شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

سینما به روایت مکاس - هفتمین روایت



تایلور میدِ دزدِ گل یک بی‌گناهِ خوشحال، یک ابله تباه نشده است. روح زیبای یک گل را دارد. مثل همه‌ی بچه‌ها به بهشت می‌رود. احمق‌ها و بچه‌ها بوسیله‌ی سنت، قوانین و ایده‌های دنیا تباه نشده‌اند. ابله تنها شخصیتی است که بوسیله‌ی آن شاعران این روزها می‌توانند زیبایی زندگی را ابراز کنند. سلینجر بچه‌ها را انتخاب می‌کرد. تمام نسل بیت بلاهت را انتخاب کردند. ابله (و تمام بیت‌ها) بالاتر (و یا پایین‌تر) از کارهای روزمره‌ی ما، پول و اخلاقیات‌اند. این بد است، خیلی بد است که محبوریم از ابله یاد بگیریم، ولی این دقیقا جایی است که ما امروز ایستاده‌ایم. تمام عاقلان دیوانه شده‌اند.
برای همین دزدِ گل یکی از اصیل‌ترین ساخته‌های چند سال اخیر سینماست (یا به همین منظر و هر هنر دیگری). هیچ‌چیز خاصی راجع به آن وجود ندارد، هیچ تکنیک تکان‌دهنده‌ایی. ساده‌ترین و خاشعانه‌ترین فیلمی است که می‌تواند باشد. تکنیک‌اش به میزان محتوایش معصومانه و ابلهانه است. درست مثل خودِ تایلور میِد، یا همین‌طور که هست قبولش می‌کنید و یا ردش می‌کنید، نمی‌توانید حماقتش و ناکاملی‌اش را تغییر دهید، (یک منتقدی گفته بود ذهن بچه‌گانه) نمی‌توانید نقدش کنید. دزدِ گل از آن فیلم‌هایی است که شَلخته بودن جزئی از محتوایش است، کار سختی است که تکنیک‌اش را بدون نابود کردن محتوایش تحلیل کرد.
او این‌جاست، تایلور میِد، ابله، بچه، شاعر، قهرمانِ مدرن، کودکِ ران رایس، بر روی پرده قدم می‌زند، به آهستگی، آرام‌آرام با کفش‌های ورزشی‌اش، بدون عجله، بدون هیچ کار فوری، بدون هیچ‌گونه بازار بورس در حال فروپاشی، بدون هیچ تلفنی برای جواب دادن. از کنار شهر زباله‌های تمدن غرب با ذهن زیبا و پاکش، تباه نشده، عاقل، یک ابله اصیل، بدون کلاس، جاودانی می‌گذرد. تصور می‌کنم که دیوژن خیلی شبیه به تایلور میِد در بشکه‌ی قدیمی خود نشسته و از آفتاب لذت می‌برد.


۱۹ جولای ۱۹۶۲

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر