کشیده تا من تونسم این تکه های متلاشی شده پازلم رو جورهای مختلفی کنار هم بچینم تا در نهایت یک چیزی از توش در بیاد شبیه این. حالا به طور شدیدی احساس می کنم برای اینکه بخوام بر این جهالت خودم غلبه کنم باید یک جور درست و حسابی ترتیب این چیزی که ساختم رو بدم و دوباره متلاشی کنم اش.