پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۸

دلتنگی



در ویتنامی لغتِ دلتنگی و یادآوردن یکی است: نی‌ا‌‌
گاهی اوقات وقتی پای تلفن می‌پرسیدی، گُن نیا می‌ه کُم‌؟ به خودم می‌لرزیدم و فکر می‌کردم منظورت این است که مرا هنوز یادت هست؟

بیش از آن‌که به یاد آورمت دلم برایت تنگ می‌شود.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۸

سیزدهمین شب از سیزدهمین ماه



این‌که زنان نویسنده‌ی مدرن ژاپن از آغاز گسترش ادبی کشور الگوهایی قدرت‌مندی مثل موراساکی شیکی‌بو و سئی‌شوناگون داشته‌اند، احتمالاً بارها تکرار شده‌است. این‌که داستان گِنجی (گِنجی مونوگاتاری نوشته‌ی موراساکی شیکی‌بو) قرن‌ها متن اصلی زبان ژاپنی بوده، مقدس پنداشته و هجو شده است کاملاً حقیقت دارد، اما نکته‌ای که به اندازه‌ی کافی به آن توجه نشده این‌که در این 10 قرن‌ میان نوشته‌شدن گِنجی و زمان مدرن،‌ تفسیر آن کاملاً در انحصار محققان و نویسندگان مرد بوده و اصولاً در این زمان طولانی تعداد محدودی نویسنده‌‌ی زن وجود داشته است. زمانی که اواخر قرن نوزدهم، زنان مدرن ژاپن فعالیت خود را آغاز کردند، به‌اندازه‌ی خواهران‌ اروپایی ـ آمریکایی‌شان در قرن هجدهم از داشتن راهنمایی همجنس محروم بودند. آن‌ها هم باید از صفر شروع می‌کردند و راهشان را به‌زور از میان دنیای ادبی کاملاً مردانه بازمی‌کردند. برای همین، از همان آعاز دوران مدرن، زنان نویسنده‌ی ژاپنی شیوه‌ی مخالفان منتقد را در پیش گرفتند. در داستان‌های هیگوچی ایچی‌یو، میاموتو یوریکو، هایاشی فومیکو و ساتا اینه‌کو نوعی آگاهی زیرکانه در مورد بی‌عدالتی‌های اجتماعی وجود داردکه نه‌تنها زنان بلکه فقرا و حاشیه‌نشینان جامعه را هم در برمی‌گیرد. 
کتاب حاضر مجموعه‌ی‌ ۱۳ داستان کوتاه از نویسندگان زن ژاپن در دوران مدرن، از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیست‌ویکم است. تلاش کرده‌ایم داستان‌های مختلف از مهم‌ترین چهره‌های ادبی این سال‌ها که هر کدام سبک نوشتاری و دغدغه‌های مختلف دارند کنار هم قرار گیرند تا نشانی باشند از حضور پررنگ زنان در ادبیات معاصر ژاپن.

سیزدهمین شب از سیزدهمین ماه : داستان‌های کوتاه زنان ژاپنی از آغاز تا امروز
ترجمه‌ی ساناز فرهنگی  و علی کرباسی
نشر شورآفرین، چاپ اول بهار ۱۳۹۸

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۷

تقلیل



شاید اگر ساموئل می‌دانست که مادرش می‌خواهد برود، بیشتر توجه می‌کرد. شاید دقیق‌تر به او گوش می‌داد، بهتر نگاهش می‌کرد، یک سری‌ چیزهای مهم را یادداشت می‌کرد. شاید طور دیگری رفتار می‌کرد، جور دیگری حرف می‌زد، آدم دیگری می‌بود.
شاید بچه‌ای می‌شد که ارزش داشت آدم به خاطرش بماند و نرود.
ولی ساموئل نمی‌دانست که مادرش می‌خواهد برود. نمی‌دانست که او ما‌ه‌هاست، مخفیانه و تکه تکه مشغول رفتن است. چیزها را یکی یکی از خانه می‌برد. یک لباس از کمد. فقط یک عکسِ آلبوم. یک قاشق از کشوی لوازم. یک پلیور. یک جفت کفش. تزئینات کریسمس. یک کتاب. رفته رفته حضور مادر در خانه رقیق‌تر می شد.
وقتی که ساموئل و پدرش بالاخره متوجه یک جور بی‌ثباتی، یک جور خلا گیج‌کننده، غمگین و حتی نحس شدند یک سالی بود که مادرش مشغول این کار بود. این احساس در لحظات عجیبی گریبان‌شان را می‌گرفت. در حال نگاه به قفسه‌ی کتاب‌ها فکر می‌کردند: آیا ما بیشتر از این کتاب نداشتیم؟ در حال گذر از کنار کمد ظرف‌های چینی حس می‌کردند مطمئنا چیزی کم شده است. اما چی؟ دقیقا نمی‌دانستند. متوجه نمی‌شدند که به این دلیل دیگر در آرام‌پز غذا نمی‌پختند که آرام‌پز دیگر در خانه نیست. قفسه کتاب‌ها خالی به نظر می‌رسید چون که او کتاب‌های شعر را با خود برده بود. کمد ظرف‌های چینی کمی خالی بود برای این که دو بشقاب، دو کاسه و یک قوری از مجموعه کم شده بود.
به آهستگی مورد سرقت قرار گرفته بودند.
پدر ساموئل در حالی که پای پله‌ها ایستاده و دقیق شده بود گفت : « روی دیوار بیشتر از این عکس نداشتیم؟ آن تصویر مربوط به گرندکنیون آن بالا نبود؟»
مادر ساموئل گفت: «نه، گذاشتیمش کنار.»
«جداً؟ یادم نمی‌آد.»
«خودت گفتی»
پدرش با حالی سردرگم گفت «جدا؟» و فکر کرد دارد عقلش را از دست می‌دهد.
ساموئل سال‌ها بعد در کلاس زیست مطلبی راجع به نوعی لاک‌پشت آفریقایی شنید که تمام طول اقیانوس را شنا می‌کنند تا در آمریکای جنوبی تخم‌گذاری کنند. دانشمندان هیچ دلیلی برای این سفر طولانی نیافته بودند. چرا لاک‌پشت‌ها این کار را می‌کردند؟ نظریه غالب این بود که میلیون‌ها سال پیش که هنوز آفریقا و آمریکا در کنار هم بودند ، شاید یک رودخانه این دو را از هم جدا می‌کرد و لاک‌پشت‌ها در ساحل آن طرفِ رودخانه تخم می‌گذاشتند. ولی بعد قاره‌ها کم‌کم از هم دور شدند، عرض رودخانه هر سال چند سانتی بیشتر شد که برای لاک‌پشت‌ها قابل درک نبود. برای همین هر سال به همان مکان می رفتند، ساحل آن طرف رودخانه، هر نسل کمی بیشتر از نسل قبل شنا می‌کردند و بعد از صدها میلیون سال رودخانه به اقیانوس بدل شده بود و با این حال لاک‌پشت‌ها هنوز متوجه نشده بودند.
ساموئل هم به این نتیجه رسیده بود رفتن مادرش هم همین‌گونه بوده. به این شکل رفته بود، به آهستگی، غیرقابل درک، تکه تکه. آنقدر از زندگی‌اش تراشیده بود که تنها چیزی که مانده بود تا از میان بردارد خودش بود.
روزی که رفت خانه را با یک چمدان ترک کرد.

روح دریایی - نیتِن هیل

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۷

والدین

پدر و مادرت اول بهت زندگی می‌دهند، بعد می خوان زندگی خودشون رو بهت بدهند

هیولاهای نامرئی - چاک پالانیک

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۷

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۶

زنده

عکسش را روی رادیو
کنار پنکه گذاشتم
و تکان خورد
انگار که
زنده باشد.

نشستم و نگاهش کردم
تا ۵ ۶ نخ سیگاری
که برایم باقی مانده بود را
کشیدم.

بعد بلند شدم
و رفتم که بخوابم. 


چارلز بوکوفسکی



پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۶

زندانی



آدم‌ها معمولا از سر علاقه به دریاست که ملوانی را انتخاب می‌کنند اما ریوجی به خاطر بیزاری از خاک بود که به این راه کشانده شده بود. پس از رفع ممنوعیات زمان اشغال برای ورود کشتی‌های ژاپنی به آب‌های ازاد، همین که از دبیرستان بازرگانی دریایی فارغ‌التحصیل شد، همراه اولین کشتی بارکش پس از جنگ راهی فاموسا و هنگ‌کنگ شد. بعدها به هند و حتی پاکستان هم رفت.
عجب لذتی داشت مناطق استوایی! کودکان محلی به امید معامله نایلون و یا ساعت‌های مچی در هر بندری با موز، آناناس و پاپایا و پرنده‌های خوشرنگ و بچه میمون‌ها به سراغ‌شان می‌امدند.  ریوجی عاشق بیشه‌های نخل بود که در رود آرام گل‌الودی منعکس شده بودند. با خودش فکر کرد که در زندگی پیشینش نخل‌ها قسمتی از طبیعت اطرافش بوده‌اند وگرنه چرا باید او را این‌قدر افسون کنند.
ولی با سپری شدن سالیان جذابیت‌های سرزمین‌های بیگانه برایش کم شدند. درگیر مخمصه‌ي عجیبی شد که تمام ملوان‌ها گرفتارش هستند: دیگر نه متعلق به دریا بود و نه به خشکی. آدمی که خاک را دوست ندارد بهتر است که آن را ترک نکند. جدایی و سفرهای طولانی در دریا او را بار دیگر تشویق می‌کرد تا آرزوی زندگی روی خشکی کند و این خواستن عجیب چیزی که از آن بی‌زار بود عذابش می‌داد. ریوجی از بی‌حرکتی زمین، از پوسته دائما بی‌تغییرش نفرت داشت. ولی کشتی هم برایش زندان دیگری بود.

ملوانی که دریا به هبوطش داد یوکیو میشیما