بالاخره کسوف را دیدم و بعد از چند سال سه گانه معروف شب، کسوف و ماجرا برایم شکل بهتری گرفت. کسوف به نوعی اختتامیه ای بود بر ماجرایی که در ماجرا شروع شده بود. ماجرایی که بعد ها می شود خلاصه اش را در صحرای سرخ دید. هر بار که به کسوف فکر می کنم، آن ترسی که هر لحظه در صورت ویتوریا بود یادم می آید، ترسِ تنها بودن، ترسِ تنها نبودن، ترسِ نزدیک شدن، ترسِ نزدیک نشدن. یاد آن فضاهای خالی پایان فیلم می افتم، آن نماهای باز خاک گرفته، آن صورت های خستهِ بی روح. به زندگی آدم هایی که دیگر نمی توانند ترس هاشان را پشت چیزی مخفی کنند فکر می کنم، به زندگی آدم هایی که بعد از آن در صحرای سرخ می بنیمشان که چطور بی هدف جلو می رود.
آنوقت ها که گدار هنوز منتقد هم بود در کایه دو سینما، یک گفتگویی کرده بود با آنتونیونی در باره صحرای سرخ. یک جایی در پایان مصاحبه آنتونیونی می گوید "يك موضوع جالب: در اين لحظه در حال مصاحبه با آقاى گدار هستم، يكى از مدرن ترين و مستعدترين سينماگران امروز و لحظاتى پيش نيز مشغول ناهار خوردن با رنه كلر بودم يكى از بزرگ ترين كارگردانان گذشته، اينها اصلاً نمى توانند گفت وگوهايى يك دست و مشابه باشند ... كلر بسيار نگران آينده سينما بود در حالى كه ما برعكس (فكر مى كنم شما هم موافق باشيد) به آينده سينما اميدواريم.". و من بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم که انگار آدم های تنها داستان های بیشتری دارند، برای همین است که آنتونیونی فکر می کند که در آینده سینما بهتر می شود چون آدم ها بیشتر تنها می شوند. برای همین است که دنیایی که الکس عکاس آگراندیسمان آخرش انتخاب می کند دنیای خیال است، دنیایی پر از تنهایی
پ.ن.: ماجرا، شب، کسوف، صحرای سرخ و آگراندیسمان را آنتونیونی یکی بعد از دیگری در بین سال های ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۶ در یکی از بهترین دوره های فیلم سازی اش ساخت. برای همین است که می شود رد پایش را به راحتی از فیلمی به فیلمی دیگر دید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر