جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

سیمای زنی در میان جمع



با همه فراوانی و اهمیتی که مساله طلاق در یکی دو دهه اخیر زندگی در ایران داشته ولی کمتر رسانه‌ای چه در مقیاس همگانی و چه در محیط‌های کوچک‌تر آن را به عنوان موضوع اصلی خود استقاده کرده است. تا سال‌های زیادی که مساله آن‌قدر تابو بود که همه چیز فقط پیرامون عواقب ماجرا خلاصه می‌شد و هیچ‌کس یا جرات پرداخت به خود موضوع را نداشت یا به آن اهمیتی نمی‌داد و همیشه سر و ته ماجرا با چند نما از راهروی تنگ دادگاه و قاضی که مدام فریاد می‌زند «نه، نه، خانم نمی‌شود» جمع می‌شد. در سال‌های اخیر شاید بهترین نمونه در باب مشکلات طلاق جدایی فرهادی بود که آن هم از جایی در میانه راه طلاق را به حال خود رها می‌کرد و موضوع دیگری را برمی‌گزید. طلاق اگرچه این روزها دیگر تابو نیست و آمارش دیگر به راحتی قابل دسترسی است ولی نامش همچنان به مثابه یک اسم رمز می‌ماند که تا به میان می‌آید بیشتر آدم‌ها سری به نشانه تاسف تکان می‌دهند و رد می‌شوند. بعضی‌ها از سر مشکلات خود ماجرا، بعضی‌ها هم افسوس عواقب آن را می‌خورند.
ولی در کشوری کمی‌آن طرف‌تر، در جایی که مذهب‌ش با کمی دنگ و فنگ‌، بیشتر از هر چیز شبیه‌‌تر به اسلام است، رونیت و شولمی الکابتز آن‌چنان تصویری از ماجرای طلاق در دادگاهی یهودی اسراییل ارائه می‌دهند که آن‌قدر واقعی و نزدیک است که می‌شود با هر لحظه‌اش زندگی کرد. برای نشان دادن وحشت و هراسی که نه در پله‌های تو در تو و شلوغ دادگاه بلکه در منظره آدم‌های بی‌صدایی که در اتاق انتظار خاکستری رنگ منتظرند تا نوبت‌شان برسد و وارد اتاق ساده دیگری بشوند تا سه خاخام حکم‌شان را ارائه دهند، ارائه می‌شود. فضای سردی که تحمل ساعتی هم د رآنجا دردآورد است چه برسد به این‌که ماجرا نزدیک به یک دهه ادامه داشته باشد. ماجرایی که این‌قدر طولانی شده که هر کدام از طرفین و حتی وکلای‌شان هی به طور دائم می‌شکنند و خرد می‌شوند و دوباره سر پا می‌ایستند تا بالاخره همه چیز تمام شود در حالی‌که مشکل اصلی جای دیگریست. سیستمی که بر اساس آن همه چیز را طراحی کرده‌اند، دیگر جواب‌گو نیست. دستگاه قضایی که این قدر همه چیز را کش می‌دهد تا آدم‌ها خودشان ماجرا را فراموش کند. مگر این‌که کسی مثل ویوین امسالم آن‌قدر ادامه بدهد، یک دهه صبر کند، خون دل بخورد، حرف و کنایه بشنود تا حق اولیه انسانی‌اش را پس بگیرد. حقی که حتی آخر سر برای یک زن مطلقه در جامعه یهودی اسراییل آن‌چنان عاقبت خوشی هم ندارد. ولی رونیت با تلاشی خستگی‌ناپذیر، بدون آنکه ماجرا از آنچه هست بزرگ‌تر نشان دهد یا دنیای داستان را بی‌جهت گسترش دهد، همه چیز را فقط به همان اتاق کوچک دادگاه و سالن انتظار تنگش محدود می‌کند و آن‌چنان داستانی از مشکلات اولیه انسانی ارائه می‌دهد که سال‌ها می‌شود مورد ارجاع قرار بگیرد. چهره زنی میان سال را به تصویر در می‌آورد که حتی در ساکت‌ترین و ساده‌ترین لحظاتش می‌شود در دنیایش غرق شد و بار اندوهش را چشید.

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۴

زشتی در برابر زشتی



با حال گرفته‌ایی شروع به نوشتن این ستون کردم. کریسمس است؛ چیزی در هوا است، ایده‌ای انگار، و همه این زشتی‌های اطراف من، همه این فیلم‌های زشت! از میان پنجره می توانم زندان زنان را ببینم.

با این حال باید بنویسم.

می‌توانید بروید و از بی‌ذوقی شدیدِ ارفه سیاه رنج ببرید و زندگی خودتان را پر دردتر کنید. یا می‌توانید به اروماراما بروید و سفرنامه‌ای از چین به همراه بوهای فراوان ببینید. می‌توانید پرتقال بو کنید، درخت کاج بو کنید، بندر را بو کنید. بعد از مجموع آن همه عصاره‌ی بو خارج می‌شوید دل‌تان هوای تازه می‌خواهد؛ یا با عجله می‌روید و سر تان را می‌شویید و لباس‌های‌تان را به اتوشویی می‌برید. هنوز اما همه این‌ها تفریح است: برای آن پول می‌دهید. اما اگر توزیع‌کننده به فیلم توضیحات ضدِ چینی اضافه نمی‌کرد تا آن را تبدیل به یک نمونه تبلیغاتی ضدِ چینی بکند، از همه این‌ها چیزی به جز خاطره یک شوخی باقی نمی‌ماند. که این چقدر زشت است، زشت است، زشت است و باهیچ بویی از بین نمی‌رود.

در ساحلِ کرامر و شرایط انسانی کوبایاشی بیشتر مستند هستند تا فیلم. اولی بیشتر یادآور پوچی نظامیان خودمان است؛ دومی یادآور قساوت ژاپنی‌ها در منچوری است و به همین دلیل هر دو فیلم موضوع‌شان را به خوبی نشان می‌دهند.

پس چرا من فکر کردم:

خب که چی؟ آیا ما همین حالا هم به اندازه کافی زشتی نداریم؟ و همین حالا هم این‌ چیزها را نمی‌دانیم؟ چرا باید همیشه به‌وسیله زشتی با زشتی، و حماقت با حماقت بجنگیم و بیشتر و بیشتر از آن نمایش دهیم؟ چرا چیز زیبایی نسازیم تا با زشتی مقابله کنیم؟ نه اینکه من دنبال راه فرار باشم (اگرچه هیچ اشکالی هم ندارد). رنه کلر در آزادی برای ما دنبال راه فرار نبود. چاپلین هم هیچ‌وقت نبود. هیچ شاعری هیچ‌وقت نیست. لاله‌ها، درخت‌های بید، لویی بروکس یا لک‌لک‌ها هم نیستند. اما آنها فقط با بودن شان با زشتی مقابله می‌کنند، با ساطع کردن زیبایی، صلح و حقیقت.

ناگهان از همه این‌ها خسته‌شدم، از همه این فیلم‌ها، فیلم‌های ملال‌آور، واقع‌گرا. می‌خواهم به واشنگتن اسکوئر بروم و درخت‌ها را نگاه کنم. حتی درخت‌های آویزان هم زندگی ساطع می‌کنند.


۲۳ دسامبر ۱۹۵۹
یوناس مکاس