سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

زیر باران خیس شده بودم. مسیرم را گفتم و به طرف ماشینی که نگه داشت دویدم. قبل از این که سوار شوم در جلو باز شد.
مرد آرام گفت : "سلام"
روی صندلی نشستم و در را بستم. این همان لحظه ای بود که در خیالم می دیدم و حالا فکر می کردم چه چیزی در خیال هست که آن را اینقدر با واقعیت متفاوت می کند.
گفتم: "اگر بگویی اتفاقی از اینجا رد می شدی باور می کنم."
"اتفاقی نبود"
با صدای گرفته گفت: "من هم به تو عادت کرده ام."
حرفش خوشحالم نکرد. مثل مهمانِ دیر آمده بود و زورم می آمد در را به رویش باز کنم.
تند گفتم: "آن هم وقتی که من عادتم را ترک کرده ام."
حرفم انگار در جانش اثر نکرد. حرف خودش را زد.
"فکرش را نمی کردم دنبالت بیایم، ولی آمدم."
به سبک خودش گفتم: "خوب نیست."
با نا امیدی گفت: "آره خوب نیست."

رویای تبت - فریبا وفی




 این نوشته اقای واقف خیلی خوب است. چند وقتی است که گذاشته ام اش اینجا. می خواستم یک چیزی همراهش بنویسم ولی اینقدر خودش خوب است که احتیاج به هیچ چیز اضافه ای ندارد. آخر سر امشب این تکه از رویای تبت را به عنوان مقدمه برایش گذاشتم تا همراهش باشد. 



یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

Do you remember that time

فیلم خیلی کوتاه است ولی بعضی سریال ها خوبند، طولانی اند، مثل زندگی . برای همین همیشه یه جاهایی در داستان پیدا می شه که اگه ماجرا را مرور کنی می شه روش انگشت گذاشت و گفت That was the beginning of an end. یک جایی هست در اوایل فصل سوم مَد مِن، که دَن و همسرش بتی دِریپر رفته اند مهمانی ای که راجِراِسترلینگ راه انداخته است برای همسر جدیدش. هیچ کدام شان حوصله مهمانی را ندارند ولی خوب به خاطر انجام وظیفه آمده اند. برای همین شروع می کنند به گشت زدن های بیهوده. بعد هرکدامشان یک غربیه ای را می بینند.آشنایی ساده ایی است، چیز خاصی نیست، یک صحبت معمولی است. سلام و احوالپرسی است. صحبت از چیزهای معمول زندگی است. صحبت راجع به انواع مشروب است. بحث از کسل کننده بودن مهمانی است. چیز سریعی اتفاق نمی افتد، ولی همان صحبت های معمولی میان آدم های غربیه ای که بعضی ها شان هنگام خداحافظی هنوز اسم همدیگر را هم نمی دانند، می شود سرمنشا یک سری اتفاقات که زندگی شخصی و کاری حداقل سه تا از چهار نفرشان را دگرگون می کند. بعد آدم بر می گردد و گذشته را می بیند، به نظرش می رسد که چقدر  همه چیز ساده شروع می شود. چیزی نیست که بشود جلویش را گرفت و یا اگر اتفاق افتاد ترمیم اش کرد ولی وقتی نگاه می کنی، آن لحظه را پیدا می کنی، می بینی که بعضی وقت ها چقدر همه چیز ساده شروع می شود، به همین راحتی در یک بعدالظهر کسل کننده یک روز تعطیل.

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱



تلوزيون را كه روشن كردم، داشت بازماندگان را پخش مى كرد. آخر فيلم بود ولى همان هم يادم آورد كه چقدر بازماندگان را دوست دارم. یادم آورد که چقدر آن تک گویی اول فیلم خوب است. که چقدر همه آدم های خاکستری داستان نازنیند. که چقدر مفهوم خوبی گاهی وقت ها پیچیده می شود در زندگی. که آدم ها می ماند بین انجام دادن و ندادن کارها. می ماند بین خوب بودن و درست بودن کارها کدام را انتخاب کند. کارهایی که آدم که عقل و دل اش باهم جمع نمی شود برای همین می شکند وسط انجام شان، تلاش می کند و باز می شکند و باز تلاش می کند. که بعضی وقت ها چاره ای نداری جز اینکه ببخشی آدم ها را، که از یک سری چیزهایی باید بگذری حتی با اینکه دلت نمی خواهد. که گاهی وقت ها حتی از خودت نا امید می شوی ولی خوب زندگی است دیگر.


سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۱

The only violence was emotional


یوبیتسومو یا قطع کردن انگشت از رسوم آیینی یاکوزاهای ژاپنی است که برای عذرخواهی و درخواست بخشش انجام می دهند. فرد خطاکار که به هر دلیلی باعث رنجش رییس خانواده شده است یک بند از انگشت کوچکش را می برد و جهت درخواست بخشش به بزرگ خانواده تقدیم می کند. با این روش خودش را تنبیه می کند و وفاداریش را به خانواده نشان می دهد.
بیست سال پیش که تاکشی کیتانو سوناتاین را می ساخت، آنیکی موراکاوا رییس یک خانواده کوچک یاکوزا بود. خانواده اش جزیی از یکی از خانواده های مهم آن موقع به حساب می آمد. از افراد مورد اعتماد رییس بود. آدم زیاد می کُشت ولی همه این خشونت ها در مفهوم خانواده و وفاداری برایش معنی پیدا می کرد. با همه این ها در جریان بازی های قدرت خانواده های بزرگ خانواده اش قربانی شد. یوبیتسومو را وفاداری است که نگه می دارد و ارزش می دهد و وفاداری چیزی است دو طرفه. هر طرفی که نگهش ندارد دیگر ارزشی ندارد. برای همین دنیای آنیکی ناگهان واژگون شد. تاب نیاورد که ببیند مهم ترین اصول بنیادی زندگی اش دارد از هم می پاشد. برای همین تصمیم گرفت که  همه چیز را نابود کند. همه را کشت تا کسی یادش نرود ارزش چیزی مثل وفاداری بیشتر از این حرف هاست. یک عشق تازه پایی هم داشت ولی اینقدر اصولش به هم ریخته بود که نمی توانست زندگی را تحمل کند و خودش را نیز  برای همین کشت.
هفده سال بعد از آن کیتانو  یاغی را ساخت. اتومو هم رییس یک خانواده کوچکِ وابسته به یک خانواده بزرگ بود. این بار هم در جریان بازی های قدرت خانواده اش در حال قربانی شدن بود. ولی  این بار حتی بریدن انگشت هم دیگر کسی را راضی نمی کرد و راهی از پیش نمی برد. دنیا خیلی پیچیده تر از آن بود که بشود با نشان دادن وفاداری مطلق زندگی کرد و اتومو خسته تر از آن بود که به خواهد باز بجنگد و باز همه رابکشد تا اصول را یادآوری کند. به نظرش دنیا دیگر جای آدم های مثل او نبود، حتی نتوانست جلوی مرگ زنش را بگیرد. با همه این ها به این راحتی ها تسلیم مرگ نشد ولی این بار دیگر کسی را به همراه خودش نکشید. حتی تلاش نکرد از کسی مراقبت کند.


پ.ن.: عنوان از سخنان گهربار چارلی رانکل است در قسمت نهمِ فصل پنجمِ کالیفورنیکیشن 

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

يك وقت هايى هم هست كه وسط همه شلوغى هاى زندگى وسط همه كارهايى كه همين طور پشت سرهم قطار شده اند، همه چيز يك جورى ترتيبش عوض مى شود كه مى بينى وسط روز نشسته اى و هيچ كارى ندارى كه بكنى. نه اينكه چيز بدى باشد، از آن حس هايى كه همه چيز امروز نابود است نيست، فقط يك جور حس خلا است. مثل بى وزنى است. ديگر جاذبه هيچ چيزى برت اثر ندارد، حتى كارهاى خيلى كوچك فردى. مثل آن جمله سارتر كه ساعت سه بعد الظهر براى شروع كردن هر كارى يا خيلى زوده يا خيلى دير.

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

ویکیپیدیا کلاً چیز خوبی است ولی بهتر از خودش این ویکی های کوچکی است که هر روز ازش منشعب می شود و یک دنیای جدیدی را برای خودشان درست می کنند. مثلاً همین ویکی هایی که کل اطلاعات مارول و یا دی سی کمیک را در خود جمع کرده اند و یا نمونه هایی  که برای انیمه های ژاپنی مثل ناروتو و دراگون بال هست. این ها برای ما آدم هایی که از کمیک استریپ های قدیمی اثری ندیده اند یک راهی باز کرده است تا به دنیایشان وارد شویم. کلاً می شود در هر کدام از این ویکی ها ساعت ها چرخید از صفحه ای به صفحه دیگر رفت و دنیایی را زیر و رو کرد و لذت برد. این ها تا آنجا که من می دانم بزرگترین ویکی های دنیای کمیک و انیمه هستند، نمونه هایی کوچکتری هم هست که مثلاً مخصوص فقط بتمن است و با برای انیمه بلیچ هست. نمونه هایش فراوان است فقط کافی است یک مقدار بگردید. 

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

زندگی پشت ویترین برای آنها که می‌گذرند جذاب است



ماريانا طراح جوانی بود كه اعتمادش به آدم ها را از دست داده بود، بدتر از انكه اعتمادش به ساختمان ها را هم از دست داده بود. از رابطه اش و كارش چيزی ديگر تقریباً برايش نمانده بود. تنها دلخوشی اش و سرگرمی اش در زندگی كار طراحي دكوری بود كه در يك مغازه كوچك لباس فروشی مي كرد.يك سری مانكن داشت كه روزهايش را با آنها می گذراند و مدل های مختلفی تكانشان می داد و در آخر هم در ويترين كنار هم قرارشان می داد. يك چند باری خودش هم كنار مانكن هايش توي ويترين نشست، می خواست آدم ها را از فاصله دوری ببيند، می خواست آدم ها از فاصله دوری ببينندش.

عکس ها از مجموعه عکس های فیلم Sidewalls (+)

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

غرق شدن به شماره



 ۱. ژاپنی ها یک انیمه ای دارند به اسم کاراس (کلاغ). کاراس نگهبان شهر است، ولی یک نگهبان معمولی نیست. کاراس را شهر خودش انتخاب کرده است، کاراس اصلاً به خاطر شهر به دنیا آمده است. مهمترین وجه تمایزش اصلاً  همین است که شهر خودش یک موجود طبیعی است. یک چیزی شبیه تعریف افلاطونی جامعه. شهر در کنار همه موجودات دیگری که درش زندگی می کند تلاش می کند تا تعادلش را حفظ کند. تلاش می کند یک جور هارمونی در خودش با کمک کاراس برقرار کند. کاراس نگهبان بودنش را انتخاب نمی کند، تنها باید باور کند که نگهبان است. 

۲. بتمن، شواليه تاريك گاتهام را كسى انتخاب نكرده است. بروس وين خودش  خواسته بود که نگهبان شهرش باشد. پدر و مادرش که مردند، بعد از همه آن غم ها یک حس گناهی برای بروس ماند و یک ترسی. خودش را مقصر مرگ والدینش می دانست و برای همین می خواست که جا پاي پدرش بگذارد و تاثيرى در سرنوشت شهر و آدم هايش داشته باشد. ولى اين موقعيت ها در كنار آنچنان غير قابل قبول بود كه قبل از هر چيزی در بروس خشم را بر می انگيخت. همه این ها در منار جکه شده بود در ترس از خفاش ها. انگار که آن خفاش ها شده بودند كليد ورودى به دنياى درونى بروس. درى بودند به همه آن غم ها و ترس ها. براي همين بروس بيش از هر چيز از خفاش مى ترسيد چون مجبورش می كردند با آن چيزهايى كه سال هاى زيادى آن زير ها مخفى كرده است روبرو شود. ترس های آدم، اندازه دنیایش را می سازند. برای همین راس الغول کمکش کرد تا بر ترسش قلبه کند، تا با ترسش مقابله کند. تا از اين ترس های كوچكش بگزرد بلكه بتواند با آن ترس واقعى اش روبرو شود. براى همين سفرش را آغاز کرده بود. لباس شوالیه اش را اولین بار برای همین پوشیده بود، چون تصمیم داشت از مسیری دیگر کار پدرش را ادمه دهد. آن ابتدای ماجرا که بروس بالاخره با ترسش روبرو شده بود، این فرصت را پیدا کرده بود تا آن غمی را که در دلش داشت را یک گوشه ای بگذارد و از خشمش قدرت بگیرد تا نیروی سفرش باشد. سفری که راس الغول می خواست در پایان آن از بروس یک موجود فرای انسان، یک ایده، یک افسانه بسازد. ولی واقعیت این بود که این فراتر از انسان بودن، این فساد ناپذیز بودن، این جور ایده ها تنها برای آدم هایی مثل خود راس الغول که دنیا را سیاه سفید می بینند کارگر بود. دنیای گاتهام، دنیایی که بروس وین بتمن را برایش آورده بود دنیای خاکستری هاست. برای همین هم است که حرف هاروی دنت یک لرزه ای بنیادی بر اندامش انداخت. آنجا که گفت، یا مثل یک قهرمان می میری یا اینقدر زندگی می کنی که خودت می بینی به آدم بد ماجرا تبدیل شده ای.


۳. یک روزی برایم گفته بود که دلش از این خیلی نگرفته بود که بعد از این همه کاری که کرده بود هیچ جایی ازش تقدیری نکرده بودند، بلکه از این دلش چرکین شده بود که بعد از این همه همکاری آخر سر هم از دستش ناراحت بودند و هرجایی با اکراه ازش یاد می کردند.


۴. آغاز بتمن، صحنه نبرد سیاه و سفیدی است. جایی است که موقعیت مناسبی است برای آن چیزی که بروس سال ها ازش گریخته بود. اینکه بتواند یک جور خوبی در سرنوشت شهرش موثر باشد. ولی در شوالیه تاریکی، جایی که جوکر وارد ماجرا شود، دنیای سفید و سیاهِ ساده آدم ها بهم می ریزد و همه چیز خاکستری می شود. از همانجا است که انگار لباس بتمن روی تن بروس سنگینی می شود. دیگر مسئله فقط انجام کار صحیح نبود. ديگر انجام كار درست چيز ساده اى نبود. انتخاب ها بين بد و بدتر بود. خواسته های آدم ها در برابر همديگر و در برابر میل جامعه قرار گرفته بود. برای همین است که آن لباسی که قرار بوده وسیله ای باشد برای جلو رفتن، خود می شود باری روی دوش. زرهی که قرار بوده سپری باشد در برابر ترس هایش، به چیز ترسناکی بدل شده بود. ولی به این راحتی ها هم نمی شد از بتمن دست شست. بتمن در نوبه خودش اودیسه ای بود برای بروس. باید راه را ادامه داد حتی در تاریک ترین و دردناکترین نقاط راه. باید سفر را به پايان برد. مقصد همه چیز نیست ولی آنکه تا پایان سفر می رود چیزی در پایان سفر منتظرش است. اودیسه ای که بروس با شوالیه تاریکی اش آغاز کرده بود یک اودیسه معمولی نبود. طاقت زیادی می خواست، طاقت تحمل بارهای یک شهر و یک آدم. برای همین هم بود که جیم گوردون به پسرش در پایان شوالیه تاریکی گفت ما این کارها را با او می کنیم چون او تحملش را دارد. ولی حقیقت ماجرا این بود که آنجا دیگر حد تحمل بروس بود. آنجا دیگر طاقتش طاق شد و دیگر تحمل نکرد. برای همین رفت و کنج خانه اش برای هشت سال نشست. هشت سال دیگر دلش نخواست که نقاب بزند و در بين آدم ها ظاهر شود. هشت سال کِشتی اش را در گوشه ای نگه داشت و همانجا به گل نشست. انگار كه هشت سال نشست و براى آدم زير نقاب گريست.


۵. و من جنگجویی که یه جایی از نبرد، نه که کم بیاره، اما دیگه واقعا حوصله اش تموم میشه و می شینه وسط میدون. به چشم دشمن نگاه میکنه و توقع داره اون هم بفهمه که دیگه این جنگ ارزش ادامه نداره؛ یعنی که تو بُردی! باشه! اما بکش بیرون و برو! یا بیا و بزن آخرين ضربه رو، اما بعدش برو. فقط برو! یعنی که من جنگجوی خسته ای هستم که خیلی وقت قبل یه جایی شکست اصلی رو از یه مبارز واقعی خورده (+)


۶. تنهايی از اثرات قدرت است. هر چه كه قوى تر مى شوى تنهايی ات هم بزرگ تر مي شود. انگار كه هل داده می شوی درون يك فضاى خالى لايتناهى. براى همين آنكه از همه قوى تراست منتظر است تا حريفی در خور شانش بيابد تا بار تنهايى اش را باهاش تقسيم كنند. ضربه های شمشير يا مشت هايى كه رد و بدل مى كنند، خودش هزار حرف دارد برای شان. بین رقیبی بود که برای بروس بعد از مدت ها این معنی را داشت. انگار كه بين بار آن زرهی را که روی دوش وین بود را می دانست و کمکی بود تا آن زره سنگين را بعد از مدت ها دوباره بلند كند. حتى اگر اين كمك كردن برای شكستن و تمام شدن باشد. اصلاً همين شکستن چيزی بود كه بروس دنبالش بود. ديگر هدفش اين نبود كه براى بهبود جامعه تلاش كند. تنها مى خواست در راه شهرش بميرد و از زير تمام آن فشار ها خلاص شود. مى خواست كه بين سفرش را پايان دهد. برای همین بود که شوالیه تاریک برخواست. ولی سفرهایی از این باب را راه میان بری نیست. نمی توانی از کس دیگری بخواهی که کشتی ات را هدایت کند و اودیسه ات را برایت پایان دهد. برای همین است که خودش باید به تنهایی با دست های خودش بتمن را بکشد و خودش با دست های خودش نقابش را بردارد. باید همان طور که سال ها پیش تر خود را در برابر ترس هایش قرار داد، با ترسش روبرو شود. باید خودش را بدون نقاب ببیند، خودش را به عنوان یک آدم با ترس هایش، غم هاش و خشم هایش ببیند، بتواند همه این ا را فریاد بزند، بتواند که از افسانه اش جدا شود


۷. و هر چیزی را که آغازی است، پایانی نیز هست، اما امان از غم بتمن.


پ.ن.: این نوشته برداشتی است از سه گانه شوالیه تاریک ساخته کریستوفر نولان و ربط چندانی به دیگر آثار بتمن ندارد. مارک وایت یک کتابی دارد با عنوان بتمن و فلسفه که اگر کسی خواست بیشتر راجع به کل دنیای بتمن و فلسفه اش بداند بهتر است که برود و آن را بخواند.

پ.پ.ن: عنوان فیلم بسیار خوبی است از پیتر گریناوی

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۱


Only after I became a married man had it truly dawned on me that I was an inhabitant of earth, the third planet of the solar system. I lived on the earth, the earth revolved around the sun, and around the earth revolved the moon. Like it or not, this would continue for eternity (or what could be called eternity in comparison with my lifetime). What induced me to see things this way was the absolute precision of my wife’s twenty-nine-day menstrual cycle. It corresponded perfectly with the waxing and waning of the moon. And her periods were always difficult. She would become unstable- even depressed-for some days before they began. So her cycle became my cycle. I had to be careful not to cause any unnecessary trouble at the wrong time of the month. Before we were married, I hardly noticed the phases of the moon. I might happen to catch sight of the moon in the sky, but its shape at any given time was of no concern to me. Now the shape of the moon was something I always carried around in my head.

I had been with a number of women before Kumiko, and of course each had had her own period. Some were difficult, some were easy, some were finished in three days, others took over a week, some were regular, others could be ten days late and scare the hell out of me; some women had bad moods, others were hardly affected. Until I married Kumiko, though, I had never lived with a woman. Until then, the cycles of nature meant the changing of the seasons. In winter I’d get my coat out, in summer it was time for sandals. With marriage I took on not only a cohabitant but a new concept of cyclicity: the phases of the moon. Only once had she missed her cycle for some months, during which time she had been pregnant.


The Wind-Up Bird Chronicle - Haruki Murakami

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

مرگ با مرگ جمع نمى شود، ضرب مى شود



چند وقت پيش ها اين كتاب را خريدم. يك جور روح نگارى است از ماكائو. حالا نه اینکه من عاشق ماکائو باشم ولی کتاب را دوست داشتم و فروشنده اش به یک دلیلی حاضر شد به یک قیمت ارزانی بهم بفروشد. اینقدر ارزان بود که گفت یعنی حتی با این قیمت هم دیگر نمی خری و من خریدمش. یک سری مجموعه عکس سیاه و سفید است که بیشترش از آرامگاه ها و یا مکان های متروکه است. خیلی آرام است، همه چیز به یک طور خوبی مرده است. در کنار همه آن عکس ها، یک چند تا عکس هم در کتاب هست که آدم ها را هم در کنار دیگر چیزها نشان می دهد. مثل همین دو عکسی که من اینجا گذاشتم. عکس ها به طوری گرفته شده اند که انگار آدم های تصویر وحدانیت ندارند. انگار هر کدامشان در یک لحظه چندیدین واقعیت ممکن را دارد تجربه می کند یا تجربه کرده است. انگار که آن آدم ها هم مثل مکان ها، مدت زمان زیادی است که آنجا هستند و این تصویر مجموع خاطرات آن هاست.  انگار که همه با هم مُرده اند. 




پ.ن.: عنوان قسمتی از کتاب خاطرات کاملاً واقعی یک سرخپوست پاره وقت