شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸

بریم رفقا

مرد زن را که مشغول نوازش کردن او بود به کناری راند و شروع به لباس پوشیدن کرد. با هر دکمه ای که از پیراهنش می بست در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر می شد. پرده در را کنار زد و دو برادر را دید که با دو زن در حال عشق بازی بودند. برادرها نگاهی به او کردند و او گفت برویم. برادرها به سمت همه دیگر نگاهی کردند، انها نیز منتظر تصمیم مرد بودند. لبخندی صورت هایشان را از شادی پوشاند و یکی شان رو به مرد کرد و گفت چرا که نه. هر سه از در گاه خانه گلی قدیمی خارج شدند، نفر چهارم بر روی خاک نشسته بود و داشت تکه چوبی را از روی بی هدفی خراش می داد. مرد نگاهی به او کرد و برق شادی در چشمان نفر چهارم شعله کشید. از روی خاک بلند شد، تلاش کرد تا گرد و خاک را از لباس های خود پاک کند و همراه سه نفر دیگر به راه افتاد. حالا همه می دانستند که کجا می روند. می رفتند که بمیرند.

این گروه خشن

پ.ن.: خدا رحمت کنه روح مرحوم پکین پا رو، اگه در صحنه اول ویلیام هولدن چیزی هم نمی گفت، تنها نگاهش کافی بود تا به دو تا برادر نشون بده که اون چه تصمیمی داره. ولی به محض اینکه اون دو تا کلمه از دهانش خارج می شه، چنان ابهتی به اون می ده که همه چیز شروع به لرزیدن می کنه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر