شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

قصه های بی حوصله


چه حالی دارد آن زمانی که صبح زود، آخر شب، وسطِ روز، دم غروب و یا بعد الظهر شال و کلاه می کنم، کتانی و یا کفش می پوشم و می زنم بیرون از خانه. شروع می کنم به راه رفتن در خیابان، گوشی ها را از درون گوشم در می آورم و می گذارم صدای زندگی مردم از درونم عبور کند و خود را از زندگی پر و خالی می کنم. آنها را ببینم که از کنارم رد می شوند و با هم دیگر صحبت می کنند. تهران را برای همین بسیار دوست داشتم. مردمش دیگر خیلی با صفا نبودند ولی هنوز در میان شان بودند تک و توکی. می رفتم داخل یک بقالی یک شیرقهوه می خریدم می خوردم و صفایی می کردم. بعد به فروشتنده می گفتم که آقا می بخشید برنج طارم دم سیاه استخوانی دارید، فروشنده هم یک فکری می کرد و می گفت دم سیاه نه ولی استخوانی خوب داریم مال پارسال است. من هم با خونسری نگاهی می کردم و می گفتم پس بی زحمت یک کیک درنا بدید.

ولی اینجا در این طرف دنیا در 95% شهر ها نمی توان این کارها را کرد، اینجا تنها چیزی که می بینی ماشین و خانه است و تنها صدایی که می شنوی صدای حرکت ماشین و پارس سگ ها از پشت حصار خانه است. دیگر نه از بقالی خبری هست نه از برنج و این حرف ها (شیر قهوه را هم که قبلاً گفته ام). ولی خوب این قدر ها هم بد نیست، عوضش دیوار خانه ها کوتاه است، آدم احساس اسیری نمی کند و صدای باد در بین برگ ها فراوان به گوش می رسد. راه هم که هست و تا هرجایی که راه باشد می شود پیاده رفت و زندگی کرد. راه می روم و به زبان خودم شعر می خوانم و فحش می دهم، گاهی اوقات هم مردمی می بینم که به زبانی که من نمی فهمم چیزهایی می گویند. شاید آنها هم دارند فحش می دهند نمی دانم.

قدیم تر ها که بود، آن موقع که در خوابگاه بودم. آن موقع که به دهات ما هنوز تکنولوژی تلفن همراه نرسیده بود. صبح که از خوابگاه خارج می شدم، تا شب مگر معجزه ای اتفاق می افتاد که کسی می تواتنست پیدایم کند. مگر اینکه دنبالم تمام روز می گشت. می توانستم صبح بروم بیرون بدون اینکه به کسی بگویم کجا می روم کسی هم نگرانم نمی شد. اگر هم می شد کاری از دست کسی بر نمی آمد.

از وقتی تکنولوژی پیشرفت کرد دیگر به این راحتی ها نیست. جواب دادن و جواب ندادن هر دو موجب دردسر است. دیگر نمی شود به راحتی به این سفرهای کوچک رفت. گاهی اوقات به خودم می گویم، تلفن و اینترنت و این قبیل چیزها را می گذارم خانه می روم بیرون سفری می کنم برای خودم در تنهایی، ملت زنگ می زنند، پیغام می فرستند، نگران می شوند، می فهمم دوستم دارند، خوشحال می شوم بعد هم همه مشکلات زندگی حل می شود . ولی می دانم که با این چیزها مشکلات من حل نمی شود، می دانم کسی هست که تلفن می زند، پیغام می گذارد و نگران می شود. این چیزها را می خواند ناراحت می شود برای دیگران هم که این تنها یک اتفاق ساده است.

این را سال ها پیش سهراب شهید ثالث گفت. چقدر الان دلم برایش تنگ شد. حق دارد که تنها به خاطر بودنش چیزی راجبش بنویسم، ولی پیش از آن باید بار دیگر طبیعت بی جان را ببینم که دلم برای آن هم بسیار تنگ شده است. ولی الان زمان دیدن طبیعت بی جان نیست، توانایی دیدن دوباره آن را ندارم پس به احتمال زیاد چیزی هم به زودی راجع به شهبد ثالث نمی نویسم. کاش حداقل در غربت یا مصائب یک عاشق را می توانستم ببینم.

نمی دانم شاید این ها هم جزء مشکلاتم باشند، نمی دانم.
بگذریم از همه این ها، همچنان که زمین خدا هست، من هم می توانم راه بروم و می روم تا ببینم چه می شود

پ.ن.: الان دلم برای فارست گامپ هم تنگ شد


۱ نظر: