چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۱

موتورهای مقدس را همیشه باید روشن نگه داشت



شب سیاه است و تاریک و چه واقعیت هایی که در این ظلماتی که شب بر سر دنیا می کشد پنهان می شود. اصلا همین پنهان کاری هاست که روزی روزگاری در آناتولی را ماندگار کرده است. همین حضور پر رنگ شب است که فیلم جیلان را بر صفحه ذهن حک می کند. ولی واقعیت بزرگتر از شب است، شب و روز چیزی نیست که بتواند واقعیت را پنهان و یا هویدا کند، و این همان چیزی است که هولی موتورز را شکل می دهد. لئو کاراکس در هولی موتورز در برابر چشمان ما در روز روشن واقعیت را در هم فرو می پاشد و در آنی دوباره واقعیت جدیدی می آفریند و به این ترتیب زندگی دوباره ادامه پیدا می کند.

سه گانه توکیو را چند سال پیش دیدم، ترکیبی از آدمی که طرد شده، یک وحشی و یک آدم جامعه گریز. در نگاه اول آن موجود وحشی که کاراکس در قسمت دوم توکیو نشان می داد یک جورهایی با دیگر آدم های داستان ناسازگار است. ولی خوب که نگاه کنی می بینی که چطور Merde فیلم را از تک بعدی بودن نجات می دهد و یادمان می آورد که دنیا فقط جای آدم های خوب نیست و در کنار هر آدمی و حتی در درون هر آدمی یک موجود خشن زندگی می کند. Merde (به فرانسوی یعنی گُه) خشونت خام است، آن خشونتی که آموزش ندیده، تربیت نشده، پنهان نشده، در لابه لای حرف ها قایم نشده است، وحشی است درست همان طور که انسان اولیه بود. حالا بعد از چهار سال کاراکس این موجود را برداشته و آورده داخل یک پازل قرار داده که هدفش چیزی جز بازسازی وجود آدم نیست. اسکار آدمی است که از صبح سوار یک لیموزین بزرگ می شود و خیابان های پاریس را چرخ می زند و نقش های مختلف را بازی می کند و تکه های مختلف پازل را کامل می کند. یک بانک دار ثروتمند، یک پیرزنِ گدای تنها، یک موجودی که خشونت و س/ک/س را به شیوه بسیار تربیت یافته ای نشان می دهد و در نهایت Merde تکه های اولیه این پازل هستند. تکه هایی که هر کدامشان در نوع خود ویژگی منحصری بفردی دارند، از زندگی واقعی فاصله بسیار دارند. ولی ناگهان در ادامه ای این ها همه چیز فرو می ریزد، آن فرم های پیچده و فانتزی در هم می شکند و با یک آدم ساده روبرو می شویم. اینجاست که هولی موترز یادمان می آورد که با یک فیلم معمولی طرف نیستیم که بشود داستانش را پیش بینی کرد. اگر تا اینجا فرم بود که داستان را پیش می برد ناگهان محتوی محوریت ماجرا را در دست می گیرد و  از اینجا به بعد همین تبادل پیوسته فرم و محتوی است که داستان را پیش می برد. ولی هولی موتورز حتی به این هم دلخوش نمی کند، کم کم اسکار خودش را بیشتر نشان می دهد. در همین حال کم کم واقعیت هم رنگ می بازد، دیگر واقعیتی در تکه های پازل وجود ندارد، حتی مرگ به سخره گرفته می شود و هر جا که خیال بیننده می رود تا راحت شود که کلید واژه فیلم را دریافته فیلم چرخشی می کند و برگی جدید رو می کند. اسکار از بینندگانی می گوید که نظاره گر نقش آفرینی هر روزه اش از صبح تا شب هستند، ولی حقیقتش این است که حتی اگر این بییندگان نادیده وجود هم داشته باشند انگار دیگر معنی خودشان را از دست داده‌اند و اسکار تنها برای خودش زنده است و نقش آفرینی می کند. هر شخصیتی که می آفریند و هر آدمی را که می بیند انگار که جلوه ای از وجود خودش باشد. همه این ها یکی باشد. حالا مهم نباشد که به چند شیوه و چند شکل و قیافه نشان بدهد، هر کدام چیزی نیستند جز جلوه های مختلف انسان. تکه های مختلف پازل را که کنار هم بگذاری چیزی جز تصویر یک آدم نمی شود. آن آدمی که در نهایت همان خشونت پالایش نیافته انسان اولیه را دارد و نیازهایش و خواسته هایش را حتی می شود در خصایص همان انسان اولیه جستجو کرد. تصویری که  در انتهای فیلم کاراکس با آهنگ زندگی دوبارهِ ژرارد مانسه برای مان کامل می کند.

می خواهیم که دوباره زندگی کنیم
اما این یعنی اینکه
دوباره می خواهیم همان چیز را زندگی کنیم
سفر طولانی را شاید دوباره انجام دهیم
نقطه بی بازگشت را لمس کنیم
و دوباره از روزهای کودکی مان فاصله بگیریم، فاصله زیاد
و در همان حال که سردمان است هم فکر کنیم
اگر این آسمان اجازه می داد
می خواهیم که دوباره زندگی کنیم



اینجا پیش تر از روزی روزگاری در آناتولی نوشته بودم
این نوشته خواندنی را هم از گرینگوی پیر درباره هولی موتورز بخوانید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر