پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

و این فقط یک عکس نیست



۱. اینکه روزگارِ ما میلِ به نوستالژی دارد؛ میلِ به گذشته‌ای دور از دست؛ میلِ به یادآوریِ مُدامِ این گذشته‌‌ای که حالا خاطره‌ای‌ست دوردست. عکس ها نقشِ مهمّی در این نوستالژی دارند؛ یعنی میلِ به نوستالژی را در وجودِ مردمانِ این روزگار دوچندان می کنند. اصلاً، انگار، عکّاسی هنری‌ست که رو به مرثیه دارد؛ از چیزی  می گوید (تصویر  می کند؟ تفسیر میکند؟) که نیست و، انگار، چیزهایی که عکّاسی شده‌اند، صرفاً، به همین دلیل که عکّاسی شده‌اند، اندوه‌ بارند و غمی از گذشته را به امروز منتقل میکنند. «عکس ها یادآورِ مرگند.» عکس را، انگار، به نیّتِ ماناکردنِ چیزها می گیرند؛ سدّی در برابرِ فنا، محافظی در برابرِ آسیب پذیری‌، امّا، درعین حال، عکّاسی از چیزها مشارکتِ عکّاس است در میراییِ چیزها، در آسیب پذیریِ چیزها، در بی ثباتی و ناپایداری‌شان. و کارِ عکس ها چیست؟ لحظه ها را «بُرش می زنند» و بعد این لحظه‌ها را «ثابت می کنند» تا «گواهِ تبخیرِ بی وقفهی زمان» باشد.  

۲. چند سال پیش یک مسافرتی رفته بودیم که در نوع خودش تجربه جدیدی بود ولی درانتهای سفر یک سری دلخوری های ماند بین افراد که تا همین الان هم برقرار است. آن وقت ها تازه دوربین خریده بودم و همین طور فقط دوست داشتم که عکس بگیرم، بدون آنکه چیزی خاصی از تنظیماتش بدانم. نتیجه اش شد یک تعداد زیادی عکس که آنچنان جریان خاطره دردناکی برایم زنده می کردند که حتی تحمل دیدن شان را نداشتم. نه دلم می آمد همه شان را یک جا از بین ببرم، نه توانایی اینکه بتوانم یک به یک بررسی شان کنم تا آنها که شاید اثری از زیبایی داشتند را نگه دارم. یک روزی در یک اتوبوس بین شهری در حالی که از دیدن دوستی بر می گشتم، خودم را محاصره کردم. در آن ناکجا آباد وسط جاده هیچ راه فراری هم نداشتم برای گریز از روبه رو شدن با گذشته. اول از پاک کردن عکس های معمول شروع کردم. آنهایی که هیچ ارزشی دیگر نداشتند، جا باز می شد برای صحنه های جدیدتر. بعد دیدم نه حالم خوب است. قوی تر از آنم که خاطرات قدیمی از پا درم آورد . شروع کردم به دین عکس های آن سفر. از هر ده تا یکی را نگه داشتن. خاطرات را دست چین کردن، تصاویر را آراستن، و نتیجه اش شد چیزی که نوای مرثیه اش دیگر از دور به بلندی شنیده نمی شد.


۳. قدیم تر ها که دوربین نداشتم هیچ علاقه ای نداشتم که در عکس های دسته جمعی و یا حتی دوستانه شرکت کنم. 
سالیان درازی است که ذهنم تمام جزئیات ریز و درشت، و خوب و بد وقایعی را که برایم افتاده را هر روز جلوی چشم هایم می آورد. بعد از حدود سه دهه زندگی تنها چیزی که دلم را تقریبا خوش می کند این است که یاد گرفته ام ناراحتی را در پس و پشت های ذهنم مخفی کنم، مهار حافظه را در دست بگیرم و آن چیزی که در نهایت یادم می آید خیلی آزار دهنده نباشد. ولی وقتی به عکس ها نگاه می کنم، دیگر نمی توانم چیزی را مخفی کنم . برایم می شوند فراتر از یک تصویر، می شوند واقعیتِ مطلقِ تمام وقایع ماجرا به طور زنده و کامل. برای همین است که وقتی عکس می گیرم قاب هارا بسته تر می کنم، نور و رنگ تصویر را تنظیم می کنم، تا آدم ها و اشیاء را از مکان و زمانشان جدا کنم. برایم بشوند یک تصویر فراتر از زمان و مکان. تقریباً مطلق.


۴. همین است که عکس، در عینِ هستی نشانی از نیستیست. چیزی را که نیست می بینیم. چیزی را که بوده است. و چیزی که نیست، چیزی که فقط در عکس هست، انگار، بیشتر هست؛ انگار هستی اش مضاعف است. تصویری‌ست که درجا بَدَل می شود به تصوّری در خیالِ آن‌که این تصویر را دیده. عالمِ خیال، انگار، نیستی را بیشتر پسند می کند. در طلبِ چیزی‌ست که نیست؛ که پیشِ چشم است، امّا دور از دسترس است. حضور است در عینِ غیاب و غیابی ست در عینِ حضور. برانگیزاننده‌ی احساسات است و نشانِ جادوی عکس: نشسته‌ایم و خیره‌ی عکسی شده‌ایم که واقعیتی دیگر است؛ واقعیتی که آشناست در عینِ غریبگی؛ واقعیتی که ترجیحش می دهیم به واقعیتِ آشنای همیشگی.


۵. عکاسی از آدم های غریبه توی خیابان، توی پارک، توی موزه و یا هر جای دیگر را دوست دارم. قاب را لازم نیست برایشان تنگ کرد، همه آن چیزی که برایم دارند همان قاب است. همان می شود گذشته و آینده شان. می شود مدخلی برای ورود به دنیا خیال، برای ساختن زندگی های جدید، دنیایی بدون ترس. 



 پ.ن.۱: نقل قول ها از کتاب درباره‌ی عکاسی نوشته سوزان سانتاگ
پ.ن.۲: با تشکر از آقای آزرم بابت معرفی کتاب و این نوشته که باعث نوشته شدن این متن شد    

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

 یکی باید باشد که یک روز یک داستانی بنویسد راجع به یک فانوس دریایی که یک روز یک سری تخته پاره جمع کرد و خودش را از خشکی کند و سوار آن تخته ها به دریا رفت 

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰


She lies back and pulls the blanket over herself. Ohlsdorfer turns on his side and fixes his eyes stopped on the window. The girl stares at the ceiling, her father at the window.





The Turin Horse - Bela Tarr


دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

You get to me



تا همین چند ماه پیش جان کاساواتیس برای من تنها نامی بود در کنار دیگر نام های بزرگ سینما که حتی نمی دانستم چقدر بزرگ است و بزرگی اش برای چیست. پانزده دقیقهِ اول زنی تحت تاثیز را که دیدم احساسی داشتم که بعد تر های جینی رپِ فیلم صورت ها برایم به کلام در آورد، احساسی بود که بعد ترها فهمیدم آدم بعد از دیدن هر کدام از پنج فیلم مهم (سایه ها، صورت ها، زنی تحت تاثیر، کشتن حسابدار چینی و شب افتتاح) کاساواتیس پیدا می کند.  جایی هست در صورت ها بعد از اولین شبی که جینی و ریچارد با هم گذرانده اند. جینی یک حالت عجیبی از خوشحالی دارد ولی در حال به خاطر سن و سالش نمی خواهد حاشیه اطمینان را هم رها کن برای همین رو ریچاردمی گوید You're a son of a bitch. Do you know that? Because you get to me.
جان کاساواتیس بازیگر بود، بازیگر تلویزیون و نقش های دوم سینما. ولی کاساواتیس چیزی بیشتر از این می خواست. چیزی که او می خواست از رابطه های انسانی و اثرات اجتماع بر آن نشان دهد، احتیاجی به تجحیزات پیچیده و بازیگران درجه یک سینما نداشت. برای همین بود که کاساواتیس کارش را با یک گروه کوچک شروع کرد. داستان هایش را خودش می نوشت، بازیگرانش که اغلب به طور مانداگاری با هم همکاری داشتند را از تلویزون آورد و کارش را شروع کرد. سبک خاصش در فیلم برداری شامل استفاده از نماهای بسته فراوان و فیلمبرداری های داخلی باعث می شد که روند فیلم برداری سریع و کم هزینه باشد و این گونه بود که اولین فیلم های سینمای مستقل آمریکا را تولید کرد. نماهای بسته یکی از مهمترین ترفتدهایش برای نشان دادن روحیات شخصیت هایش بود. نماهای  صورت های خندانی که هر لحظه آماده گریه هستند یا نزدیک جنون انند یا اینکه در دنیا گیج شده اند. شاید چیزی حدود ۵۰ درصد صحنه های فیلم صورت ها را کاساواتیس با این شیوه فیلم برداری کرد تا بتواند آن تاثیر عمیقی را که می خواهد بر ببیننده بگذارد. ولی این استفاده بی محابا باعث شد تا کارهای بعدی اش را با پختگی بیشتری بسازد که نمونه اش در زنی تخت تاثیر کاملاً هویدا بود. 
داستان آدم های کاساواتیس داستان آدم هایی است که می خواهند از آن غالبی که در محیط دارند خارج شوند و محیط جدید بسازند پیرامون خود. همانطور که خودش از قالب بازیگری در آمد تا بتواند فیلم هایش را بسازد و آدم هایش را به دنیا معرفی کند و در این راه شاید بیشتر از هر چیزی روی ارتباطی که می توانست با بینندگانش برقرار کند حساب می کرد. به قول خودش که "مردم کم کم دیگر فراموش کرده اند که چطور واکنش نشان دهند. چیزی که من سعی دارم با فیلم های بسازم، چیزی است که تماشاگران بتوانند به آن واکنش نشان دهند." برای همین است که شخصیت های فیلم هایش به طور دایم در تلاشند تا مسیری را که بر خلاف حرکت رودخانه دارند را به پیش ببرند و از فیلمی به فیلمی دیگر بر انجام این کار موفق تر می شوند. انگار که کاساواتیس از فیلمی به فیلمی دیگر تماشاگرانش را آموزش می دهد که چگونه واکنش نشان دهند و همین به قهرمان داستانش کمک می کند که بشتر به پیش رود. از هیو خواننده بلوز سایه ها اولین فیلم کاساواتیس که مردم ترجیح می دهند تا برایشان لطیفه بگوید تا اینکه آواز بخواند، میپل لانگِتی قهرمان حساس زنی تحت تاثیر که آدم های اطرافش نمی توانند شیوه های ارتباطی او با را در قالب رفتارهای شناخته شده شان بگذارند و او را تا حد جنون می برند تا بلکه طبیعی شود. و در آخر میرتل گوردن ستاره تئاتر و آخرین شخصیت مهم کاساواتیس که به نوعی بالاخره موفق می شود بر این چرخه بی وقفه جایگاه اجتماعی و مسئولیت پایان دهد و نقشش را آنگونه که دوست دارد و فکر می کند درست است اجرا کند و در آخر هم این تماشاگران هستند که ارزش واقعی کار را درک می کنند و در کمال عصبانبیتِ کارگردان و تهیه کننده از کار استقبال می کنند.  
همه این ها را که بگذاریم کنار هم می بینیم که چگونه کاساواتیس در دهه ۶۰ و ۷۰ که از مهمترین دوران های سینمای آمریکا بودند توانست با روش هایی ساده راهی برای خودش باز کند که امروزه بسیاری به عنوان سینمای مستقل آمریکا می شناسندش و هر سال تعداد زیادی فیلم را در حیطه خود در بر می گیرد. 


پ.ن.: پیش تر ها راجع به زنی تحت تاثیر و شب افتتاح (اینجا و اینجا) نوشته ام نخواستم که توضیح دوباره شود

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

یک روزهایی هست که آدم دارد صفحه های اینترنت را بالا و پایین می کند که یکهو می بیند بعد از چند کلیک یکی از نوشته های قدیمییش جلویش باز می شود. نوشته ای که دوستش داشته، برای نوشتن کلمه کلمه اش فکر کرده ولی حالا انگار یک جور معذبی است در برابرش. انگار که با آدمی که آن را نوشته یک رودروایستی پیدا کرده. بعد دستش می رود تا صفحه را ببندد و به این دیدار ناگهانی ناخوشایند زودتر خاتمه دهد که به یاد ویدوئو می افتد که در پایان متن است و دلش یکهو هوای آن را می کند. تصویرها را نمی خواد فقط نوای ملودی اش را می خواهد. موسیقی را می گذارد تا یک بار برای خودش پخش شود، بعد یک بار دیگر، بعد با خودش می گوید چرا که نه. موسیقی را می گذارد روی تکرار دائم تا همین طور برای خودش بنوازذ و در هوای نسبتا سر خانه خودش را زیر پتو مچاله می کند به این امید که ساعتی دیگر که از خواب بیدار می شود فضای تاریک خانه پراز آن نوا شده باشد. 

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

I will remember the kisses 
our lips raw with love 
and how you gave me 
everything you had 
and how I 
offered you what was left of 
me, 
and I will remember your small room 
the feel of you 
the light in the window 
your records 
your books  
our morning coffee 
our noons our nights 
our bodies spilled together 
sleeping 
the tiny flowing currents 
immediate and forever 
your leg my leg 
your arm my arm 
your smile and the warmth 
of you 
who made me laugh  
again.






Charles Bukowski