دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸

بازگشت

امروز بعد از دوهفته تعطیلات در بهترین جای دنیا به خونه برگشتم. خونه رو هنوز کامل ندیدم ولی الان توی اتاق خودم نشستم. دلم براش تنگ شده بود. همه چیز مرتبه همون طور که ترکش کرده بودم ولی حس خوبی ندارم، یک چیزی شبیه این موسیقی، حس خودم رو درک می کنم ولی به خودم می گم زندگی در پیش روست و فردا یک روز خوب دیگه است. این بدترین قسمت ماجراست، چون می دونم که در این زندگی در پیش رو نیز این حس با منه، فردا و پس فردا و بعد از اون.

قبل از اینکه برم فرودگاه داشتم با یک دوست عزیزی حرف می زدم. بهم گفت دو تا جیمز جویس نمی تونند بدون همدیگه زندگی کنند، منم در حالی که سعی می کردم خودم را کنترل کنم، گفتم آره

۲ نظر: