جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

عموی قاسم

یوسف پشتش به در بود که سرباز وارد شد و سلام نظامی داد. یوسف گفت آزاد، سرباز گفت قربان عموم رو که بهتون گفته بودم آوردم. یوسف گفت بگو بیاد تو. مردی میانسال از درگاه در وارد شد و سلام کرد. قامت یوسف هنوز پشت به در بود، ولی برای شناختن مرد، دیدن او لازم نبود همان سلام کافی بود. چرخید و به صاحب صدا نگاه کرد. زلزه ای به شدت بیست سال اکه ز زمان شنیدن صدای مرد شروع شده بود، تمام بدن او را می لرزاند. ولی یوسف گرگ باران دیده بود، بیدی نبود که به این چیزها به لرزد، تنها اثر آن زلزله مهیب لرزشش خفیفی در زیر چشم چپش بود. بعد با آن صدای تکیده اش گفت، عموی قاسم تویی

دوئل


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر