شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

در یک شب اتفاق افتاد

حالا فاصله مان بیشتر از بیست کیلومتر است، چند تا ایالاتی است. هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم، با خودم می گویم تلفنی امروز به او بزنم ببینم اوضاع در چه حال است، بعد شب می بینم که زمان گذشته و من هنوز تلفن نزده ام. با خودم می گویم عیب ندارد فردا، فردا حتماً روز بهتری است برای این کار. سه ماه که از آخرین تماس مان به همین منوال می گذرد، دیگر تصمیم جدی می گیرم که حتماً تلفن بزنم، به خاطر همان یک شب هم که باشد باید این کار را بکنم. این تصمیم جدیِ من، حداقل یک هفته و در نهایت یک ماه طول می کشد تا به مرحله عمل وارد شود. بعد که تلفن می زنم، و از آن طرف خط صدای بوق به گوش می رسد. به خودم می گویم خدا کند برندارد، خدا کند برندارد.... و بعد زود قطع می کنم. به خودم می گویم مرد حسابی آخر این چه کاری است که می کنی، می خواهی خودت رو اذیت کنی و بعد دوباره شروع می کنم به تلفن زدن و اگه این دفعه هم برندارد باز همین کار رو انجام می دهم پس همان بهتر که زود بردارد تا شب نشده است بردارد این تلفن لعنتی را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر